#داستان
#رؤیای_دست_نیافتنی 6
#رؤیا
لبهای شاهین وا شد و کلمات بدون عجله و آرام بیرون آمدند.
_ اون عشق آتشینی که بین ما بود چی شد؟!
از نگاه به چشمانش فرار کردم. یک لحظه تمام زندگیمان از ذهنم گذشت.
دعوای من با پدر و مادرم سرِ ازدواج با شاهین.
روزهای خوش نامزدیمان.
جر و بحثهای خرید عروسی.
ذوق و شوق زندگی مستقل.
غذاهای بی نمک و سوختهی من.
رستورانهای هر شبمان.
رابطهی زناشویی پر از حرارت و شیطنتمان.
روی این آخری ماندم.
ولی تقصیر من نبود. من کم نگذاشته بودم. یاد دقیقههای خسته کننده و آزار دهندهی رابطهمان در پنجشنبهی گذشته افتادم. فکر کردم حتما از من ناامید شده.
صدای شاهین افکارم را بهم ریخت.
_... وقتی امروز دستت سوخت، فکر کردم چقدر تو زندگی به هم زخم زدیم و همو سوزوندیم و بیتفاوت از کنار هم رد شدیم!
با شنیدن این کلمات از حصار زمان درآمدم. دوباره به چشمانش نگاه کردم.
درست میگفت. اکثر اوقات به احساسات و توقعات من بیتفاوت بود. حتی گاهی حس میکردم میخواهد لج من را درآورد.
_باورت میشه رؤیا جان... گاهی حس میکنم با کارهات میخوای لج منو درآری!
با این حرفش چشمانم گرد شد. لب وا کردم تا بگویم تو هم همینطور اما خودش گفت:
_میدونم منم خیلی وقتها با رفتارم لج تو رو درآوردم.
باورم نمیشد همان شاهین همیشگی باشد.
#ادامه_دارد...
@Delbarkade
❣🍃✿●•۰▬▬▬▬▬