گزارش به خاک هویزه ۷۳
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 ما به طور مستقیم زیر نظر سید جمال موسویان و سپاه پاسداران اهواز بودیم، هرچند در حمیدیه مستقر شده بودیم. قرار شد مینهای ضدتانک را سپاه حمیدیه برای ما تأمین کند.
اولین عملیات ما این بود که از روستای ابوحمیظه عبور کنیم و به روستای غدیر برسیم. آنجا ماشینمان را بگذاریم و پیاده خود را به جاده مواصلاتی دشمن برسانیم و جاده را مینگذاری کنیم. میخواستیم اگر توانستیم یکی دو نفر از نیروهای دشمن را هم به اسارت در بیاوریم تا در بازجویی از آنها مشخص شود که گروه علم الهدی دچار چه سرنوشتی شدهاند؟ برای عملیات به ده نفر نیرو نیاز بود، اما تعداد ما بیست نفر بود و هیچکس هم حاضر نبود به نفع دیگری کنار برود. همه میخواستند در عملیات شرکت داشته باشند. عملیات خیلی خطرناکی بود و حتی ممکن بود به کمین دشمن بخوریم و همگی شهید یا اسیر شویم. برای عملیات به بچههای قویجثه و با بنیه نیاز بود، زیرا تنها برای رفتن بایستی ده کیلومتر آبپیمایی و باتلاقپیمایی میکردند.
با هر تمهیدی بود، ده نفر را برای عملیات انتخاب کردم. آن ده نفر دیگر خیلی ناراحت شدند؛ حتی دو تن از بچهها به نامهای عیدان ساکی و ناصر ساکی به بالای پشت بام سپاه حمیدیه رفتند و گریه کردند. خیلی ناراحت شدم، اما مجبور بودم ده نفر بیشتر با خود نبرم. به جز سید ناصر صدر سادات که شهری و اهل اهواز بود، مابقی بچهها همگی اهل هویزه بودند. از حمیدیه با ماشین به ابوحمیظه رفتیم. عدهای که با من بودند عبارت بودند از قاسم نیسی، لفته بوعذار، فرهاد مناحیر، براهنه ناجی، سید ناصر صدر سادات، عبدالله ساکی، ناصر بوعذار، کریم منصوری و شیخ شویش. شیخ شویش راهنمای ما در این عملیات بود. نفر نهم نیز سید یاسین موسوی بود که با خودم ده نفر میشدیم.
وقتی به روستای غدیر رسیدیم، متوجه شدیم ارتش خودمان در آنجا خط دارد. اول آب، خاکریز زده بودند و پشت خاکریز مستقر شده بودند. فرمانده آنها سروانی به نام پرویز بود. بچههای ارتش با گرمی به استقبال ما آمدند و حسابی تحویلمان گرفتند. بچههای گروه شهید چمران هم همانجا مستقر بودند. سروان پرویز گفت:
اگر بیسیم میخواهید، در خدمت شما هستم و هرگاه منور نیاز داشته باشید، آن هم در خدمت شما هستم.
اما من در پاسخ تشکر کردم و گفتم:
ممنونم. فعلاً بیسیم و منور نیاز نداریم. با تجهیزات کامل شامل اسلحه کلاشینکف، آرپیجی و مین، آماده مأموریت و عملیات شدیم. عصر تنگی بود. قرار شد نماز مغرب و عشایمان را بخوانیم و رها شویم. بچههای جنگهای نامنظم و گروه چمران آمدند و از گروه ما پرسیدند که فرمانده آنها چه کسی است و آنها هم گفتند که یونس شریفی است.
آمدند نزد من و گفتند:
ما مدتی است اینجا ماندهایم و کاری هم نمیکنیم. ما برای انجام عملیات آمده بودیم، اما اینجا زمینگیر شدهایم. اجازه بدهید ما هم همراه شما به عملیات بیاییم!
به آنها پاسخ دادم:
عملیات ما شبیخون است و بیش از ده نفر هم نمیتوانیم با خود ببریم. من میان بچههای خودم هم با هزار مکافات ده نفر را خط زدهام. هرچند که خیلی ناراحت شدند، اما حرفهایم قانعشان کرد. این را هم گفتند که پنج، شش نفر از بچههای ما برای شناسایی به منطقه دشمن رفتهاند.
کمی بعد، یک سرباز ارتشی که منقضی خدمت سال ۱۳۵۶ بود و اسم کوچکش حبیب بود، به سراغم آمد و گفت:
من اینجا پوسیدهام. منقضی خدمت سال ۱۳۵۶ هستم و داوطلبانه آمدهام ارتش. اینجا خیلی ساکت است. مرا هم با خودتان ببرید!
همان جوابی را که به بچههای گروه چمران دادم،
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂