ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #113 هنوز خوابآلود بودم و خندیدم: _بیبی .. دلم برات خیلی تنگ شده
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#114
مهراب از تو آلونک بیرون اومد و با دیدنم که دارم عمیق نفس میکشم، چشمکی بهم زد و نزدیکتر اومد، مغرور گفت:
_بیبی اجازه داد وارد اینجا بشی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
_اجازه نگرفتم که... خونهی بیبی ئه مثلا اجازه نمیخواد.
_بیبی روی خونهاش جدیدا حساس شده.
منم بدون اجازه نذاشت وارد بشم، تو رو که دید نرم شد و اجازه داد.
_سوال پیچت نکرد که چخبره بینمون؟
_نه بابا. فکر میکنه منظورش از این که گفتم آنا متاهله، اینه که دوباره زن خودم شدی.
خندیدم و مسخرهاش کردم و گفتم :
_چقدر به نوهاش اعتماد داره که بتونه دوباره دلمو بتونه بدست بیاره.
با حالت خاصی گفت
_من که نخواستم دلتو بدست بیارم، خودت فهمیدی عاشقمی!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_بلهبله... خب .. الان باید جلوی بیبی چطوری وانمود کنیم؟
_چی رو وانمود کنیم؟
_الان حقیقت رو بگیم که من شوهر دارم و با خواهرم میخواست منو بُکُشن تا خودشون راحت بشن یا این که بگیم زن و شوهریم.
ناباور و با بهت گفت:
_آنا..
برگشتم عقب که بیبی رو با چشمای پر از اشک دیدم!
حرفامو شنیده بود.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #426 یه لحظه سکوت سنگینی برقرار شد. مامانش لبخند ملیحی زد و گفت :
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#427
_ همین یه مورد هم در نظر بگیریم کافیه که متوجه بشیم نمی تونیم با هم کنار بیایم.
مامانم نجاتمون داد و گفت :
اشکال نداره.
انشاالله هرچی خیره.
از خودتون پذیرایی کنید.
دیگه مشغول صحبت با هم شدن.
ما هم رفتیم نشستیم.
چند دقیقه بعدش هم بلند شدن و رفتن.
فکر نمی کردم تا این حد با آدم فهمیده از طرف باشم.
از طرفی اون حرف زدن ها هم آرومم کرد.
به قول اون واقعا نیاز داشتم با یکی حرف بزنم.
وقتی رفتن بابام گفت :
دخترم واقعا به تفاهم نرسیدید؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
نه بابا.
ببخشید.
مامانم از اونور گفت : ببخشید چرا. خب نشد دیگه.
جرم که نکردی
بابام همینجور که خیار پوست می کند گفت :
ولی خیلی پسر اقاییه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
هدایت شده از گسترده | برند🎖
شنیدی میگن بعضی ها دستشون #سبزه هر چی بِکارَن می گیره ؟ میدونی دلیلش چی ؟ بیا اینجا دقیق بگم بهت👇🏽👇🏽👇🏽
اگه عاشق #گل_وگیاه اپارتمانی هستی ،کافیه بیای اینجا😍 صفرتا صدش رو گزاشتم همراه با #مشاوره 👇🏽👇🏽
الان وقتشه بیای یه گلت رو صدتاش کنی 😍 #قلمه_زنی انواع گل و گیاه تو پیج هست 👇🏽
https://eitaa.com/joinchat/2851602442C196fee42c0
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #114 مهراب از تو آلونک بیرون اومد و با دیدنم که دارم عمیق نفس میکشم
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#115
دستاشو باز کرد و با گریه گفت:
_بیا بغلم دخترم!
بدست آوردن دل بیبی راحت تر از هرچیزی بود.
فقط کافی بودن یکمی مظلوم میشدم و از بدبختیام میگفتم، تا دلش نرم بشه..
بغلش کردم و خندیدم که ردی گونمو بوسید و گفت:
_ببخشید دخترم.. نباید انقدر تند میرفتم.
مهراب وارد خونه شد و بلند گفت:
_آنا بیا ببین اینجا چی داریم؟ بیبی برات پای مرغ درست کرده.
با خنده از بغل بیبی در اومدمو دستشو کشیدم.
میدونستم که مهراب اینکارو میکنه تا فکر بیبی رو از شوهر عوضی و خواهرم دور کنه.
با خنده هونجور که بیبی رو سمت مهراب میبردم، گفتم :
_بیبی از لج من پای مرغ درست کردی؟ میدونی که بدم میاد بخاطر همین اینکارو کردی؟
فکر میکردم که مهراب الکی میگه و بیبی بخاطر منم که شده پای مرغ درست نکرده ولی اشتباه فکر میکردم!
بیبی پای مرغ درست کرده بود، اونم با دو وجب روغن و با عزاداریِ تمام، مجبور شدم که شام هیچی نخورم.
روی ایوون نشستم و به مهتاب خیره شدم.
بیبی اونطرف تر با مهراب داشتن پایمرغ میخوردن.
یادمه یدفعه بخاطرم از غذای مورد علاقش که پای مرغ بود، گذشت! اونم بخاطر این که برای من کوبیده خونگی درست کنه.
بیبی فرق کرده بود، اون محبت سابق رو بهم نداشت.
نه فقط با من که با مهرابم سرد بود!
طلاقمون باعث این همه تندیه بیبی شده بود؟
یا این که فهمیده شوهر دارم و شدم کش تنبون نوهاش؟
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #427 _ همین یه مورد هم در نظر بگیریم کافیه که متوجه بشیم نمی تونیم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#428
سر تکون دادم و گفتم :
بله.
خوب به نظر میومد.
ولی خب... نشد دیگه. انشالله خوشبخت بشه.
_ نمی خوای حالا یه تجدید نظر کنی؟
یکی دو بار دیگه همو ببینید؟
مامانم گفت :
چرا پیله شدی..
ولش کن. تو که می دونستی دلارام نمی خواد ازدواج کنه.
بابام آهی کشید و با لحن آرومی گفت :
دخترم... هنوز به مازیار فکر می کنی؟
سکوت کردم. نمی دونستم چی بگم.
اگه می گفتم نه دروغ بود.
میگفتم آره هم که نمی شد.
مامانمم اومد نشست و گفت :
نه فکر نمی کنه.
مگه نه؟
_ خانم بذار خودش جواب بده.
مشخص بود مامانم واقعا نگرانه.
برا اینکه از نگرانی درش بیارم گفتم :
بابا من فعلا به ازدواج فکر نمی کنم.
خیلی نامحسوس سؤالش رو پیچوندم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #428 سر تکون دادم و گفتم : بله. خوب به نظر میومد. ولی خب... نشد دی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#429
_ یعنی می خوای هر مورد خوبی که اومد ردش کنی؟
_ نمی دونم.
بابا من اصلا آمادگی زندگی مشترک رو ندارم.
ممکنه بگید حالا سریع که قرار نیست ازدواج کنی.
ولی من حتی آمادگی رابطه هم ندارم.
آشنایی... اصلا حوصلش هم نیست.
نمی تونم کسی. و کنار خودم ببینم.
_ خب تا کی؟
_ بخدا نمی دونم.
مامانم گفت :
هنوز به فکر مازیاری؟
نگاهش کردم.
چی بهش می گفتم الان.
کلافه گفتم :
مامان دنبال چی می گردی
_ می خوام علتش رو بدوننم
_ علتش اینه که بلاتکلیف و خستم
_ بلاتکلیف چرا
صد البته که علتش مازیار بود.
ولی نمی تونستم مستقیم بگم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #429 _ یعنی می خوای هر مورد خوبی که اومد ردش کنی؟ _ نمی دونم. باب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#430
_ نیاز دارم تو خلوت با خودم و زندگیم کنار بیام.
برم سر کار.
کار رو شروع کنم. وخودمو سرگرم کنم.
نمی تونم الان به فرد دیگه ای فکر کنم.
زیر لب گفتم :
جز مازیار.
امیدوار بودم که نشنیده باشن.
و خوشبختانه نشنیدن.
بابام یکم نصیحتم کرد.
وقتی صحبت هامون تموم شد همه خسته بودیم.
خواستم خونه و تمیز کنم که مامانم گفت نمی خواد.
فردا انجام می دیم. این شد که شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاق.
یاد علی افتادم.
تصمیم گرفتم یه پیام بدم و ازش، تشکر کنم.
نمی دونم اصلا چی شد که سفره دلم رو واسش باز کردم.
یه حس بدی هم داشتم. یعنی اشتباه کردم؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #430 _ نیاز دارم تو خلوت با خودم و زندگیم کنار بیام. برم سر کار. ک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#431
نمی دونم. از یه طرف می گفتم خب من اونو نمی شناختم.
نباید اینقدر راحت اعتماد می کردم و سریع شروع می کردم به گفتن همه چی.
از یه طرفم میگفتم نه
اون که منو درست نمی شناسه
آدم با شخصیتی هم به نظر میومد
بعدشم بالا تر از سیاهی که رنگی نیست.
مگه چی قراره بشه،. مهم نیست.
این شد که بیخیال شدم.
و سعی کردم خیلی بهش فکر نکنم.
و فقط بخوابم.
البته قبلش به شمارش پیام دادم و تشکر کردم که حرفام رو گوش داد
و باهام همکاری کرد
ولی دیگه منتظر نشدم جواب بده و خوابیدم.
*
روز بعد ساعت گوشیم زنگ خورد
پیامش رو روی گوشیم دیدم.
با چشم نیمه باز خوندمش
_ شب تو هم بخیر دلارام.
نه. کاری نکردم.
کمترین کاری بود که از دستم بر میومد
حالا برای امروز وقت داری بریم بیرون
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #431 نمی دونم. از یه طرف می گفتم خب من اونو نمی شناختم. نباید این
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#432
یه جوری شدم.
حس عجیبی بهم دست داد
بیرون؟ یا یه پسر غریبه؟
درست بود؟ اول صبر کردم یکم خوابم بپره.
وقتی که مغزم سر جاش قرار گرفت بهش فکر کردم.
غلط بود یا درست؟
نمی دونم.
نمی دونستم. خب قطعا قرار نبود خطایی کنم.
فقط نهایتا صحبت می کردیم درباره مشکلات.
ولی به این فکر کردم که اگه مازیار بود این کارو می کرد.
یا ازین کار خوشش میومد
قطعا نه. ولی خودم رو قانع کردم و گفتم :
الان مازیار نیست.
و من حق دارم که دوست اجتماعی داشته باشم.
تو اون مدت حتی یه دوست مورد اعتماد نبود که باهاش درد و دل کنم
خطایی هم نمی کنم.
تو اون لحظه هم هیچ تعهدی به مازیار نداشتم
زندگی خودم بود.
ولی خب می دونستم چی کار کنم
که زیاده روی نشه.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #432 یه جوری شدم. حس عجیبی بهم دست داد بیرون؟ یا یه پسر غریبه؟ در
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#433
جواب پیامش رو دادم و گفتم :
سلام. صبح بخیر.
مشکلی نیست. کجا ببینیم همو؟
بهم آدرس یه جایی رو داد که می شناختم.
گفت برم اونجا از اونجا با هم بریم.
ساعت چهار عصر قرار گذاشتیم.
مخالفتی نکردم.
بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم.
بعد توی کار های خونه یکم به مامانم کمک کردم.
اینقدر اون اواخر سرم تو کار خودم بود و کمکی نمی کردم که تعجب کرده بود.
بابامم مثل همیشه رفته بود دنبال کار.
تا ظهر به کار های عقب افتادم رسیدم.
و میشه گفت نسبت به روز های قبل کمتر به مازیار فکر کردم.
ظهر هم حاضر شدم.
و زدم بیرون
چون نمی خواستم ماشین ببرم یکم طول می کشید تا برسم.
نزدیک های چهار بود که رسیدم سر همون چهار راهی که گفته بود.
بهش زنگ زدم ببینم کجاست.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #433 جواب پیامش رو دادم و گفتم : سلام. صبح بخیر. مشکلی نیست. کجا ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#434
_ الو؟
_ الو سلام..
_ سلام خوبی؟
_ ممنون. شما کجایید؟
_ راحت صحبت کن.
رسمی زیاد جالب نیست.
_ باشه. کجایی؟
_ شرکت.
خودت کجایی؟
_ همون جایی که گفتی بیام.
_ سر خیابونی الان؟
_ آره.
_یه لحظه. ... دارم از پنجره می بینمت.
این ساختمون بلنده رو می بینی؟ تمام مشکی؟
_ آره آره دیدمش.
اونو بیا داخل.
طبقه هفدهم.
بگو با آقای صدیقی قرار داشتم.
بیا اتاقم از اینجا با هم بریم.
_ باشه. الان میام.
گوشی رو قطع کردم و راه افتادم سمت ساختمون.
و عجب ساختمونی هم بود.
خیلی شیک و با کلاس.
رفتم به همونجایی که گفت.
منشی جلوم رو گرفت.
گفتم با صدیقی کرد داشتم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #115 دستاشو باز کرد و با گریه گفت: _بیا بغلم دخترم! بدست آوردن دل
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت116
ای کاش یکم انصاف داشت، میخواست چیکار کنم؟
براش عروس خوبی بشم؟ نمی تونستم.
کافی بود یکم با مهراب گرم بگیرم تا بیبی حرفهای منظوردارش که همش به بچه خام میشدن، میزد!
اونوقت من میموندم و رو در واسی که باهاش داشتم.
خیال میکردم که دوستم داره، اما کشک بود!
مهراب با دیدن نگاه پر حسرتم، از جاش بلند شد و پیشم اومد.
بیبی سخت و صامت مشغول خوردن غذاش شد و بهمون علنا بیتوجهی میکرد.
مهراب گفت:
_خوبی؟
نچی کردم و گفتم:
_بیبی رو نگاه کن!
ببین چقدر ظالمه. انگار طلاقمون تقصیر من بود.
_تقصیر کی بود پس؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_واه؟ کی بود اجازه طلاق دستش بود؟ مرد.
کی بود طلاقم داد؟ شوهر سابقم.
کی بود رفت خارج؟ مهراب.
کی موند با یه دنیا خاطره و بدبختی؟ آنایخیانتکار!
عصبی گفت:
_خیانتکار؟
با لحن تندی گفتم:
_آره. مگه تو همونی نبودی که میگفتی من بهت خیانت کردم؟
چیشد پس؟ فهمیدی خیانتکار نیستم؟
حرفی که زد وجودمو داغون کرد:
_اگه خیانتکار نبودی با محمدعلی بعد من ازدواج نمیکردی.
چشمام پر از اشک شدن و نالیدم:
_خیلی بیرحمی. هم تو، هم بیبی. میدونین دوستتون دارم، خوب میتازونید.
_آنا من نمیخوام اذیتت کنم ولی بیبی دیگه اون رفتار قدیم رو نداره. منم مسببش رو تو میدونم.
_بهتره خودت بدونی چون حق طلاق با من نبود و خودم خودم رو طلاق ندادم.
یدعه صدای بلند بیبی اومد و قاشقش رو با ضرب تو غذاش کوبید. محکم گفت:
_بس کنید... آنا بیا سر سفره بشین، برات فسنجون درست کردم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #434 _ الو؟ _ الو سلام.. _ سلام خوبی؟ _ ممنون. شما کجایید؟ _ راحت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#435
منو هدایت کرد سمت اتاقش.
پشت میز نشسته بود.
با ورود من لبخند زد و بلند شد.
منشی گفت :
اقای صدوقی، گفتن با شما قرار داشتن.
_ ممنون.
بله.
بفرمایید شما.
سری تکون داد و رفت.
_ سلام. خوش اومدی.
_ ممنون.
_ بیا بشین.
_ مگه نمی ریم.
_ چرا یه چند دقیقه دیگه می ریم.
رفتم جلو. همینطور که این طرف و اون طرف رو نگاه می کردم گفتم :
چه جای با کلاسی.
خندید و گفت :
پسندیدی؟
_ میشه گفت آره.
_ خب خداروشکر
_ اینجا مال خودته؟
_ نه. ولی به زودی قراره نصفش رو شریک شم.
_ چقد خفن.
_ آره. امیدوارم که برنامه ریزی هام درست پیش بره.
_ انشاءاللَّه درست میشه.
_ خب. خودت چطوری؟
_ میشه گفت خوب.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #435 منو هدایت کرد سمت اتاقش. پشت میز نشسته بود. با ورود من لبخند
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#436
_ خوب نباش.
با تعجب نگاهش کردم.
گفت :
عالی باش.
لبخند زدم.
_ اها. از اون لحاظ.
خندید و جیزی نگفت.
وسایلش رو جمع کرد.
بلند شد و با هم رفتیم بیرون.
توی راهرو یکی از همکار های مردش ما رو که با هم دید گفت :
به به. مبارکه.
خبریه مهندس؟
علی گفت :
نه خبری نیست.
دوستم هستن.
دلارام.
_خوشبختم دلارام خانم.
محمدم
_منم همینطور.
علی گفت :
برو سر کارت کم فضولی کن.
ما هم می ریم.
_ برید خوش بگذره.
با شیطنت جملش رو گفت
علی هم گفت :
تو هیچ وقت آدم نمیشی.
با هم سوار آسانسور شدیم.
گفتم :با همچین همکار هایی آدم اصلا خسته نمیشه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #436 _ خوب نباش. با تعجب نگاهش کردم. گفت : عالی باش. لبخند زدم. _
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#437
خندید و گفت :
خیلی هم مطمئن نباش
توی محیط کار خیلی چیزا هست که آدم رو عاصی و خسته می کنه.
حتی همین همکار ها.
آهی کشیدن و گفتم :
درسته می فهمم.
رسیدیم توی پارکینگ.
گفت : ماشین آوردی؟
_ نه.
_ خب خوبه.
رفت سمت یه شاسی بلند مشکی
خودش در جلو رو برام باز کرد
تشکر کردم و سوار شدم.
ماشین رو روشن کرد و گفت :
خب کجا دوست داری بریم؟
یاد مازیار افتادم.
هر بار میومد دنبالم میگفت :
خب خوشگله.
کجا ببرمت که احتمال دزدیدنت کمتر باشه.
_ دلارام؟
خوبی؟
به خودم اومدم و گفتم :
آره. ببخشید
ام... نمی دونم راستش. این اطراف رو نمی شناسم.
هرجا فکر می کنی خوبه بریم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #437 خندید و گفت : خیلی هم مطمئن نباش توی محیط کار خیلی چیزا هست ک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#438
دیگه چیزی نگفت و ماشین رو روشن کرد.
یکم که گذشت ضبط رو زد و گفت :
تو فکری.
_ نه.
الان نه.
_ بودی؟
_ میشه گفت آره.
_ به چی فکر می کردی؟
_ رفتم توی گذشته.
آه کشید و گفت :
هعی.
می فهمم.
این خاطرات آدمو ول نمی کنن که
_ مگه می دونستی به چی فکر می کردم؟
لبخند زد.
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت :
خیلی تابلویی
بعد خودمم این کارم.
سرمو انداختم پایین.
گفت :
دلت براش تنگ شده؟
_ میشه گفت آره.
_ نگرانی؟
_ اوهوم.
_ نگران نباش. برمیگرده.
خندیدم و گفتم :
مرسی از نگرانی در اومدم
اونم خندید.
_ وقتی کاری از دستت بر نمیاد نباید خودتو اذیت کنی.
این درسیه که من از زندگی گرفتم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت116 ای کاش یکم انصاف داشت، میخواست چیکار کنم؟ براش عروس خوبی ب
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت117
صورت گرفتهام باز شد، پس به فکرم بود!
با غرور به مهراب نگاه کردم و سر سفره نشستم.
بیبی از چاش بلند شد و رفت سمت ییلاقی که آشپزخونه درستش کرده بود. ییلاق بزرگ و جا داری بود، از اونا که پنج تا بچه میتونستن توش قایمموشک بازی کنن.
با دلتنگی به دور و اطراف نگاه کردم، بعضی جاها رو تغییر داده بودن اما آنچنان تفاوتی با ظاهر قبلیش نداشت.
مهراب کنارم نشست و نفس عمیقی کشید. زیرلبی گفت:
_تو و بیبی آخرش منو دق مرگ میکنین.
چشم غرهای بهش رفتم و خواستم چیزی بهش بگم که همونموقع بیبی با ظرف فسنجون اومد. یه طوری سمتش شیرجه زدم و شروع به خوردنش کردم که دهن هردوشون باز موند.
تو دلشون میگن این از کدوم قحطی زده جایی برگشته؟
ولی برای من اهمیتی نداشت، فقط میخواستم از این غذای جذاب لذت ببرم، مخصوصا که بیبی هم درست کرده بود و دلتنگ دستپختشم بودم.
بعد از غدا ظرف ها رو خواستم بشورم که سرسنگین گفت:
_مهمون که کار نمیکنه، بشین آنا خانم.
قشنگ ضایعم کرد! منو مهمون میدید؟ صورتم وا رفت.
مهراب دستمو کشید و با خنده گفت:
_دلش فعلا از من و تو صاف نمیشه. فکر کردی یه فسنجون برات کنار گذاشته بود، حتما دیگه درست شده؟ نه جانم. مونده تا بیبی هردومون رو رسما زن و شوهر کنه.
راست میگفت، بد کینه از دوتامون گرفته بود.
از منم انگار ناامید شده بود که بعد از طلاقم به دیدنش نرفتم، ولی حقیقت این بود که هم بیبی موقع طلاقمون گفته بود دیگه سمتش نریم، هم من رو نداشتم که نزدیکش بشم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #438 دیگه چیزی نگفت و ماشین رو روشن کرد. یکم که گذشت ضبط رو زد و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#439
_ گفتنش راحته.
_ عمل بهش هم می تونه راحت باشه اگه تمرین کنی.
درسته که فکرت مشغول میشه، در هر صورت.
ولی، خب. نیاز به تمرین داره.و صبوری.
الان اون رفته. تو کاری می تونی کنی؟
فقط می تونی دعا کنی و از خدا بخوای محافظش باشه.
_ درسته.
_ خب... حالا کجا بریم؟
خندیدم و گفتم :
نمی دونم.
دیگه چیزی نگفت.
نمی دونم داشت کجا می رفت.
یکم که گذشت گفت :
وقت داری؟
_ از چه نظر؟
_ تا هشت نه اینا.
_ آره فکر کنم.
چطور؟
_ می خوام برم یه کافه رستوران سنتی.
یکم دوره. می خوام ببینم وقت داری.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #439 _ گفتنش راحته. _ عمل بهش هم می تونه راحت باشه اگه تمرین کنی.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#440
_ آره مشکلی نیست. بریم.
سری تکون داد و سرعت ماشین رو بیشتر کرد.
*
جای خیلی با صفایی بود.
تا حالا نرفته بودم.
همه جا رو خیلی عجیب نگاه می کردم.
قیافم رو که دید خندید و گفت :
حس می کنم خیلی به نظرت جالب اومده
_ آره واقعا.
_ خب خوبه.
گارسون اومد و یه عصرونه هم سفارش دادیم.
بعد علی گفت :
خب...
لبخند زدم و گفتم : خب؟
_ دیشب نشد کامل حرف بزنیم.
کجا بودیم اصلا؟
_ یادم نمیاد حقیقتا.
ولی خب همه چی رو گفتم.
سر تکون داد و گفت :
گفتی دوسش داری آره؟
سر تکون دادم.
_ فکراتم کردی؟
تصمیمت رو گرفتی؟
هوفی کشیدم و گفتم:
نمی دونم
کلافم.
فکرامو که کردم.
ولی نمی دونم چه جوری پیش ببرم همه چی رو
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #440 _ آره مشکلی نیست. بریم. سری تکون داد و سرعت ماشین رو بیشتر کرد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#441
_ از چه نظر.
_ اینکه به خانوادم چی بگم
به خود مازیار چی بگم.
_ به مازیار چی بگی؟
خب اگه می خوایش قبولش می کنی دیگه.
_ حس بدی دارم
_ میفهمم حست رو.
یه جورایی انگار حس، می کنی کوچیک می شی.
ولی اینطور نیست.
تو که بهش درخواست ندادی با هم باشید.
اون درخواست داده و پاتم وایساده.
حالا باید صبر کنی تا برگرده.
_ یه مشکل دیگه کارشه.
_ نمی تونی باهاش کنار بیای؟
_ حتی اگر کنار هم بیام حس می کنم خیلی قراره اذیت بشم.
_ به هرحال سختی های خودش هم داره.
و اینکه دلارام تو خودت رو بیشتر از هرکس دیگه ای می شناسی.
من الان می تونم بهت بگم بیخیال سخت نگیر.
بالاخره عشقته کنار بیا
می تونمم بگم نه خیلی قراره سختی بکشی.
که در هر دو صورت درسته.
باید بینیی ظرفیت اینکه همون شکلی قبولش کنی رو داری
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #441 _ از چه نظر. _ اینکه به خانوادم چی بگم به خود مازیار چی بگم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#442
_ دقیقا بزرگترین مشکلم همینه.
_ ببین.
می تونی خوب بری راجع به کارش تحقیق کنی.
حتی اگه بخوای من هم کمکت می کنم
بینی دقیقا چه جوریه
ریسک کاریش چقدره
بعد با خودت تصویر سازی کنی همه چی رو.
ببینی اگه چند ماه نبود می تونی طاقت بیاری.
اگه یه وقت خدایی نکرده آسیبی دید چی
اگه مجبور شدی با محدودیت زندگی کنی چی.
اونوقت یه تصمیم عاقلانه بگیری.
دیگه تو سن و سالی هم هستی که پدر مادرت هم به نظرت احترام می ذارن
_ بعید می دونم
_ نگفتم موافقت می کنن.
حق دارن بالاخره
حتی شاید دلخوری یا دعوا هم شکل بگیره
ولی باید آرامشت رو حفظ کنی و پای خواستت وایسی
با لبخند نگاهش کردم. چقد این آدم آروم و منطقی بود.
همون موقع غذا رو آوردن.
چشمش که به غذا افتاد برق زد و گفت '
به به
رنگ و رو رو.
خندیدم و گفتم :
اهل شکمی؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #442 _ دقیقا بزرگترین مشکلم همینه. _ ببین. می تونی خوب بری راجع به
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#443
_ تا حدی میشه گفت آره.
همه جور غذایی هم می خورم
_ چه خوب. خوش بحال زنته دیگه.
_نه بابا بیچاره همش باید پای گاز باشه.
خندیدم
مشغول غذا خوردن شدیم.
بعدشم که یکم نشستیم
و گفت همون اطراف یه جای تفریحی و دیدنیه
با هم بلند شدیم و رفتیم.
یه مسیر بلند و سرسبز بود.
که همه چی هم اونجا پیدا می شد.
وسایل بازی
خوردنی خریدنی.
پوشیدنی
جای خوبی بود.
یکم خوراکی گرفت.
و قدم زدیم و همینجور که حرف می زدیم می خوردیم.
دیدم همش درباره مسائل حاشیه ای حرف می زنه.
یهو به ذهنم اومد و گفتم
میگم خودت چی.
تعجب کرد.
_ من چی؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #443 _ تا حدی میشه گفت آره. همه جور غذایی هم می خورم _ چه خوب. خو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#444
_ عاشق نشدی؟
خندید.
یکم مکث کرد و گفت :
فکر کنم گفتم.
نمی دونم.
ولی چرا. منم توی دوران جوونی عاشق شدم.
گفتم : مگه الان پیری که میگی تو دوران جوونی؟
_ پیر شدم دیگه. نشدم؟
_ نه کی گفته.
بازم خندید.
قبل اینکه من بگم خودش گفت '
خیلی خوش خندم مگه نه.
منم خندیدم
_ اتفاقا می خواستم بگم.
_ من تحت هر شرایطی سعی می کنم بخندم.
وقتایی که عصبانی ام خیلی بیشتر.
و بلند تر.
اولش به نظر مسخره میاد.
و شاید عصبی تر هم بشم.
ولی آروم آروم خنده هام از ته دل میشه.
و اونوقت عصبانیت از نظرم مسخره میاد.
_ جدی؟
_ آره. پیشنهاد می کنم حتما امتحانش کنی.
_ حتما این کارو می کنم.
یکم که گذشت گفتم :
فهمیدم پیچوندیا
_ نه نپیچوندم.
دارم فکر می کنم از کجا شروع کنم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #444 _ عاشق نشدی؟ خندید. یکم مکث کرد و گفت : فکر کنم گفتم. نمی دو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#445
_ خب من... وقتی نوزده بیست سالم بود از یه دختری خوشم اومد.
دختری نبود که همه براش سر و دست بشکنن.
از هم محلی هامون هم بود.
خب محله ما قبلا پایین شهر بود.
از این محله هایی که همه همو می شناسن.
و تو به همسایه از فامیل هم نزدیک تری.
یه دختر شونزده هفده ساله هر عصر با دو سه تا از دوستاش میومدن تو محل چرخ می زدن.
یکم سر به سر پسر بچه هایی که فوتبال بازی می کردن می ذاشتن و می رفتن
منم از وقتی اینو دیده بودم دیگه تو خونه بند نمی شدم.
بیست و چهار سال بیرون بودم که ببینمش
سربازیم هم تازه تموم شده بود و بیکار بودم.
حواسش به مسیر جلب شد و گفت :
دیگه اینجا خیلی خلوت میشه.
برگردیم؟
گفتم : برگردیم.
دور زدیم و ادامه داد
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #445 _ خب من... وقتی نوزده بیست سالم بود از یه دختری خوشم اومد. دخ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#446
_ آره خلاصه هر روز می رفتم که ببینمش.
ولی به روی خودم نمیاوردم.
خجالت هم می کشیدم.
خودمو معمولا قایم می کردم.
ولی اون تیز تر از این حرفا بود.
و بیشتر اوقات متوجه می شد.
یه سری در کمال تعجب دیدم اومد
جلوم وایساد و سلام کرد.
چنان هول شدم و دست و پام رو گم کردم که حتی نتونستم جواب سلامش رو بدم.
خیلی برعکس من زبون داشت.
خندید و گفت :
چرا می ترسی. کاریت ندارم
خیلی رک گفت تو از من خوشت میاد.
حالا من داشتم آب می شدم. از طرفی هم استرس داشتم کسی ما رو ببینه.
فکر کنه من مزاحمم
یا به اون گیر بده.
نمی تونستم چی بگم.
کلی دستم انداخت. گفت مگه لالی.
آخرم هیچی نگفتم و رفت.
دیگه وقتی رفتم خونه اینقد با خودم کلنجار رفتم.
به خودم تشر زدم و غر زدم.
گفتم باید یه خودی جلوش نشون بدم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت117 صورت گرفتهام باز شد، پس به فکرم بود! با غرور به مهراب نگا
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت118
دستمو از دست مهراب بیرون کشیدم و با حرص گفتم:
_الان که رفتم ظرفا رو شستم میفهمی مهمون کیه.
بیتوجه به بیبی و مهراب شروع به شستن ظرفها کردم. قبلتر ها وقتی میومدم، بیبی با غرغر مجبورم میکرد ظرفارو بشورم بس که تنبلیم میومد، اما الان بخاطر بدست آوردنِ دلش میخواستم بشورم.
ایکاش به قدیم برمیگشتیم، به همونموقع ها که بیبی مهربون بود و مهراب شوهرم! قبول دارم کارم خیانت بود، اما مگه جواب خیانت، خیانت نبود؟
من حتی وقتی به مهراب نگاه میکردم لذت میبردم که دارم به اون عوضیای که شکم خواهرمو بالا آورده، خیانت میکنم!
ظرفها رو شستم و کنار بیبی نشستم.
مهراب به سمت اتاق رفت و گفت:
_من میرم پتو و بالش ها رو بیارم.
بیبی چشم غرهای بهش رفت و گفت:
_نمیخواد. بشینین حرف بزنیم دور همیم.
بعد غذا سریع تلپ خوابیدن خوب نیست. نمازتونم نخوندین.
سرفهای کردم و به شوخی گفتم:
_راست میگه بیبی جونم! نیست خیلی دلتنگمونه و ازمون استقبال میکنه، از اون جهت بشین حرف بزنیم دور همدیگه
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #446 _ آره خلاصه هر روز می رفتم که ببینمش. ولی به روی خودم نمیاور
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#447
_از روز بعد چنان تیپی زدم که سابقه نداشت.
کلی هم عطر رو خودم خالی کردم.
الان یادم میاد خندم میگیره.
خلاصه که بازم دیدمش.
ولی این بار عزمم رو جزم کردم و سلام کردم.
اونم متوجه تغییرم شد.
بازم اومد سمتم.
ولی این بار گفت شلوغه. بریم جای خلوت.
منم استرس داشتم ولی از خدا خواسته قبول کردم
رفتیم تو یه کوچه و مشغول صحبت شدیم.
اون از خودش گفت من از خودم گفتم.
خیلی دختر شر و شیطونی بود.
با دخترای اون محل فرق داشت.
اصلا زمان از دستمون در رفت.
وقتی که رفت حس کردم چقد علاقم بهش بیستر شده
و از صمیم قلب چقد دوسش دارم. تا خود صبح بهش فکر کردم اون شب.
خلاصه سرت رو درد نیارم.
کل زندگیم شده بود.
حاضر بودم جونمم براش بدم.
یکم برامون داشتن حرف در میاوردن
برا همین گفت قرار هامون رو بیرون محل بذاریم.
منم به کله می رفتم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #447 _از روز بعد چنان تیپی زدم که سابقه نداشت. کلی هم عطر رو خودم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#448
دقیق نمی دونم. فکر کنم دو سه ماهی با ام بودیم.
اون دو سه ماه تمام فکر و ذکر و زندگی من شده بود اون دختر.
و حتی خانواده هم فهمیدن.
دیگه همه فهمیده بودن عاشق شدم.
ولی ای دل غافل.
متاسفانه، بیتا خانم اون مهری که من بهش داشتم رو بهم نداشت.
و فقط اهل شیطنت بود.
بعد دو سه ماه وقتی دید من واقعا جذیم
و حتی می خوام برم خواستگاریش خودشو کشید کنار.
گفت دنبالش نباشم.
برم پی زندگیم.
دیگه جواب تلفن هامو نداد
جواب پیام هامو نداد
سر قرار نیومد
کلا محو شد.
توی محل هم جوری می رفت و میومد که چشم تو چشم نشیم.
من بد شکستم.
برا اون سرگرمی بود ولی واسه من جدی.
من می خواستم خانم خونم بشه.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #448 دقیق نمی دونم. فکر کنم دو سه ماهی با ام بودیم. اون دو سه ماه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#449
_ همه کسم بود.
خیلی داغون شدم.
بازم نتونستم برم سر کار.
یا همش تو خونه یه گوشه نشسته بودم یا بیرون قدم می زدم.
اینقد این روند ادامه داشت که صدای خانواده ام در اومد.
دیگه یه جا بهم تلنگر بزرگی خورد.
وقتی دیدمش با یه پسر دیگه یه حس خیلی بدی بهم دست داد.
و باعث شد تمومش کنم توی دلم.
از روز بعد شروع کردم به درس خوندن و مهارت یاد گرفتن
و شبانه روز ادامه دادم تا شدم این.
یه وقتایی یه سری اتفاقات تو زندگیت میفته که به ظاهر شاید خوب نباشن
و سخت باشه
اما در نهایت می بینی که نتیجه خوبی برات داشتن
برا همین هم به تو اصرار دارم که خوب فکر کنی.
و بهترین تصمیم رو بگیری
چون ما علم غیب نداریم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #449 _ همه کسم بود. خیلی داغون شدم. بازم نتونستم برم سر کار. یا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#450
_و نمی دونیم که چی برامون خوبه و چی نیست
نمی دونیم نتیجه کار چی می تونه باشه.
هرچند میشه یه جاهایی از الهامات کمک گرفت.
ولی خب بازم این ماییم که تصمیم میگیریم چه چیزی رو رقم بزنیم.
تو به سرنوشت اعتقاد داری؟
_ میشه گفت آره.
_ ولی من ندارم
یعنی باید بگم آره.تا حدی دارم.
ولی به این اعتقاد ندارم که سرنوشت زندگی ما رو رقم می زنه.
ما خودمون خالق زندگی خودمون هستیم.
برگشتیم و رسیدیم به ماشین.
گفت :
چه زود تموم شد.
خندیدم و گفتم :
آره.
و کم کم داره دیر میشه.
_ امیدوارم فرصت بشه بعدا سر این مسئله هم با هم صحبت کنیم
_ منم همینطور
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥