2⃣ تماسم با مینا قطع شد. شاهین با حوله به حمام رفت. همانطور که لَم داده بودم، وارد صفحه‌ی اینستاگرامم شدم. دو نفر از دنبال کننده‌هایم، برای عکس من و شاهین کنار جوی آبِ اوشان فَشَم، قلب و آرزوی خوشبختی فرستاده بودند. یک نفر هم نوشته بود: آخ آخ رؤیای دست نیافتنی من! روی اسمش زوم شدم: «R.NoOoR» نشناختم. وارد صفحه‌اش شدم. نام و پست‌هایش برایم آشنا نبود. گوشم را به صدای آب حمام تیز کردم. لب بالایی‌ام را فشار دادم. وارد قسمت گفتگو شدم. نوشتم: « ببخشید شما رو نمیشناسم!» پاکش کردم. دوباره در عکس‌ و فیلم‌هایش دنبال نشانه‌ی آشنایی گشتم. مطمئن شدم مرد است. با احتیاط نوشتم: «سلام شما؟» صدای آب حمام قطع شد. از اینستا بیرون آمدم. گوشی را روی مبل پرت کردم. به آشپزخانه رفتم. دو ماگ قلبی قرمز را کنار سماور گذاشتم. فکرم درگیر شد. با خودم گفتم: «کی می‌تونه باشه که منو می‌شناسه و من نمیشناسم؟!» «شاید الکی یه چیزی پرونده!» «آخه من اسم کوچیکم رو که ننوشتم تو پیجم» «نکنه خواستگارم بوده؟!» «عجب آدم بی‌شعوری!» «شاید هم شالاتان باشه و می‌خواد...» «از همکلاسی‌های دانشگاه که نبود.» «آی!...» شاهین با همان حوله‌ی حمام خودش را به آشپزخانه رساند. _چی شد؟! انگشت به دهان نگاهش کردم. نتوانستم به چشمانش نگاه کنم. احساس گناه کردم. برای مردی غریبه رؤیای دست نیافتنی‌ بودم. _رؤیـــا!! چته؟! با صدای شاهین فکری مثل خوره به جانم افتاد. اگر شاهین وارد پیجم می‌شد، حتماً کامنت زیر عکس را می‌دید. لبخند ناشیانه‌ای زدم: _هه... انگشتم سوخت. اخم کرد و نزدیکم شد. _دستت سوخته می‌خندی؟! دستم را گرفت. گرمای دستش تا عمق قلبم رفت. از تونل زمان رد شدم. به هفت سال پیش رفتم. وقتی برای اولین بار دستم را لمس کرد... @delbarkade 🍃🌸✿●•۰▬▬▬▬▬▬