دلبرکده
#داستان #رؤیای_دست_نیافتنی 5 #کابوس از اینکه او را اینطوری می‌دیدم، هم حس بدی داشتم هم خوب. بین احس
6 لب‌های شاهین وا شد و کلمات بدون عجله و آرام بیرون آمدند. _ اون عشق آتشینی که بین ما بود چی‌ شد؟! از نگاه به چشمانش فرار کردم. یک لحظه تمام زندگی‌مان از ذهنم گذشت. دعوای من با پدر و مادرم سرِ ازدواج با شاهین. روزهای خوش نامزدی‌مان. جر و بحث‌های خرید عروسی. ذوق و شوق زندگی مستقل. غذاهای بی نمک و سوخته‌ی من. رستوران‌های هر شب‌مان. رابطه‌ی زناشویی پر از حرارت و شیطنت‌مان. روی این آخری ماندم. ولی تقصیر من نبود. من کم نگذاشته بودم. یاد دقیقه‌های خسته کننده و آزار دهنده‌ی رابطه‌مان در پنجشنبه‌ی گذشته افتادم. فکر کردم حتما از من ناامید شده. صدای شاهین افکارم را بهم ریخت. _... وقتی امروز دستت سوخت، فکر کردم چقدر تو زندگی به هم زخم زدیم و همو سوزوندیم و بی‌تفاوت از کنار هم رد شدیم! با شنیدن این کلمات از حصار زمان درآمدم. دوباره به چشمانش نگاه کردم. درست می‌گفت. اکثر اوقات به احساسات و توقعات من بی‌تفاوت بود. حتی گاهی حس می‌کردم می‌خواهد لج من را درآورد. _باورت میشه رؤیا جان... گاهی حس می‌کنم با کارهات می‌خوای لج منو درآری! با این حرفش چشمانم گرد شد. لب وا کردم تا بگویم تو هم همینطور اما خودش گفت: _می‌دونم منم خیلی وقت‌ها با رفتارم لج تو رو درآوردم. باورم نمی‌شد همان شاهین همیشگی باشد. ... @Delbarkade ❣🍃✿●•۰▬▬▬▬▬