🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه#273
موسوی هم دیگه کشش نداد.
_ بسیار خب. خوش، آمدید.
خسته هم نباشید
_ سلامت باشید. با اجازه.
از هر دوشون خدافظی کردم.
داشتم می رفتم که یهو یاد مازیار افتادم.
می خواستم ببینم حالش چطوره.
اصلا استاد دیده بودش یا نه.
گفتم:
عه استاد.
نگاهش برگشت سمتم.
_ از مازیار خبر ندارید؟
پوفی کشید و گفت.
تلفنی چرا. همین دیروز صحبت کردیم
ولی چند وقته از نزدیک ندیدمش
مازیار دیگه تو دانشگاه تدریس نمی کنه.
چشمام چهار تا شد. یعنی چی که دیگه تدریس نمی کرد
_ دیگه تدریس نمی کنه؟
_ نه.
_ چرا؟
_ نمی دونم دخترم. فقط می دونم دیگه نمیاد و به جاش استاد دیگه ای رو جایگزین کردن.
یکم هضمش برام سخت بود. اما نمی شد وایسم اونجا و فکر کنم
از استاد تشکر کردم و از اونجا زدم بیرون
خیلی کنجکاو شده بودم.
@deledivane#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥