eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.4هزار دنبال‌کننده
125 عکس
66 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #440 _ آره مشکلی نیست. بریم. سری تکون داد و سرعت ماشین رو بیشتر کرد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ از چه نظر. _ اینکه به خانوادم چی بگم به خود مازیار چی بگم. _ به مازیار چی بگی؟ خب اگه می خوایش قبولش می کنی دیگه. _ حس بدی دارم _ میفهمم حست رو. یه جورایی انگار حس، می کنی کوچیک می شی. ولی اینطور نیست. تو که بهش درخواست ندادی با هم باشید. اون درخواست داده و پاتم وایساده. حالا باید صبر کنی تا برگرده. _ یه مشکل دیگه کارشه. _ نمی تونی باهاش کنار بیای؟ _ حتی اگر کنار هم بیام حس می کنم خیلی قراره اذیت بشم. _ به هرحال سختی های خودش هم داره. و اینکه دلارام تو خودت رو بیشتر از هرکس دیگه ای می شناسی. من الان می تونم بهت بگم بیخیال سخت نگیر. بالاخره عشقته کنار بیا می تونمم بگم نه خیلی قراره سختی بکشی. که در هر دو صورت درسته. باید بینیی ظرفیت اینکه همون شکلی قبولش کنی رو داری @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #441 _ از چه نظر. _ اینکه به خانوادم چی بگم به خود مازیار چی بگم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ دقیقا بزرگترین مشکلم همینه. _ ببین. می تونی خوب بری راجع به کارش تحقیق کنی. حتی اگه بخوای من هم کمکت می کنم بینی دقیقا چه جوریه ریسک کاریش چقدره بعد با خودت تصویر سازی کنی همه چی رو. ببینی اگه چند ماه نبود می تونی طاقت بیاری. اگه یه وقت خدایی نکرده آسیبی دید چی اگه مجبور شدی با محدودیت زندگی کنی چی. اونوقت یه تصمیم عاقلانه بگیری. دیگه تو سن و سالی هم هستی که پدر مادرت هم به نظرت  احترام می ذارن _ بعید می دونم _ نگفتم موافقت می کنن. حق دارن بالاخره حتی شاید دلخوری یا دعوا هم شکل بگیره ولی باید آرامشت رو حفظ کنی و پای خواستت وایسی با لبخند نگاهش کردم. چقد این آدم آروم و منطقی بود. همون موقع غذا رو آوردن. چشمش که به غذا افتاد برق زد و گفت ' به به رنگ و رو رو. خندیدم و گفتم : اهل شکمی؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #442 _ دقیقا بزرگترین مشکلم همینه. _ ببین. می تونی خوب بری راجع به
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ تا حدی میشه گفت آره. همه جور غذایی هم می خورم _ چه خوب. خوش بحال زنته دیگه. _نه بابا بیچاره همش باید پای گاز باشه. خندیدم مشغول غذا خوردن شدیم. بعدشم که یکم نشستیم و گفت همون اطراف یه جای تفریحی و دیدنیه با هم بلند شدیم و رفتیم. یه مسیر بلند و سرسبز بود. که همه چی هم اونجا پیدا می شد. وسایل بازی خوردنی خریدنی. پوشیدنی جای خوبی بود. یکم خوراکی گرفت. و قدم زدیم و همینجور که حرف می زدیم می خوردیم. دیدم همش درباره مسائل حاشیه ای حرف می زنه. یهو به ذهنم اومد و گفتم میگم خودت چی. تعجب کرد. _ من چی؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #443 _ تا حدی میشه گفت آره. همه جور غذایی هم می خورم _ چه خوب. خو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ عاشق نشدی؟ خندید. یکم مکث کرد و گفت : فکر کنم گفتم. نمی دونم. ولی چرا. منم توی دوران جوونی عاشق شدم. گفتم : مگه الان پیری که میگی تو دوران جوونی؟ _ پیر شدم دیگه. نشدم؟ _ نه کی گفته. بازم خندید. قبل اینکه من بگم خودش گفت ' خیلی خوش خندم مگه نه. منم خندیدم _ اتفاقا می خواستم بگم. _ من تحت هر شرایطی سعی می کنم بخندم. وقتایی که عصبانی ام خیلی بیشتر. و بلند تر. اولش به نظر مسخره میاد. و شاید عصبی تر هم بشم. ولی آروم آروم خنده هام از ته دل میشه. و اونوقت عصبانیت از نظرم مسخره میاد. _ جدی؟ _ آره. پیشنهاد می کنم حتما امتحانش کنی. _ حتما این کارو می کنم. یکم که گذشت گفتم : فهمیدم پیچوندیا _ نه نپیچوندم. دارم فکر می کنم از کجا شروع کنم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #444 _ عاشق نشدی؟ خندید. یکم مکث کرد و گفت : فکر کنم گفتم. نمی دو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ خب من... وقتی نوزده بیست سالم بود از یه دختری خوشم اومد. دختری نبود که همه براش سر و دست بشکنن. از هم محلی هامون هم بود. خب محله ما قبلا پایین شهر بود. از این محله هایی که همه همو می شناسن. و تو به همسایه از فامیل هم نزدیک تری. یه دختر شونزده هفده ساله هر عصر با دو سه تا از دوستاش میومدن تو محل چرخ می زدن. یکم سر به سر پسر بچه هایی که فوتبال بازی می کردن می ذاشتن و می رفتن منم از وقتی اینو دیده بودم دیگه تو خونه بند نمی شدم. بیست و چهار سال بیرون بودم که ببینمش سربازیم هم تازه تموم شده بود و بیکار بودم. حواسش به مسیر جلب شد و گفت : دیگه اینجا خیلی خلوت میشه. برگردیم؟ گفتم : برگردیم. دور زدیم و ادامه داد @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #445 _ خب من... وقتی نوزده بیست سالم بود از یه دختری خوشم اومد. دخ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ آره خلاصه هر روز می رفتم که ببینمش. ولی به روی خودم نمیاوردم. خجالت هم می کشیدم. خودمو معمولا قایم می کردم. ولی اون تیز تر از این حرفا بود. و بیشتر اوقات متوجه می شد. یه سری در کمال تعجب دیدم اومد جلوم وایساد و سلام کرد. چنان هول شدم و دست و پام رو گم کردم که حتی نتونستم جواب سلامش رو بدم. خیلی برعکس من زبون داشت. خندید و گفت : چرا می ترسی. کاریت ندارم خیلی رک گفت تو از من خوشت میاد. حالا من داشتم آب می شدم. از طرفی هم استرس داشتم کسی ما رو ببینه. فکر کنه من مزاحمم یا به اون گیر بده. نمی تونستم چی بگم. کلی دستم انداخت. گفت مگه لالی. آخرم هیچی نگفتم و رفت. دیگه وقتی رفتم خونه اینقد با خودم کلنجار رفتم. به خودم تشر زدم و غر زدم. گفتم باید یه خودی جلوش نشون بدم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت117 صورت گرفته‌ام باز شد، پس به فکرم بود! با غرور به مهراب نگا
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 دستمو از دست مهراب بیرون کشیدم و با حرص گفتم: _الان که رفتم ظرفا رو شستم می‌فهمی مهمون کیه. بی‌توجه به بی‌بی و مهراب شروع به شستن ظرفها کردم. قبلتر ها وقتی میومدم، بی‌بی با غرغر مجبورم میکرد ظرفارو بشورم بس که تنبلیم میومد، اما الان بخاطر بدست آوردنِ دلش میخواستم بشورم. ای‌کاش به قدیم برمی‌گشتیم، به همونموقع ها که بی‌بی مهربون بود و مهراب شوهرم! قبول دارم کارم خیانت بود، اما مگه جواب خیانت، خیانت نبود؟ من حتی وقتی به مهراب نگاه میکردم لذت میبردم که دارم به اون عوضی‌ای که شکم خواهرمو بالا آورده، خیانت میکنم! ظرفها رو شستم و کنار بی‌بی نشستم. مهراب به سمت اتاق رفت و گفت: _من میرم پتو و بالش ها رو بیارم. بی‌بی چشم غره‌ای بهش رفت و گفت: _نمیخواد. بشینین حرف بزنیم دور همیم. بعد غذا سریع تلپ خوابیدن خوب نیست. نمازتونم نخوندین. سرفه‌ای کردم و به شوخی گفتم: _راست میگه بی‌بی جونم! نیست خیلی دلتنگمونه و ازمون استقبال میکنه، از اون جهت بشین حرف بزنیم دور همدیگه @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #446 _ آره خلاصه هر روز می رفتم که ببینمش. ولی به روی خودم نمیاور
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _از روز بعد چنان تیپی زدم که سابقه نداشت. کلی هم عطر رو خودم خالی کردم. الان یادم میاد خندم میگیره. خلاصه که بازم دیدمش. ولی این بار عزمم رو جزم کردم و سلام کردم. اونم متوجه تغییرم شد. بازم اومد سمتم. ولی این بار گفت شلوغه. بریم جای خلوت. منم استرس داشتم ولی از خدا خواسته قبول کردم رفتیم تو یه کوچه و مشغول صحبت شدیم. اون از خودش گفت من از خودم گفتم. خیلی دختر شر و شیطونی بود. با دخترای اون محل فرق داشت. اصلا زمان از دستمون در رفت. وقتی که رفت حس کردم چقد علاقم بهش بیستر شده و از صمیم قلب چقد دوسش دارم. تا خود صبح بهش فکر کردم اون شب. خلاصه سرت رو درد نیارم. کل زندگیم شده بود. حاضر بودم جونمم براش بدم. یکم برامون داشتن حرف در میاوردن برا همین گفت قرار هامون رو بیرون محل بذاریم. منم به کله می رفتم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #447 _از روز بعد چنان تیپی زدم که سابقه نداشت. کلی هم عطر رو خودم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دقیق نمی دونم. فکر کنم دو سه ماهی با ام بودیم. اون دو سه ماه تمام فکر و ذکر و زندگی من شده بود اون دختر. و حتی خانواده هم فهمیدن. دیگه همه فهمیده بودن عاشق شدم. ولی ای دل غافل. متاسفانه، بیتا خانم اون مهری که من بهش داشتم رو بهم نداشت. و فقط اهل شیطنت بود. بعد دو سه ماه وقتی دید من واقعا جذیم و حتی می خوام برم خواستگاریش خودشو کشید کنار. گفت دنبالش نباشم. برم پی زندگیم. دیگه جواب تلفن هامو نداد جواب پیام هامو نداد سر قرار نیومد کلا محو شد. توی محل هم جوری می رفت و میومد که چشم تو چشم نشیم. من بد شکستم. برا اون سرگرمی بود ولی واسه من جدی. من می خواستم خانم خونم بشه. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #448 دقیق نمی دونم. فکر کنم دو سه ماهی با ام بودیم. اون دو سه ماه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ همه کسم بود. خیلی داغون شدم. بازم نتونستم برم سر کار. یا همش تو خونه یه گوشه نشسته بودم یا بیرون قدم می زدم. اینقد این روند ادامه داشت که صدای خانواده ام در اومد. دیگه یه جا بهم تلنگر بزرگی خورد. وقتی دیدمش با یه پسر دیگه یه حس خیلی بدی بهم دست داد. و باعث شد تمومش کنم توی دلم. از روز بعد شروع کردم به درس خوندن و مهارت یاد گرفتن و شبانه روز ادامه دادم تا شدم این. یه وقتایی یه سری اتفاقات تو زندگیت میفته که به ظاهر شاید خوب نباشن و سخت باشه اما در نهایت می بینی که نتیجه خوبی برات داشتن برا همین هم به تو اصرار دارم که خوب فکر کنی. و بهترین تصمیم رو بگیری چون ما علم غیب نداریم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #449 _ همه کسم بود. خیلی داغون شدم. بازم نتونستم برم سر کار. یا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _و نمی دونیم که چی برامون خوبه و چی نیست نمی دونیم نتیجه کار چی می تونه باشه. هرچند میشه یه جاهایی از الهامات کمک گرفت. ولی خب بازم این ماییم که تصمیم میگیریم چه چیزی رو رقم بزنیم. تو به سرنوشت اعتقاد داری؟ _ میشه گفت آره. _ ولی من ندارم یعنی باید بگم آره.تا حدی دارم. ولی به این اعتقاد ندارم که سرنوشت زندگی ما رو رقم می زنه. ما خودمون خالق زندگی خودمون هستیم. برگشتیم و رسیدیم به ماشین. گفت : چه زود تموم شد. خندیدم و گفتم : آره. و کم کم داره دیر میشه. _ امیدوارم فرصت بشه بعدا سر این مسئله هم با هم صحبت کنیم _ منم همینطور @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #450 _و نمی دونیم که چی برامون خوبه و چی نیست نمی دونیم نتیجه کار
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 سوار ماشین شدیم. و برگشتیم. آدرس خونمون رو خواستم بگم . گفتم : ادرس بدم؟ لبخندی زد و گفت : بلدم. _ چه جالب. با یه بار اومدن یاد گرفتی؟ _ من حافظه آدرسم خیلی خوبه. _ آخ برعکس من. _ عیب نداره. بالاخره هرکس تو یه چیزی خوبه. _ آره. قبول دارم. _ آهنگ چی بذارم؟ _ هرچی شما خودت گوش می دی. _ نه دیگه نشد. بگو که سبکی می پسندی. _ من همه سبکی گوش می دم. ولی الان فکر کنم ترجیحم یه موزیک لایته _ بی کلام؟ _ بی کلام باشه چه بهتر. دیگه چیزی نگفت. یکم گشت و یه آهنگ پیدا کرد پلی کرد. چشمام رو بستم و سعی کردم باهاش آرامش بگیرم ولی باز افکار اومدن سراغم. و دلم گرفت. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #451 سوار ماشین شدیم. و برگشتیم. آدرس خونمون رو خواستم بگم . گفتم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 توی سکوت رانندگی کرد تا رسیدیم جلوی خونه. نگاهی به اینور اونور انداختم. بعد خطاب بهش، گفتم : واقعا ممنونم. خیلی زحمت کشیدی. _ زحمت چیه. خوش گذشت حالا؟ _ آره عالی. مگه میشه نگذشته باشه. واقعا مچکرم که وقت گذاشتی. _ من ممنونم که دعوتم رو قبول کردی. شب خوبی داشته باشی. _ بیا بریم داخل. خندید و گفت : فکر نکنم اگه بیام صورت خوشی داشته باشه. با خجالت خندیدم و گفتم : خب آره مسلما. _  برا همین هیچ وقت تعارف رو دوست نداشتم. _منم همینطور. ولی دیگه جا افتاده. بازم ممنون. خدفظ. _ خدافظ. مراقب خودت باش. خیلی هم فکر و خیال نکن. _ سعی می کنم. ازش خدافظی کردم و رفتم خونه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #452 توی سکوت رانندگی کرد تا رسیدیم جلوی خونه. نگاهی به اینور اونو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یک هفته ای گذشت ولی هنوزم خبری از مازیار نبود دلم خیلی هواشو کرده بود. دو سه روزی می شد که به شدت توی فکر و خیالش غرق شده بودم. و نمی تونستم فراموشش کنم. نمی دونستم چی کار کنم. خبری ازش نداشتم. نمی تونستم هم برم سراغ عموم اینا. همه فکر می کردن ما هیچ ارتباطی با هم نداریم. در ضمن اصلا اونا هم نمی دونستن که کجاست و برای چه کاری رفته. برام سوال بود بدونم چی بهشون گفته. یه چیزی درونم قلقلکم داد که برم سراغ  مامانم. و بگم یا ما بریم پیش عمو اینا یا اونا بیان. اما نمی دونستم چه بهونه ای جور کنم. بالاخره بعد کلی فکر کردن گفتم دلم خیلی گرفته. دلم اصلا برا عمو اینا تنگ شده. کاش می شد همو ببینیم اولش تعجب کرد ولی چیزی نگفت گفت با بابا صحبت می کنه. اگه اوکی بود می ریم خونشون. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #453 یک هفته ای گذشت ولی هنوزم خبری از مازیار نبود دلم خیلی هواشو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بابا هم در کمال تعجب قبول کرد. مامانم با زن عمو حرف زد. و قرار شد همون شب بریم خونشون. دیگه من مطمئن بودم که مازیار نیست. چون مامان اینا انگار نگران بودن که اون باشه. برا همین با یکم بی میلی و دو دلی راهی شدن. وقتی دیدن که نیست خیالشون راحت شد. عمو و زن عمو خیلی خوب برخورد کردن. مامان بابا هم همینطور. ولی مشخص بود که حالشون خوب نیست. انگار از دوری مازیار بود. یکم نشستیم و درباره مسائل کاری و این چیزا حرف زدن زن عمو و مامانم هم که مشغول حرف درباره روزمرگی های زندگی شون شدن. دیگه صبرم داشت سر میومد که چرا کسی حرفی از مازیار نمی زنه. که بالاخره مامانم پرسید. _ آقا مازیار کجاست. حالش چطوره. زن عمو و عمو جفتشون آه کشیدن. عمو گفت : والا چی بگم. گفت می ره سفر کاری. ولی نمی تونه خبری از خودش بده. الان یک ماهی میشه که نیست @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت118 دستمو از دست مهراب بیرون کشیدم و با حرص گفتم: _الان که رفت
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 مهراب با خستگی گفت: _من خیلی خوابم میاد. پشت فرمون خسته شدم _بشین فعلا. بی‌بی میگه ننداز پتو رو به حرفش گوش کن. تسلیم ما دوتا زن شد و نشست. خستگی از سر و صورتش میبارید. دلم براش سوخت و به بی‌بی گفتم: _میخواین من پتو و بالش بندازم، مهراب کنارمون بخوابه ولی بیدار باشه ما دو تا حرف بزنیم؟ هم پیشمون حرف بزنه هم دراز بکشه؟ نگاه عجیبی بهم کرد و گفت: _دوسش داری؟ پلکام لرزید. شوکه گفتم: _چی؟ _واضح پرسیدم‌. مهراب رو دوست‌داری؟؟ مونده بودم که چی جوابش رو بدم. مهراب هم با انتظار نگاهم میکرد. میدونست دوسش‌دارم، بارها بهش گفته بودم اما از بی‌بی خجالت میکشیدم. چطوری تو چشمای بی‌بی زل میزدم و میگفتم که عاشقشم؟ اونم وقتی که بی‌بی یه زن سنتی بود و میدونست که من متاهلم. از طرفی هم نمی‌تونستم بگم که دوسش‌ندارم چون هم دروغ بود و هم این که با تیپا از خونش پرتم میکرد بیرون! سرمو پایین انداختم و شرمنده گفتم: _دوست داشتن.. نه! من وابسته و عاشقشم... سکوت بی‌بی، میترسوندتم. انگار کسی سرب مذاب تو دلم می‌شست. نگران و تند تند ادامه دادم: _ولی من با مهراب به شوهرم خیانت نکردم. اول اون بود که شروع کرد به خیانت کردن با خواهرم، منم مثل اون نرفتم با مهراب کار غیر شرعی یا خلافی انجام بدم، فقط همدیگه رو دوست داریم. با سردی گفت: _دوست داشتنش خیانت نیست؟ _من با دوست‌داشتن امیرعلی موقع ازدواجم با مهراب، به مهرابم خیانت کردم! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت119 مهراب با خستگی گفت: _من خیلی خوابم میاد. پشت فرمون خسته شد
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 _مهراب از خیانتت باخبر بود؟ کلافه به مهراب نگاه کردم تا چیزی بگه، اصلا نمیخواستم این بحث رو پیش بی‌بی باز کنم اما مهراب با بیخیالی به سنت اتاق رفت. دندونامو از حرص روی هم فشردم، بی شعور تنهام گذاشت! هیچکدوممون حریف بی‌بی نمیشدیم. آهی کشیدم و ناچار گفتم: _نه. یه سال قبل از طلاقمون فهمید. شکاک و بدبین شد. بهش گفتم با امیرعلی بهت خیانتی نکردم فقط دوسش دارم و بهش فکر میکنم. اشتباه کردم، باید پنهانی نگهش میداشتم. _تو خودت زندگیتو خراب کردی دخترم.. من نمیتونم قضاوت کنمتون اما مقصر اصلی تویی! برو بخواب.. پشیمون شدم. بهتره یه وقت دیگه حرف بزنیم. از جا بلند شدم و بی اراده منم بلند شدم. ناراحت گفتم: _تقصیر من نبود. من .. من مگه میتونم خودمو طلاق بدم؟ چرا تو قانون حق طلاق با مرده؟ من .. من مهرابو داشتم دوست میداشتم که ولم کرد. که طلاقم داد. _اگه تو داشتی عاشقش میشدی، اون از اول عاشقت بود. ازت خسته شده بوده، از سردی و نبودن هات. _من نبودم؟ من همیشه تو زندگی مشترکمون کم و کاستی نذاشتم. به سمتم برگشت و غمگین گفت: _تو عشق نذاشتی! فکر کردی من مردی که با عشقش ازدواج کرده و فردای صبح عروسیش غمگین پیشم میاد، با مردی که به کام دلش رسیده نمی‌شناسم؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #454 بابا هم در کمال تعجب قبول کرد. مامانم با زن عمو حرف زد. و قرا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ما هم نگرانیم هم دلتنگ. نمی دونیم چی کار کنیم. راه ارتباطی مون باهاش یکی از دوستاشه. که زنگ می زنیم از اون احوالش رو جویا می شیم. دروغ چرا شما که غریبه نیستید. من خودم خیلی ناراحت شدم که یه دوست ازش خبر داره ولی ما نه. هرچی گفتیم آقا جان پسر کارت چیه مگه. چرا نمی تونی به خودمون خبر بدی چیزی نگفت. گفت بذارید برگردم میگم. دوستش هم حرفی نمی زنه. گفت مازیار ازم خواسته چیزی نگم. مامان بابام خیلی شوکه شدن. بابام گفت : یعنی چی آخه؟ داداش خدایی نکرده پاش به راه بد باز نشده باشه. ‌دوست داشتم داد بزنم بگم نه. همچین فکری نکنید. ولی جلوی خودم رو گرفتم. چاره ای نداشتم. باید سکوت می کردم. زن عمو گفت : والا ما خودمون هم حدس زدیم. ولی دوستش قسم خورد و مدیون کرد گفت اصلا همچین فکری درباره مازیار نکنید. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #455 ما هم نگرانیم هم دلتنگ. نمی دونیم چی کار کنیم. راه ارتباطی مو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 آروم نفسی از سر آسودگی کشیدم. بابام گفت : چی بگم. انشاالله که عاقبت بخیر باشه. عمو و زن عمو تشکر کردن. بحث کلا از مازیار منحرف شد. حالا من فکرم مشغول شده بود که چه جوری می تونم با اون دوستش که گفتن ارتباط بگیرم. چه جوری می تونستم بفهمم حال مازیار چطوره و کجاست. و سوال اینجا بود که آیا اصلا اون شخص جواب منو می داد؟ به هر حال باید شانسم رو امتحان می کردم. اما نمی دونستم چه جوری. از کجا شمارش رو پیدا می کردم. نمی تونستم هم برم بگم عمو یا زن عمو شماره اون دوستش و بهم بدید. البته شاید هم می شد. یعنی می شد به یکیشون بگم که من دارم به پیشنهاد مازیار فکر می کنم. نمی دونم. روم نمی شد. از طرفی مامان بابام هم اگه می فهمیدن ممکن بود گارد بگیرن @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #456 آروم نفسی از سر آسودگی کشیدم. بابام گفت : چی بگم. انشاالله
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مثل خر مونده بودم تو گل. نمی دونستم چی کار کنم. اون شب که دیگه اصلا نفهمیدم چه جوری گذشت. تا دم دمای صبح هم توی تخت داشتم فکر می کردم که چی کار کنم. ساعت شیش صبح دیدم علی بهم پیام داد. پیامش رو باز کردم. حال احوال کرده بود. خواست ببینه حالم چطوره. جوابش رو دادم و نوشتم : چقد سحر خیزی. خوبم. خودت چطوری. گوشیم زنگ خورد. خودش بود. صدام رو یکم صاف کردم و جواب دادم. _ الو؟ _ بد موقع که زنگ نزدم؟ _ ام میشه گفت نه. _ تعارف نکن. اگه نمی تونی حرف بزنی بعدا زنگ بزنم. _ نه مشکلی نیست. فقط چون بقیه خوابن آروم حرف می زنم. _ باشه. صبح قشنگت بخیر @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #457 مثل خر مونده بودم تو گل. نمی دونستم چی کار کنم. اون شب که دیگ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 آهی کشیدم و گفتم : مرسی. صبح شما هم بخیر. _ تو هم سحر خیز محسوب میشی _ نه حقیقتا. من کل شب رو نخوابیدم. _ کلا نخوابیدی تا الان؟ _ نه. _ دیوونه ای؟ خب چرا؟ _ فکرم مشغوله. خوابم نبرد. _ عزیزم... هرجور مشغولیت فکری باشه نباید بخاطرش از خوابت بزنی. اینو فراموش نکن. _ واقعا نشد. _ چی اینقد فکرت رو مشغول کرده؟ مازیار؟ _ آره. هوفی کشید و گفت : می خوای دربارش حرف بزنی؟ _ اگه بشه که خیلی خوبه _ خب اگه تایمت آزاده من تا ظهر نمی رم شرکت. می تونی بیای پیشم. منظورش خونشون بود؟ بد نبود اگه می رفتم خونشون؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #458 آهی کشیدم و گفتم : مرسی. صبح شما هم بخیر. _ تو هم سحر خیز محس
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خودش متوجه شد و گفت : اگرم معذبی بریم بیرون. ولی فکر کردم توی خونه کسی مزاحم نبود. گفتم : نه مشکلی نیست. اگه مزاحم نیستم میام. _ قبلا گفته بودم از تعارف خوشم نمیاد. آدرس می فرستم بیا صبحونه رو با هم بخوریم _ باشه. ممنونم. آدرس برام فرستاد. بلند شدم سریع حاضر شدم. دیگه توی انتحاب لباس وسواس به خرج ندادم فوری یه چیز پوشیدم و زدم بیرون. خونش تقریبا میشه گفت از خونه ما فاصله داشت. حوصله رانندگی هم نداشتم. یه دربست گرفتم و رفتم. * با دیدن خونش دهنم وا موند. اینقد ساختمون شیکی بود که آدم محوش می شد. گفت طبقه آخر. لابی هماهنگ کردم و رفتم بالا. ولی دمش گرم. یه تنه چه دبدبه کبکبه ای راه انداخته بود. در خونه نیمه باز بود. در زدم و یالله گویان رفتم داخل صدامو که شنید گفت : بیا تو. به موقع رسیدی. سر چرخوندم و گوشه پذیرایی دیدمش. خونش هم خیلی بزرگ و قشنگ بود. رفتم جلو و سلام کردم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #459 خودش متوجه شد و گفت : اگرم معذبی بریم بیرون. ولی فکر کردم توی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 تازه چیدن میز رو تموم کرده بود. نگاهم کرد و با خوش رویی گفت : چطوری خانم اورثینکر. خندیدم. _ خوبم. یعنی هم خوبم هم نه. _ می فهمم. بیا اول بشیم یه چیز بخور. فسفر هایی که سوزوندی برگرده. بعد دربارش حرف می زنیم. تشکر کردم و سر میز نشستم. همه چی بود. از شیر مرغ تا جون آدمی زاد با تعجب گفتم : تو هر صبح برای صبحونه اینقد تدارک می بینی؟ _ من کلا خیلی به خورد و خوراکم اهمیت می دم. چون اعتقاد دارم اینجوری دارم به جسمم اهمیت می دم ولی خب امروز چون مهمون داشتم یکم تدارکات رو بیشتر کردم. _ مرسی. چه خونه قشنگی هم داری. _ سپاس گزارم بانو یه لحظه به این فکر کردم که اگه زنش می شدم تو اون خونه زندگی می کردم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #460 تازه چیدن میز رو تموم کرده بود. نگاهم کرد و با خوش رویی گفت :
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ولی سریع فکرم رو منحرف کردم. حتی فکر بهشم درست نبود. وقتی خودم رو معتهد به یکی دیگه می دونستم. اما آیا واقعا اینطور بود؟ من خودم رو به مازیار متعهد می دونستم یا نه؟ _ دلارام؟ دلارام؟ صدامو داری؟ تکون محسوسی خوردم. _ هان؟ _ کجایی دختر؟ مشخصه خیلی فکرت مشغوله. هوفی کشیدم. دست کشیدم به صورتم و گفتم : آره خیلی _ داری خودت رو عذاب می دی. به چی فکر می کنی حالا. _ هیچی. یه فکر مسخره بود. صبحونه بخوریم بعد حرف می زنیم. سر تکون داد و هیچی نگفت. به زور چند تا لقمه مربا خوردم. متوجه شد دارم با غذا باری می کنم. ولی چیزی نگفت. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه ‌#461 ولی سریع فکرم رو منحرف کردم. حتی فکر بهشم درست نبود. وقتی خ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 واقعا آدم فهمیده ای بود. و پیشش احساس معذب بودن نمی کردی نگران چیزی نبودی. نمی دونم شایدم هنوز خیلی زمان لازم بود که بشناسمش ولی چیزی که می دیدم این بود. صبحونه رو که خوردیم خواستم میز رو جمع کنم که نذاشت و گفت خدمتکار ظهر میاد. منو نشوند روی مبل. خودش هم رفت قهوه آورد. وقتی نشست گفت : خب بگو ببینم. چی شده. می شنوم. _ خب راستش دیشب رفتیم خونه عموم اینا. ‌_ بابای مازیار دیگه؟ _ آره. _ خب. _ گفت‌ یکی از دوستاش ازش خبر داره و با خانواده مازیار در ارتباطه. اطلاعاتی نمی ده. فقط میگه حالش خوبه یا نیست @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #462 واقعا آدم فهمیده ای بود. و پیشش احساس معذب بودن نمی کردی نگرا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ من از دیشب شدیدا فکرم مشغول شده که شماره طرف رو پیدا کنم. و بتونم باهاش ارتباط بگیرم. چون خیلی نگران مازیارم. نمی دونم ولی چه جوری پیداش کنم نمی تونم برم به عمو یا زن عمو هم بگم. _ چرا نمی تونی؟ _ چون هم روم نمیشه هم نمی دونن که چی بین من و مازیار گذشته. فکر می کنن هنوزم از مازیار فراریم نمی خوام مامان بابام هم بویی ببرن. حداقل تا وقتی که تصمیم میگیرم _ فکر نمی کنی دیگه وقتش رسیده که یه تصمیم درست بگیری؟ _ چرا. ولی... هنوز گیجم. لازمه با خود مازیار حرف بزنم. که اونم نیست. _ چی هنوز برات گنگه. _ می خوام بدونم حاضره بخاطر من کارش رو بذاره کنار. یا اصلا اگه به همین کار ادامه بده چقد در سال قراره ماموریت بره @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #463 _ من از دیشب شدیدا فکرم مشغول شده که شماره طرف رو پیدا کنم. و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - میتونم با شرایطش کنار بیام یا نه. - ولی یه چیز بگم؟ - چی؟ یکم مکث کرد و گفت : عشق اگه عشق باشه، این چیزا بهونس. و این بهونه ها نمی تونه جلوی اون حس رو بگیره. دلم لرزید. راست می‌گفت. دنبال چی میگشتم ‌؟ چرا سعی داشتم داستان رو کش بدم؟ کلا این وسط یه سوال بود یه جواب. می خواستمش یا نه. اگر مازیار رو می خواستم دیگه هیچی نمیتونست مانع بشه. اگرم نمی خواستم، که بهونه ها خوب این وسط جولون می دادن و بین ماه فاصله می نداختن - چی شد. رفتی تو فکر؟ سر تکون دادم. - آره. - حالا چی شد. به نتیجه ای هم رسیدی؟ - فکر می کنم که... آره. - خب؟ - می خوامش. - مطمئنی؟ یکم مکث کردم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #464 - میتونم با شرایطش کنار بیام یا نه. - ولی یه چیز بگم؟ - چی؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بعد با اطمینان گفتم : مطمئنم. ولی نمی تونم با همین صراحت جلوی خانواده ها حرفی بزنم. - خب پس. صبر کن و منتظرش بمون تا برگرده. یکم خیره به علی نگاه کردم و بعد گفتم : یهو یه صدایی درونم گفت تو از کجا تو زندگیم پیدات شد. - من؟ - آره. خیلی خوب و درست داری تمام ابهام های درونم رو از بین می بری. خنده ریزی کرد و گفت: ما مخلص شماییم دلارام خانم. - واقعا امیدوارم کنار یه دختر خوب خوشبخت بشی علی. - هعی. از ما دیگه گذشت. پیر شدیم. - چی میگی؟ کجا پیر شدی؟ ولی باید خودم برات آستین بالا بزنم. به تو باشه تا ده سال دیگه هم زن نمیگیری. - عه. اقدام که کردم نکردم + @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
❌درمان ریزش مو دردوهفته 😳⁉️ 🔺🔻من واقعا خیلی ریزش مو داشتم خیلی رنج میبردم از این موضوع 😔 برای کاشت مو ب چند تا کیلینیک مراجعه کردم ولی متاسفانه جواب نداد😞 🟢تا اینکه زن داداشم یه کانالی بهم معرفی کرد😍 🔥💥باورتون نمیشه وقتی عضوش شدم طی دوهفته من جوابشو دیدم👌🤩 ✅اگر توام داری از نداشتن مورنج می‌بری حتماً عضو این کانال شوو معجزه می‌کنه براتون 🥰 https://eitaa.com/joinchat/141689601C88384c0c3e 09926098280 ☎️
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #465 بعد با اطمینان گفتم : مطمئنم. ولی نمی تونم با همین صراحت جلوی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - به من چه تو عاشق بودی. و همراه حرفش خندید. یه جوری شدم. خودش سریع فهمید و گفت : بد برداشت نکنی. من کلا طنزم گاهی تلخ میشه. منظوری ندارم. مطمئن باش. الان عین داداش خودت می تونی روم حساب کنی. یکم خیالم راحت شد و گفتم ‌: مرسی علی. - قهوت رو بخور. سرد شد. آروم آروم قهوه رو توی سکوت خوردم. و بازم از فرصت استفاده کردم و رفتم توی فکر. به اصرار علی نشستیم با هم یه فیلم کمدی دیدیم. گفت باید روحیت عوض شه. الحقم که طنز بود. و خیلی منو خندوند. بعد مدت ها تونستم بخندم. و در ضمن انگار یه باری از رو دوشم برداشته شده بود @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥