🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه#366
همینجور داشتیم می رفتیم که یهو دیدم از رو به رو داره میاد سمتم.
عینک دودی هم زده بود.
استرس گرفتم
قبل اینکه مامان اونو ببینه تغییر مسیر داد.
چقدر دیوونه بود این بشر.
الان اگه می دیدنش قطع به یقین فکر می کردن من آدرس دادم.
و بابام از دستم خیلی دلخور می شد.
نمی تونستم که بگم ماموره و فلان.
قسم خوردم حرفی نزنم.
وقتی که رفت نفسی از سر آسودگی کشیدم.
مامان هم داشت در مورد یه اتفاقی که واسه یکی از دوستاش افتاده بود حرف می رد.
منم یکی در میون می فهمیدم چی میگه.
یکم دیگه که رفتیم گفتم :
مامان برگردیم؟
دیگه فکر کنم کم کم بابا هم بیدار شه.
بیدارم نشد بیدارش کنیم..باید بریم
مسیر هنوز طولانیه.
_ باشه. برگردیم.
با هم دور زدیم سمت جایی که بودیم.
@deledivane#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥