دستمال یزدی دور گردنش را جابجا کرد. سرش را به نشانه سلام پایین آورد: _بفرما آبجی دماغش را پاک کرد و تنبان کردی‌اش را بالا کشید. آب دهانم را به زور پایین دادم. منتظر ماندم تا کمی فاصله بگیرد. چشمانم در تاریک و روشن کوچه دو دو زد. دم مسافرخانه ایستاده بود. بی‌توجه داخل رفتم. دنبالم آمد. گام‌هایم را تند کردم و پله‌ها را دو تا یکی کردم. هر چه می‌رفتم نمی‌رسیدم. طبقه سوم از من دورتر می‌شد. کنار اتاق، دنبال کلید دست توی کیفم بردم. از لرزش دستانم کلید در قفل جا نرفت. صدای گام‌های مرد نزدیک شد. کلید از دستم افتاد. بالاخره قفل را چرخاندم و در باز شد. به محض رسیدن مرد، داخل شدم. در را محکم بستم. امید سرش را بلند کرد: _کیه؟ نفس زنان در تاریکی گفتم: _منم عزیزم. خوبی؟ چقدر پله داره! به خودم مسلط شدم. دست روی کلید چراغ گذاشتم. امید خواب بود. از چشمی، بیرون را نگاه کردم. خبری نبود. از شوق زیارت، بعد از نماز صبح خوابم نبرد. امید همچنان روی تخت غلت می‌خورد. اینبار دلم برایش نسوخت. کف پایش را قلقلک دادم. مشت و مالش کردم. به زور پلک باز کرد: _فیرو اذیت نکن بذا بخوابم. _چه خبره از دیروز ظهر خوابی! من گشنمه... نه ناهاری، نه شامی! روده کوچیکه، روده بزرگه که هیچی معده و جیگرم رو هم خورد... با صدای خش‌دار گفت: _جون جیگر اخم کردم: _اَخ یادم نیار لبش کش آمد: _منظورم جیگر توئه خوشکله. نیشگونش گرفتم: _پاشو خیر سرت اومدیم ماه عسل اون از شمال اینم از اینجا. _از جیب ساک دستیم قوطی قرص رو بهم بده که بتونم پاشم. ساکش را گشتم. یک قوطی پلاستیکی بی‌نام و نشان یافتم. دو قرص خط‌دار مسکن برداشتم. سرش را بالا آورد: _دو تا به درد من نمی‌خوره نازنین قوطی رو بیار. چشم و ابرو بالا اندختم: _هو چه خبره؟! تازه یکی رو برا خودم آوردم. _چیه باز سرت درد می‌کنه؟ _امید دیشب تو حرم حالم بد شد. انگار منم دیگه یکی برام جواب نمی‌ده! _اینا دوزش پایینه بیشتر باید بخوری _امید قبلاً سرحال می‌شدم با این قرص‌ها اما تازگی خوابم می‌بره... بعد از صبحانه، بهانه حرم را گرفتم. امید داخل مغازه‌ای رفت. دلم با حرم بود و چشمم به اجناس. صدای اذان بلند شد که دوزاری‌ام افتاد: _وای امید الان دو ساعته تو بازار می‌چرخیم! بدون عجله با من هم قدم شد. دم حرم ایستاد: _باید برم دشویی تُو برو تو. یه ساعت دیگه همینجا همو می‌بینیم. گم نکنی ها! با تردید سر تکان دادم. برای اینکه به نماز برسم معطل نکردم. بعد از نماز، به طرف ضریح رفتم. این بار هم حال دیروزم تکرار شد. سنگینی و سرگیجه و سردرد. مقاومت کردم. به هر زوری بود خودم را به ضریح نزدیک کردم. همین که پا به روضه منوره گذاشتم، از بند آزاد شدم. سنگینی و سرگیجه‌ام رفت. سردرد همراهم بود. از شدت اشتیاق، به این وضع اهمیت ندادم. زیارتنامه را خواندم و سر ساعت خودم را به قرارم با امید رساندم. روبروی ورودی نشسته بود. با دیدن من به ساعتش نگاه کرد. لبخندی از رضایت زد: _آفرین دختر خوب! در بازار چرخیدیم. سوغاتی خریدیم. نزدیک غروب، لنگ لنگان به مسافرخانه برگشتیم. _فردا می‌ریم طرقبه می‌گن حرف نداره. صبح با ماشین به سمت طرقبه رفتیم. ناهار خوردیم و تا عصر در آلاچیقی نشستیم. هوا دلپذیر و بهاری بود. امید سیگاری روی لبش گذاشت. _امید... _سرم درد می‌کنه فیرو. _خب قرص بخور عزیزم سیگار به چه درد می‌خوره؟! پوفی نفسش را بیرون داد. سیگار را سر جایش گذاشت. لبخند زدم و تشکر کردم. خوشی زیر دلم زد. یکدفعه به امید گفتم: _امید از وقتی تنها شدیم واقعاً بهم خوش گذشته! از بالای چشم نگاهم کرد: _یعنی با مامانم اینا خوش نمی‌گذره دیگه؟! _ منظورم اینه بالاخره ماه عسل‌مونه. وقتی با اونا بودیم تو اصلاً به من محل نمی‌دادی! حالت صورتش تغییر کرد. اخم کوچکی بین ابروهایش افتاد: _تو همش خودتو بالا می‌گیری انگار تافته جدا بافته‌ای! نخواستم چیزی بِت بگم ناراحت نشی. چشمانم گرد شد: _من خودمو بالا می‌گیرم؟! امید من تا حالا خونواده‌ات رو اینطوری ندیده بودم. شوکه شدم! _چشونه مگه؟! آدم میره سفر خوش بگذره و صفا کنه نه مِثِ تو لب‌هایم آویزان شد. _امید خیلی بی‌انصافی من همه چی رو ندیده گرفتم و حرفی نزدم تا سفرمون خراب نشه. _ها مثلاً چی می‌خواستی بیگی؟! _هیچی _نه بوگو تو رو خدا! _ولش کن نمی‌خوام روز قشنگ‌مون رو خراب کنم. دستش را به طرفم پرت کرد. سرش را برگرداند: _برو بابا خرابش کردی بلند شد. لبه‌ی کفشش را خواباند و رفت. انتظار این عکس‌العمل را نداشتم. فکر کردم تا وقتی از دلم درنیاورده حرف نزنم. یادم افتاد سرش درد می‌کند. تصمیم گرفتم به رو نیاورم. _چقدر طول دادی؟! خوبی؟ تند نگاهم کرد: _اگه بذاری... سیگارش را روشن کرد. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade