حق بین جوانی لاغر اندام با قدی تقریباً بلند،وسط کاروان،مبهوت و سر به زیر، با موهایی مجعدمشکی،چهره ای سیاه چرده و پریشان،اماساده و بی آلایش ،مصداق واقعی از جنگ برگشته.به آرامی گام برمی داشت و دست برسینه می زد.گام های آرام و بلندش صدها قصهٔ نا گفته به همراه داشت. پیدابود که کاروان سالار است و دردی عظیم برسینه دارد.گویی زبان حالش چنین بود: ای ساربان آهسته ران کآرام جانم می رود وان دل که با خود داشتم با دل ستانم می رود من مانده ام مهجور از او،بیچاره و رنجور از او گویی که نیشی دور از او براستخوانم می رود. امواج خروشان روحش را که سرشار از ناگفته ها بود به خوبی حس می کردم. آنچه نمی دید خودش بود.مشتاق مستمع زبان حالش باشم، اما چگونه؟ تا اینکه دست تقدیر، مرا به اشتیاقم نزدیک کرد. بیشتراز یک ربع قرن از آن روز گذشت.حلقهٔ وصل او با یکی از نزدیکانم زمینه رامساعدکردتاازسبدخاطراتش خوشه ها برگیرم. روزی در یکی از سفرهای خانوادگی از این سرداربی ادعا پرسیدم:«چرا شهید نشدید؟»تبسمی کرد و گفت:«نمی دانم!حتما خدا نخواست،شایدهم ماندم تا بگویم»پاسخش فتح الفتوحی بود برتمنای درونم...... به قلم«سیده نساء هاشمیان سیگارودی» 🌿۳روزمانده به دومین سالگرد🌿 دفاع مقدس استان گیلان https://eitaa.com/defapressguilan