🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه#277
بازم هیچ کار نکرد. دیگه واقعا خودمم خسته شده بودم.
یه جورایی ناامید.
فقط امیدم به همون یه هفته ای بود که توی کاغذ نوشته شده بود.
باید صبر می کردیم ببینیم بعد از یک هفته قراره چی کار کنن.
البته کاغذ دست سروش نرسیده بود.
**
یک هفته هم گذشت.
کل اون روز رو من از خونه داشتم لپ تاپ رو چک می کردم
و حواسم بهش بود.
دم غروب که شد طاقت نیاوردم
بلند شدم رفتم آسایشگاه.
با موسوی هماهنگ کردم و گفتم شب اونجا می مونم.
بعد از یکم مخالفت بالاخره قبول کرد.
خودش هم می خواست بمونه، ولی از شانس بد باهاش تماس گرفتن
گفتن خانمش تصادف کرده و باید بره بیمارستان.
دیگه نموند و رفت.
و من تنها توی دفتر نشستم.
حواسم به تمام دوربین ها بود.
@deledivane#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**