گزارش به خاک هویزه ۳۴
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 به مسجد رفتم و از دیدن آن همه مجروح وحشت کردم. علاوه بر
رزمندگانی که داخل شهر مقاومت می کردند، عده زیادی از مردم عادی نیز که شهر را ترک نکرده بودند مجروح شده و آنها را به مسجد آورده بودند. همان لحظه ای که ما وارد مسجد شدیم پیرمردی را آوردند که پاره پاره شده بود و نفسهای آخرش را میکشید. دکتر هیچ چیز همراهش نبود و با دست خالی شروع به رسیدگی به مجروحان کرد. بدون بیهوشی و با نخ و سوزن معمولی مجروحان را بخیه می زد و یا دل و روده آنها را داخل شکمشان می ریخت.
دیدم نمی توانم در مسجد دوام بیاورم و از آنجا بیرون زدم و به طرف بازار کویت رفتم. حوالی ظهر بود دوباره به مسجد برگشتم.
کریمی تبار از من پرسید
- وضع چطور است؟
برای آنکه به او روحیه بدهم گفتم
- نیروهای کمکی رسیده اند و دارند شهر را از دست عراقی ها در می آورند.
از دروغی که به او گفتم خودم هم خجالت کشیدم، اما باید هر طور شده به او که مجروح بود و خون زیادی هم از دست داده بود، روحیه می دادم. بار دیگر به بازار کویت رفتیم. همراه من، حسن رکابی که بعداً شهید شد هم بود. او تخریبچی بود و همیشه وسایلش را با خودش حمل میکرد. به من گفت بهتر است برای عراقی ها تله بگذاریم. حسن جثه بسیاری کوچکی داشت و مشغول تله گذاری شد. در این هنگام یکی که او را نمیشناختم آمد و با اعتراض گفت:
- این بچه چه کار میکند؟
گفتم:
- دارد تله میگذارد.
با لحن توهین آمیز گفت:
- این مسخره بازیها چیست؟ بلند شو ببینم.
من به آن ناشناس اعتراض کردم
بعد گفت:
- این بچه تخریبچی است! بلند شو برو
اسلحه اش را کشید و گفت:
- اگر بلند نشوی همین الان تو را میزنم.
مانده بودم که به این ناشناس چطوری و با چه زبانی حالی کنم که حسن تخریبچی واردی است و کارش را هم خیلی خوب بلد است.
حسن نگاهی از روی استیصال به من انداخت و گفت:
- یونس چه کار کنم؟
- بلند شو! ممکن است تو را بکشد.
عراقی ها به ما نزدیک شدند و مـا تـن بـه تـن بـا آنها جنگیدیم. درگیری تا شب در این خیابان و آن کوچه ادامه داشت و هوا که تاریک شد تعقیب و گریز نیز شروع شد. از گروه ما تنها پنج، شش نفر سالم مانده بودند. همه اش در فکر رضا بودم که دچار چه سرنوشتی شده و چرا نیامد و چرا ناپدید شده است. یادم آمد شب گذشته با آن تن خسته نخوابید و تا صبح نماز و قرآن خواند و دعا و گریه کرد. سحر هم که شد اذان گفت و با اذان او بیدار شدیم و نماز صبح مان را خواندیم. کلافه بودم. نمیدانستم شهید شده، مجروح شده و یا به چنگ عراقی ها افتاده است. اگر مجروح شده بود حتماً او را به مسجد برده بودند. چند باری که به مسجد رفته بودم به دقت مجروحان را نگاه کردم اما خبری از رضا پیرزاد نبود.
شب را در یک خانه ای به صبح رساندیم. روز ۲۵ آبان فرارسید. خاطره عجیبی از دو روزی که جنگیده بودم داشتم. در این هیر و ویر که از زمین و زمان آتش و خون میبارید، در کنار رودخانه به خانه ای برخورد کردیم که پیرمرد کر و کوری ساکن آنجا بود و از هیچ جا هم خبر نداشت.
نه چشمش نور آتش دشمن را می دید و نه گوشش صدای انفجار خمپاره ها را میشنید. قسمتی از منزلش با توپ تخریب شده بود و او بی خبر در گوشه ای از تنها اتاق سالمی که باقی مانده بود، زندگی میکرد. معلوم شد دو سه روز است هیچ کس به او سری نزده و حتی تکه نانی هم به او نداده اند. من و غفار که داشتیم از کنار خانه اش عبور میکردیم صدای ناله ای شنیدیم. داخل شدیم و او را دیدیم. پیرمرد کور و کر از تشنگی و گرسنگی در حال مردن بود. او را تکان دادیم با صدای ناله مانندی گفت:
- ها.
اسم دختری را برد که فکر می کرد دختر خودش باشد.
این بار به عربی گفت:
- گشنمه... غیر از ماهی هیچی نمیخواهم!
فهمیدیم بنده خدا از همه جا بی خبر است. طوری که در آن آشفته بازار و تیر و خون از ما ماهی سرخ شده می طلبید. آبی به او خوراندیم و صورتش را شستیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂