eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
19.4هزار دنبال‌کننده
406 عکس
219 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #108 دستامو توی دستای بزرگش فشرد و مطمئن گفت: _من خودم انتقامتو میگ
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 با حرص نگاهش کردم و گفتم: _عمرا! بی آبروشون میکنم. نمیذارم قسر در برن. میدونی چقدر قلبم شکست ؟ چقدر غرورم جریحه‌دار شد؟ مگه من از اون دختره‌ی پاپتیِ پونزده ساله چیم کم بود؟ چی کم داشتم؟ پوفی کشید و با اخم غلیظی گفت: _پس هنوزم امیرعلی رو دوست داری! در مورد چی حرف میزد؟ پس بگو چرا میخواست فقط مهریه‌ام رو بگیرم و تموم بشه، بحثِ حسادت بود! پوزخندی زدم و گفتم: _بحث علاقه نیست. من وقتی با تو ازدواج کردم، علاقم رو کشتم. نابودش کردم! _علاقت رو کشتی؟ _نمیخواستم که به امیرعلی حسی داشته باشم، ولی انگار انقدر به خودم تلقین کرده بودم که ... وسط حرفم پرید و عصبی گفت: _باشه بسه! کمتر خودت و کارات رو توجیه کن. مهمه اینه که طلاق گرفتی و الانم قلبت شکست. بی‌فایده بود ولی سعی کردم براش توضیح بدم، درحالی که دستامو تند تند تکون میدادم، گفتم: _قلبم برای این شکست که دیدم چطوری به اعتمادی که نسبت بهشون کردم، خیانت کردن. من توی کل دنیا، فقط یه عسل رو دارم که قرار بود همدمم باشه، نه دشمنم! فقط من و اون همدیگه رو بعد از مامان و بابا داریم. خدا نکنه که پدر و مادرم بمیرن، ولی وقتی دیگه نباشن، من و اون برای هم خانواده میشیم. _پس چرا غرورت شکست؟ غرورت شکست چون به یه دختر بچه شوهرتو باختی؟ کلافه گفتم: _غرورم شکست چون من رو در حد حقارت پایین کشید و با یکی بهم خیانت کرد که نزدیکترینم بود و از طرفی نمی‌تونم با خودم مقایسش کنم. کم کم نرم شد و ملایم گفت: _خیانت توجیه نداره. _آره! درست میگی. ولی باید راضیت میکردم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #109 با حرص نگاهش کردم و گفتم: _عمرا! بی آبروشون میکنم. نمیذارم قسر
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 نگاهی بهم انداخت و گفت: _چرا میخواستی منو راضی کنی؟ به بیرون نگاه کردم و زیرلبی گفتم: _گفتم بهت که! چون دوستت دارم. _این خیانت نیست؟ _به امیرعلی؟ فکر نکنم. به آدم خائن صدبارم اگه خیانت بشه، باز کمه! خندید و دستمو توی دستش روی فرمون گرفت. نگاهی به دستای گره خوردمون انداختم، قشنگ بودن! شبیه اون روزی که با اجبار وارد خونه‌ی مهراب شدم، نبود! به جاده نگاه کردم و گفتم: _کجا میریم؟ مگه خونت نمیریم؟ نچ‌نچی کرد و فرمون رو سمت جاده ی دیگه‌ای پیچوند: _آره ولی میخوام اول یه مدتی نباشی تا آبا از آسیاب بیوفته و حسابی امیرعلی و عسل بترسن که کشته شدی یا زنده‌ای! بعدش دادخواست طلاقت رو با شکایت بخاطر خیانت اونم با خواهرت، به دادگاه ارائه بده. خندیدم و گفتم: _خب الان کجا میریم طراح نقشه های شیطانی؟ _میریم سمت خونه‌ی بی‌بی! ترسیده نگاهش کردم، خونه‌ی بی‌بی ؟ داشت باهام شوخی میکرد؟ صورت وا رفته‌ام رو که دید، زد روی نوک‌بینیم و گفت: _چت شد؟ تو که بی‌بی رو دوست داری. صورتم مچاله شد و ناراحت گفتم: _الان آمادگی دیدنش رو ندارم. حس میکنم که اگه ببینمش، بترسم! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #110 نگاهی بهم انداخت و گفت: _چرا میخواستی منو راضی کنی؟ به بیرون
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 _مگه دیدن کسی که اونقدر عاشقش بودی، آمادگی میخواد؟ _حتما میخواد دیگه! من نمیتونم ببینمش. اصلا نمیتونم. _چرا نمیتونی؟ سرمو اونطرف چرخوندم و گفتم: _میترسم. میترسم از این که تنها بشم. تنهاتر از قبل. _مگه الان تنها نیستی؟ _تنهاییه! از دست دادن و از چشم افتادن کسی که دوستش داری، تنهاییه! مهم نیست چقدر دورت آدم باشه... من بی‌بی رو خیلی دوست دارم. سکوت کرد اما بعد از چند لحظه غمگین و با لبخندی روی لبش گفت: _ای کاش منم اندازه‌ی بی‌بی دوست داشتی. گاهی فکر میکنم منم بخاطر بی‌بی دوست داری. خندیدم و گفتم: _اشتباه فکر نمیکنی. من واقعا تو رو بخاطر بی‌بی دوست دارم. این که زیر تربیت چنین زنی باشی، خودش عالی تر از عالی نیست؟ _بی‌بی واقعا زن خوبیه. _من جرئت از دست دادنش رو ندارم، نمیخوام تو چشمش از این بیشتر خار بشم. میدونی که چقدر روی محرمیت و اینا حساسه؟ _بی‌بی یه زن سنتی و قدیمیه. با هشدار صداش زدم: _مهراب... این حرفو نزن! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #111 _مگه دیدن کسی که اونقدر عاشقش بودی، آمادگی میخواد؟ _حتما میخو
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 نگاهشو به جاده داد و گفت: _دروغ که نداریم، همینه! بی‌بی واقعا حساسیت نشون میده. بخاطر سنتی بودنشه! با تاکید گفتم: _اعتقادات بی‌بی با یکم خیلی کم فرق داره. درک میکنی؟ منم میتونم باهات بگم خیلی قدیمی و عاد قجری هستی که نمیذاشتی دانشگاه برم ولی بخاطر عشقی که بهم داشتی ، گذاشتی. سکوت کرد و چیزی نگفت. من همیشه از بی‌بی طرفداری میکردم. همونجوری که بی‌بی همیشه ازم جلوی مهراب طرفداری میکرد، نمیدونم پشتمم بعد از طلاقمم ازم طرفداری میکرد، یا نه؟ ولی من دوست داشتم اون پیرزن مهربون‌رو! با استرس به جاده نگاه میکردم، به سیم‌های کابل های پیوسته، نگاه میکردم و گاهی میشمردمشون تا وقتم بگذره. کم کم خواب به چشمام اومد و بسته شد. کسی شونم رو تکون میداد. خمیازه‌ای کشیدم و از ماشین پیاده شدم. با خواب‌آلودگی گفتم: _مهراب... رسیدیم؟ قبل از مهراب، شوکه به بی‌بی نگاه کردم، جلوم بود! با شوکه‌زدگی نگاهش کردم؛ پس اونی که شونمو تکون داد بی‌بی بود. قبل از این که به خودم بیام سیلی محکمی رو صورتم کوبیده شد. با اون دستای پر از رگ های سبز و استخونی، جقدر زور داشت که اینجوری منو زد! خندم گرفت و با ذوق بغلش کردم. با گریه منو اونطرف هول داد و مظلومانه گفت: _خیلی بی معرفتی. من گفتم بعد جداییت حداقل یه بار به من سر میزنی! گفتم انقدر بی‌معرفت نیستی دختر! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #112 نگاهشو به جاده داد و گفت: _دروغ که نداریم، همینه! بی‌بی واقعا
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 هنوز خواب‌آلود بودم و خندیدم: _بی‌بی .. دلم برات خیلی تنگ شده بود. دلم میخواست هر لحظه بیشتر از قبل ببوسمت. اخمی کرد و گفت: _چی داری میگی؟ تو نمیخواد منو ببوسی فقط کافیه بیای و ببینمت. مهراب میگفت آنا قراره باهام بیاد، باور نمیکردم. لبخندی زدم و گونه‌شو بوسیدم. چیزی برای گفتن بهش نداشتم. دستمو دور شونه های کوچیکش انداختم و گفتم: _خب خب عزیزدلم! نمیخوای تعارف بزنی بیام خونه؟ با اخم و حالت قهر بهم محل نذاشت. نفسی کشیدم و گفتم: _خدایا... اینجا هروقت میومدم بارون میومد. با لحن تندی گفت: _چون تو اومدی بارونم خشک شد. لبختد خشکی روی لبم نشوندم و سکوت کردم. نمیتونستم بهش خُرده بگیرم. بعد از طلاقم، اونی که سوخت و آتیش گرفت، نه من بودم و نه مهراب! ما شاید دلتنگ و داغون شدیم ولی بی‌بی بیشتر از همه سوخت. دستمو روی زانوم گذاشتم و مالیدم، یکم درد داشت. در خونه بی‌بی رو باز کردم و وارد شدم. بی‌بی هم پشت سرم اومد و با لذت به دور تا دور خونه‌اش نگاه کردم، خیلی زیبا و محشر بود. از روزای اول، قشنگتر شده بود! درختای بلند و گل های دارویی، آفتابگردون های منظم و کندوی عسل! یه جنگل کوچولو تو خونه‌اش بی‌بی داشت! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #113 هنوز خواب‌آلود بودم و خندیدم: _بی‌بی .. دلم برات خیلی تنگ شده
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 مهراب از تو آلونک بیرون اومد و با دیدنم که دارم عمیق نفس میکشم، چشمکی بهم زد و نزدیکتر اومد، مغرور گفت: _بی‌بی اجازه داد وارد اینجا بشی؟ شونه بالا انداختم و گفتم: _اجازه نگرفتم که... خونه‌ی بی‌بی ئه مثلا اجازه نمیخواد. _بی‌بی روی خونه‌اش جدیدا حساس شده. منم بدون اجازه نذاشت وارد بشم، تو رو که دید نرم شد و اجازه داد. _سوال پیچت نکرد که چخبره بینمون؟ _نه بابا. فکر میکنه منظورش از این که گفتم آنا متاهله، اینه که دوباره زن خودم شدی. خندیدم و مسخره‌اش کردم و گفتم : _چقدر به نوه‌اش اعتماد داره که بتونه دوباره دلمو بتونه بدست بیاره. با حالت خاصی گفت _من که نخواستم دلتو بدست بیارم، خودت فهمیدی عاشقمی! ابرویی بالا انداختم و گفتم: _بله‌بله... خب .. الان باید جلوی بی‌بی چطوری وانمود کنیم؟ _چی رو وانمود کنیم؟ _الان حقیقت رو بگیم که من شوهر دارم و با خواهرم میخواست منو بُکُشن تا خودشون راحت بشن یا این که بگیم زن و شوهریم. ناباور و با بهت گفت: _آنا.. برگشتم عقب که بی‌بی رو با چشمای پر از اشک دیدم! حرفامو شنیده بود. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #114 مهراب از تو آلونک بیرون اومد و با دیدنم که دارم عمیق نفس میکشم
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 دستاشو باز کرد و با گریه گفت: _بیا بغلم دخترم! بدست آوردن دل بی‌بی راحت تر از هرچیزی بود. فقط کافی بودن یکمی مظلوم میشدم و از بدبختیام میگفتم، تا دلش نرم بشه.. بغلش کردم و خندیدم که ردی گونمو بوسید و گفت: _ببخشید دخترم.. نباید انقدر تند میرفتم. مهراب وارد خونه شد و بلند گفت: _آنا بیا ببین اینجا چی داریم؟ بی‌بی برات پای مرغ درست کرده. با خنده از بغل بی‌بی در اومدمو دستشو کشیدم. میدونستم که مهراب اینکارو میکنه تا فکر بی‌بی رو از شوهر عوضی و خواهرم دور کنه. با خنده هونجور که بی‌بی رو سمت مهراب میبردم، گفتم : _بی‌بی از لج من پای مرغ درست کردی؟ میدونی که بدم میاد بخاطر همین اینکارو کردی؟ فکر میکردم که مهراب الکی میگه و بی‌بی بخاطر منم که شده پای مرغ درست نکرده ولی اشتباه فکر میکردم! بی‌بی پای مرغ درست کرده بود، اونم با دو وجب روغن و با عزاداریِ تمام، مجبور شدم که شام هیچی نخورم. روی ایوون نشستم و به مهتاب خیره شدم. بی‌بی اونطرف تر با مهراب داشتن پای‌مرغ میخوردن. یادمه یدفعه بخاطرم از غذای مورد علاقش که پای مرغ بود، گذشت! اونم بخاطر این که برای من کوبیده خونگی درست کنه. بی‌بی فرق کرده بود، اون محبت سابق رو بهم نداشت. نه فقط با من که با مهرابم سرد بود! طلاقمون باعث این همه تندیه بی‌بی شده بود؟ یا این که فهمیده شوهر دارم و شدم کش تنبون نوه‌اش؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #115 دستاشو باز کرد و با گریه گفت: _بیا بغلم دخترم! بدست آوردن دل
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 ای کاش یکم انصاف داشت، میخواست چیکار کنم؟ براش عروس خوبی بشم؟ نمی تونستم. کافی بود یکم با مهراب گرم بگیرم تا بی‌بی حرفهای منظوردارش که همش به بچه خام میشدن، میزد! اونوقت من میموندم و رو در واسی که باهاش داشتم. خیال میکردم که دوستم داره، اما کشک بود! مهراب با دیدن نگاه پر حسرتم، از جاش بلند شد و پیشم اومد. بی‌بی سخت و صامت مشغول خوردن غذاش شد و بهمون علنا بی‌توجهی میکرد. مهراب گفت: _خوبی؟ نچی کردم و گفتم: _بی‌بی رو نگاه کن! ببین چقدر ظالمه. انگار طلاقمون تقصیر من بود. _تقصیر کی بود پس؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: _واه؟ کی بود اجازه طلاق دستش بود؟ مرد. کی بود طلاقم داد؟ شوهر سابقم. کی بود رفت خارج؟ مهراب. کی موند با یه دنیا خاطره و بدبختی؟ آنای‌خیانتکار! عصبی گفت: _خیانتکار؟ با لحن تندی گفتم: _آره. مگه تو همونی نبودی که میگفتی من بهت خیانت کردم؟ چیشد پس؟ فهمیدی خیانتکار نیستم؟ حرفی که زد وجودمو داغون کرد: _اگه خیانتکار نبودی با محمدعلی بعد من ازدواج نمیکردی. چشمام پر از اشک شدن و نالیدم: _خیلی بیرحمی. هم تو، هم بی‌بی. میدونین دوستتون دارم، خوب میتازونید. _آنا من نمیخوام اذیتت کنم ولی بی‌بی دیگه اون رفتار قدیم رو نداره. منم مسببش رو تو میدونم. _بهتره خودت بدونی چون حق طلاق با من نبود و خودم خودم رو طلاق ندادم. یدعه صدای بلند بی‌بی اومد و قاشقش رو با ضرب تو غذاش کوبید. محکم گفت: _بس کنید... آنا بیا سر سفره بشین، برات فسنجون درست کردم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت116 ای کاش یکم انصاف داشت، میخواست چیکار کنم؟ براش عروس خوبی ب
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 صورت گرفته‌ام باز شد، پس به فکرم بود! با غرور به مهراب نگاه کردم و سر سفره نشستم. بی‌بی از چاش بلند شد و رفت سمت ییلاقی که آشپزخونه درستش کرده بود. ییلاق بزرگ و جا داری بود، از اونا که پنج تا بچه میتونستن توش قایم‌موشک بازی کنن. با دلتنگی به دور و اطراف نگاه کردم، بعضی جاها رو تغییر داده بودن اما آنچنان تفاوتی با ظاهر قبلیش نداشت. مهراب کنارم نشست و نفس عمیقی کشید. زیرلبی گفت: _تو و بی‌بی آخرش منو دق مرگ میکنین. چشم غره‌ای بهش رفتم و خواستم چیزی بهش بگم که همونموقع بی‌بی با ظرف فسنجون اومد. یه طوری سمتش شیرجه زدم و شروع به خوردنش کردم که دهن هردوشون باز موند. تو دلشون میگن این از کدوم قحطی زده جایی برگشته؟ ولی برای من اهمیتی نداشت، فقط میخواستم از این غذای جذاب لذت ببرم، مخصوصا که بی‌بی هم درست کرده بود و دلتنگ دست‌پختشم بودم. بعد از غدا ظرف ها رو خواستم بشورم که سرسنگین گفت: _مهمون که کار نمیکنه، بشین آنا خانم. قشنگ ضایعم کرد! منو مهمون میدید؟ صورتم وا رفت. مهراب دستمو کشید و با خنده گفت: _دلش فعلا از من و تو صاف نمیشه. فکر کردی یه فسنجون برات کنار گذاشته بود، حتما دیگه درست شده؟ نه جانم. مونده تا بی‌بی هردومون رو رسما زن و شوهر کنه. راست میگفت، بد کینه از دوتامون گرفته بود. از منم انگار ناامید شده بود که بعد از طلاقم به دیدنش نرفتم، ولی حقیقت این بود که هم بی‌‌بی موقع طلاقمون گفته بود دیگه سمتش نریم، هم من رو نداشتم که نزدیکش بشم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت117 صورت گرفته‌ام باز شد، پس به فکرم بود! با غرور به مهراب نگا
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 دستمو از دست مهراب بیرون کشیدم و با حرص گفتم: _الان که رفتم ظرفا رو شستم می‌فهمی مهمون کیه. بی‌توجه به بی‌بی و مهراب شروع به شستن ظرفها کردم. قبلتر ها وقتی میومدم، بی‌بی با غرغر مجبورم میکرد ظرفارو بشورم بس که تنبلیم میومد، اما الان بخاطر بدست آوردنِ دلش میخواستم بشورم. ای‌کاش به قدیم برمی‌گشتیم، به همونموقع ها که بی‌بی مهربون بود و مهراب شوهرم! قبول دارم کارم خیانت بود، اما مگه جواب خیانت، خیانت نبود؟ من حتی وقتی به مهراب نگاه میکردم لذت میبردم که دارم به اون عوضی‌ای که شکم خواهرمو بالا آورده، خیانت میکنم! ظرفها رو شستم و کنار بی‌بی نشستم. مهراب به سمت اتاق رفت و گفت: _من میرم پتو و بالش ها رو بیارم. بی‌بی چشم غره‌ای بهش رفت و گفت: _نمیخواد. بشینین حرف بزنیم دور همیم. بعد غذا سریع تلپ خوابیدن خوب نیست. نمازتونم نخوندین. سرفه‌ای کردم و به شوخی گفتم: _راست میگه بی‌بی جونم! نیست خیلی دلتنگمونه و ازمون استقبال میکنه، از اون جهت بشین حرف بزنیم دور همدیگه @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت118 دستمو از دست مهراب بیرون کشیدم و با حرص گفتم: _الان که رفت
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 مهراب با خستگی گفت: _من خیلی خوابم میاد. پشت فرمون خسته شدم _بشین فعلا. بی‌بی میگه ننداز پتو رو به حرفش گوش کن. تسلیم ما دوتا زن شد و نشست. خستگی از سر و صورتش میبارید. دلم براش سوخت و به بی‌بی گفتم: _میخواین من پتو و بالش بندازم، مهراب کنارمون بخوابه ولی بیدار باشه ما دو تا حرف بزنیم؟ هم پیشمون حرف بزنه هم دراز بکشه؟ نگاه عجیبی بهم کرد و گفت: _دوسش داری؟ پلکام لرزید. شوکه گفتم: _چی؟ _واضح پرسیدم‌. مهراب رو دوست‌داری؟؟ مونده بودم که چی جوابش رو بدم. مهراب هم با انتظار نگاهم میکرد. میدونست دوسش‌دارم، بارها بهش گفته بودم اما از بی‌بی خجالت میکشیدم. چطوری تو چشمای بی‌بی زل میزدم و میگفتم که عاشقشم؟ اونم وقتی که بی‌بی یه زن سنتی بود و میدونست که من متاهلم. از طرفی هم نمی‌تونستم بگم که دوسش‌ندارم چون هم دروغ بود و هم این که با تیپا از خونش پرتم میکرد بیرون! سرمو پایین انداختم و شرمنده گفتم: _دوست داشتن.. نه! من وابسته و عاشقشم... سکوت بی‌بی، میترسوندتم. انگار کسی سرب مذاب تو دلم می‌شست. نگران و تند تند ادامه دادم: _ولی من با مهراب به شوهرم خیانت نکردم. اول اون بود که شروع کرد به خیانت کردن با خواهرم، منم مثل اون نرفتم با مهراب کار غیر شرعی یا خلافی انجام بدم، فقط همدیگه رو دوست داریم. با سردی گفت: _دوست داشتنش خیانت نیست؟ _من با دوست‌داشتن امیرعلی موقع ازدواجم با مهراب، به مهرابم خیانت کردم! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت119 مهراب با خستگی گفت: _من خیلی خوابم میاد. پشت فرمون خسته شد
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 _مهراب از خیانتت باخبر بود؟ کلافه به مهراب نگاه کردم تا چیزی بگه، اصلا نمیخواستم این بحث رو پیش بی‌بی باز کنم اما مهراب با بیخیالی به سنت اتاق رفت. دندونامو از حرص روی هم فشردم، بی شعور تنهام گذاشت! هیچکدوممون حریف بی‌بی نمیشدیم. آهی کشیدم و ناچار گفتم: _نه. یه سال قبل از طلاقمون فهمید. شکاک و بدبین شد. بهش گفتم با امیرعلی بهت خیانتی نکردم فقط دوسش دارم و بهش فکر میکنم. اشتباه کردم، باید پنهانی نگهش میداشتم. _تو خودت زندگیتو خراب کردی دخترم.. من نمیتونم قضاوت کنمتون اما مقصر اصلی تویی! برو بخواب.. پشیمون شدم. بهتره یه وقت دیگه حرف بزنیم. از جا بلند شدم و بی اراده منم بلند شدم. ناراحت گفتم: _تقصیر من نبود. من .. من مگه میتونم خودمو طلاق بدم؟ چرا تو قانون حق طلاق با مرده؟ من .. من مهرابو داشتم دوست میداشتم که ولم کرد. که طلاقم داد. _اگه تو داشتی عاشقش میشدی، اون از اول عاشقت بود. ازت خسته شده بوده، از سردی و نبودن هات. _من نبودم؟ من همیشه تو زندگی مشترکمون کم و کاستی نذاشتم. به سمتم برگشت و غمگین گفت: _تو عشق نذاشتی! فکر کردی من مردی که با عشقش ازدواج کرده و فردای صبح عروسیش غمگین پیشم میاد، با مردی که به کام دلش رسیده نمی‌شناسم؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻