🍂
تا صبح کفشهایم را در نیاورم!
راوی : علی سلطان پناهی
┄═❁❁═┄
وقتی روز پنجم شهریور آماده شدیم که آزاد بشیم و برای همیشه از اردوگاه تکریت ۱۱ مهاجرت کنیم همان موفع صلیب سرخ، کارهایش را موقتا تعطیل کرد و ما را به آسایشگاه چهار برگرداندند و از یک قدمی آزادی باز به آسایشگاه برگرداندند که سقفش از پلیت و شیروانی بود و در زمستانها سرد و یخ و در تابستانها داغ و زجر دهنده بود.
ما همه وسایلمان را جمع کرده بودیم که برویم ولی آه.. البته این موقت بود ولی برای اسیری که چهار سال شکنحه رو تحمل کرده بود، یک ساعت بیشتر هم فشار میآورد چه برسد به یک شب ! علاوه بر اینکه اعتمادی هم نبود که دوباره ماندگار نشویم و این دلمون را بیشتر آشوب میکرد.
دوباره همه مصیبتهای اسارت را یکجا حس کردم، دلم ریخت، بغض گلویم را گرفت و تا نیمههای شب حتی کفشهایم را در نیاوردم!
مثل بچهها بهانه ایران بزرگ را کرده بودم با دلهره فروان و انتظاری سخت، منتظر صبح شدم نه التماس و خواهش، نه مهربانی بچهها هیچکدام نتوانست کفشم را در بیاورد نمیدانم کی خوابم برد!
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂