#داستان
#فیروزهی_خاکستری40
#بَدقدم
خاله صورتش را از من و مامان برگرداند. من در سکوت به زمین خیره شده بودم. مامان سر حرف را با تعارف شربت و میوه باز کرد. خاله دستش را بلند کرد و سرش را به طرف دیگر تاب داد:
_نه خواهر با این چیزا دهن ما شیرین نمیشه.
مامان که دید خاله شمشیر را از رو بسته است، لب باز کرد:
_شما یه چیزی شنیدی، امیر یه چیزی دیده اما اینا همه واقعیت نیست...
_پس واقعیت چیه خواهر من؟! بگین تا ما هم بدونیم.
سنگینی نگاهش را روی خودم حس کردم.
_دسته گل و خلعتی واقعیت نیست نکنه انگشتری و قرار و مدار واقعیه؟!
نزدیک بود اشکهایم سرازیر شود.
_خوبه حالا در جریان رفت و آمد این خواستگارها بودی خودت.
صدای مامان مهربان و مظلوم بود اما خاله با غضب صدایش را بلند کرد:
_باشه ولی نه بعد از دوماه که از نامزدی اینا میگذره خلعتی بیارن و عروس ما هم با ذوق تحویل بگیره.
اشکم طاقت نیاورد و جاری شد. مامان نفس عمیقی کشید و محکم جواب داد:
_ سودی من و تو یه پیرهن بیشتر از این جوونها پاره کردیم. نباید آتیش بیار معرکه باشیم.
_من آتیش بیارم؟! پسر من با دل شکسته و هزار فکر و خیال اومده شمال. یه هفته با خودش کلنجار رفته و بر شیطون لعنت داده... حالا که برگشته میبینه نامزدش با خواستگار سابقش دل میده و... لاالهالاﷲ
با شنیدن این حرفها از خاله، بغضم امان نداد. از اتاق بیرون زدم درحالی که صدای گریهام بلند بود. فرانک و فهیمه از پشت در عقب پریدند. هنوز پایم به اتاق خواب نرسیده بود که صدای خاله متوقفم کرد:
_ببین فیروزه این پیغوم امیره. گفت که بهت بگم نمیخواد به زور وادارت کنه. برو دنبال علاقهات.
مامان پشت سر خاله آمده بود.
_چته سودی؟! اینا اگه بچگی کنن، خامی کنن عیب نداره؛ از من و تو بعیده...
خاله پوزخند زد:
_چشمت رو بستی خواهر، چشمت رو بستی وگرنه میدیدی که این وصلت شوگوم نداره
راهش را کشید و به طرف در حیاط رفت. تن صدایش را کمی یواش کرد:
_خود منم از اول راضی نبودم
دوباره برگشت:
_به خاطر بچه بازی و قهر و ناز امیر، رضا دادم.
انگشت اشاره و ابروهایش را بالا برد و با قاطعیت گفت:
_اینو بهتون بگم اگه امیر هم کوتاه بیاد؛ من دیگه نمیذارم.
به من خیره شد:
_دور امیر رو یه خط قرمز بکشید. شما برا هم قدم ندارید.
پنجشنبه هفته بعد، عمو و زنعمو برای پادرمیانی به مازوبن رفتند.
❥❥❥
@delbarkade