❣اصرار می کرد به جبهه برود، من مخالفت میکردم. یک شب باز بحث رفتن را پیش کشید. با ناراحتی محکم گفتم: نه، اصرار نکن!
دو انگشت دستش را جلو من گرفت، آنها را از هم باز کرد و گفت: مادر من بهشت را بین این دو انگشتم دیدم، اگر اجازه بدهی من به جبهه بروم و شهید شوم، قول میدهم تو را هم به بهشت ببرم!
گفتم: پاشو برو این حرفهای بزرگتر از خودت را نزن، حرف من همان است که گفتم، نه!
آن شب با ناراحتی به خواب رفتم. در خواب دیدم دربخانه را میزنند. در را باز کردم. دیدم جوانی نورانی با عمامهای سبز روبرویم ایستاده است. یک دُر توی دستانش بود. گفت: خانم این مروارید را بگیر!
از بس نورانی بود نتوانستم آن را از دستش بردارم. گفتم: نمیتوانم این را از شما بگیرم.
گفت: شما که نمیتوانی این دُر را بگیری و نگهداری کنی، چرا مانع میشوی به جایی که تعلق دارد برود.
گفتم: منظور شما چیه؟
بدون اینکه جواب بدهد رفت. از خواب پریدم. میدانستم تعبیرش مخالفتهایم با رفتن محمد است و دارم او را از اجر عظیمی که در پیش دارد محروم میکنم. همان نیمهشب، به درب اتاق محمد رفتم. صدای تلاوت قرآن از اتاقش میآمد. در را باز کردم، داشت قران می خواند، کنارش نشستم. از من روگرفت، با من قهر کرده بود. گفتم: پسرم، من راضیام، هر وقت خواستی و دوستداری به جبهه برو!
در لحظه رو به من چرخید، چشمانش درخشید و من را در آغوش کشید و گفت: راست میگی مادر؟ خدا ازت راضی باشه.
محمدم، در ۱۷ سالگی در عملیات قدس۳ شهید شد، ۲۵ سال بعد چند استخوان از او برگشت...
🌷🌹🌷
هدیه به شهید محمد پاسالار صلوات"شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣