ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #318 _ مازیار در رفت؟ خندم گرفت و گفتم : نه بابا. مچ دستم در رفت.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نفس صدا داری کشیدم. حرفی نداشتم بزنم. به عنوان پدر حق داشت گفتم : آروم باشید بابا به هر حال منم یه سن و سالی الان دارم. بچه نیستم. این بار هم آروم باشید. گذشت کنید. من دیگه نمی ذارم از شیش فرسخی منم رد شه خیالتون راحت. اگه این بار کاری کرد هر کار دلتون خواست باهاش بکنید. سکوت کرد. انگار داشت قانع می شد. چند بارنفس عمیق کشید و استغفرالله گفت. وقتی یکم آروم شد بلند شد وگفت : استراحت کن. چند روزی سعی کن بیرون نری. یا اگه رفتی برا تفریح باشه به خودت برس یکم جون بگیری. مامان طفلیت چه گناهی کرده که هر بار تو رو این شکلی می بینه حالش بد میشه بیشتر مراعات کن. یه زندگی جدید شروع کن _ چشم. _ بی بلا. یکم نگاهم کرد و از اتاق رفت بیرون @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥