🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او#96
عسل در رو باز کرد و با دیدنم ، با چشمای گرد شده خودشو جمع و جور کرد.
خندهی کوچیکی کرد و گفت:
_آبجی کجا بودی؟ شوهرت نگرانت شده بود.
با چه رویی میتونست بگه *شوهرت؟
به دستش که روی در گذاشته بود و نمیذاشت وارد خونه بشم، نگاه بدی کردم و به زور گفتم:
_رفتم یه سری به دوستم بزنم. برو کنار میخوام بیام داخل.
_ولی آبجی... یکم .. چیزه..
هول کرده سریع در رو ول کرد و بست.
چشمام گرد شد، یعنی چه گندی بالا آورده بودن؟
رسما و علنا داشتن خیانتشون رو واضح نشون میدادن.
پوزخندی زدم و خندیدم.
چند دقیقه ای پشت در بدون هیچحرکتی منتظر موندم و در رو این بار امیرعلی باز کرد.
در رو هول دادم و بدون نگاه کردن به چشماش وارد خونه شدم.
انگار نه انگار هنوز اسم نکبتش توی شناسنامهام بود.
حداقل میذاشت طلاق بگیریم بعد چنین غلطی میکرد.
با عسل و امیرعلی حتی یک کلمه حرف نزدم و مستقیم به اتاقم رفتم.
بحث، حرف زدن، شک و گمان فایدهای نداشت.
من با خبر بودم از این بازیِ کثیفی که بینشون جریان داشت.
با بیپناهی خودم رو توی اتاقم حبس کردم و زار زدم.
همه چیزمو از دست دادم، علاقهی بیبی، عشقِ و داشتنِ مهراب، حتی علاقهی شوهرم امیرعلی، حس و باورم به عسل، همه چیز!
دیگه حتی نمیتونستم به خانوادم تکیه کنم که حمایتم کنن چون یه سر موضوع عسل بود.
پناه من، توی این لحظات حتی خودمم نبودم.
چطور میتونستم برم توی دادگاه و طلاق بگیرم و بگم که شوهرم با خواهرم بهم خیانت کرد؟
اصلا مگه توی دین اسلام میشد که دو تا خواهر عقد یه مرد باشن؟
با گریه سرمو روی زانوم گذاشتم و گوشیمو چنگ زدم.
نیاز داشتم که بگم، که با کسی حرف بزنم ولی کی؟
مهراب؟ مهرابی که همین الان از رها کردنش بر میگشتم؟
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻