eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.4هزار دنبال‌کننده
153 عکس
90 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #457 مثل خر مونده بودم تو گل. نمی دونستم چی کار کنم. اون شب که دیگ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 آهی کشیدم و گفتم : مرسی. صبح شما هم بخیر. _ تو هم سحر خیز محسوب میشی _ نه حقیقتا. من کل شب رو نخوابیدم. _ کلا نخوابیدی تا الان؟ _ نه. _ دیوونه ای؟ خب چرا؟ _ فکرم مشغوله. خوابم نبرد. _ عزیزم... هرجور مشغولیت فکری باشه نباید بخاطرش از خوابت بزنی. اینو فراموش نکن. _ واقعا نشد. _ چی اینقد فکرت رو مشغول کرده؟ مازیار؟ _ آره. هوفی کشید و گفت : می خوای دربارش حرف بزنی؟ _ اگه بشه که خیلی خوبه _ خب اگه تایمت آزاده من تا ظهر نمی رم شرکت. می تونی بیای پیشم. منظورش خونشون بود؟ بد نبود اگه می رفتم خونشون؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #458 آهی کشیدم و گفتم : مرسی. صبح شما هم بخیر. _ تو هم سحر خیز محس
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خودش متوجه شد و گفت : اگرم معذبی بریم بیرون. ولی فکر کردم توی خونه کسی مزاحم نبود. گفتم : نه مشکلی نیست. اگه مزاحم نیستم میام. _ قبلا گفته بودم از تعارف خوشم نمیاد. آدرس می فرستم بیا صبحونه رو با هم بخوریم _ باشه. ممنونم. آدرس برام فرستاد. بلند شدم سریع حاضر شدم. دیگه توی انتحاب لباس وسواس به خرج ندادم فوری یه چیز پوشیدم و زدم بیرون. خونش تقریبا میشه گفت از خونه ما فاصله داشت. حوصله رانندگی هم نداشتم. یه دربست گرفتم و رفتم. * با دیدن خونش دهنم وا موند. اینقد ساختمون شیکی بود که آدم محوش می شد. گفت طبقه آخر. لابی هماهنگ کردم و رفتم بالا. ولی دمش گرم. یه تنه چه دبدبه کبکبه ای راه انداخته بود. در خونه نیمه باز بود. در زدم و یالله گویان رفتم داخل صدامو که شنید گفت : بیا تو. به موقع رسیدی. سر چرخوندم و گوشه پذیرایی دیدمش. خونش هم خیلی بزرگ و قشنگ بود. رفتم جلو و سلام کردم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #459 خودش متوجه شد و گفت : اگرم معذبی بریم بیرون. ولی فکر کردم توی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 تازه چیدن میز رو تموم کرده بود. نگاهم کرد و با خوش رویی گفت : چطوری خانم اورثینکر. خندیدم. _ خوبم. یعنی هم خوبم هم نه. _ می فهمم. بیا اول بشیم یه چیز بخور. فسفر هایی که سوزوندی برگرده. بعد دربارش حرف می زنیم. تشکر کردم و سر میز نشستم. همه چی بود. از شیر مرغ تا جون آدمی زاد با تعجب گفتم : تو هر صبح برای صبحونه اینقد تدارک می بینی؟ _ من کلا خیلی به خورد و خوراکم اهمیت می دم. چون اعتقاد دارم اینجوری دارم به جسمم اهمیت می دم ولی خب امروز چون مهمون داشتم یکم تدارکات رو بیشتر کردم. _ مرسی. چه خونه قشنگی هم داری. _ سپاس گزارم بانو یه لحظه به این فکر کردم که اگه زنش می شدم تو اون خونه زندگی می کردم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #460 تازه چیدن میز رو تموم کرده بود. نگاهم کرد و با خوش رویی گفت :
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ولی سریع فکرم رو منحرف کردم. حتی فکر بهشم درست نبود. وقتی خودم رو معتهد به یکی دیگه می دونستم. اما آیا واقعا اینطور بود؟ من خودم رو به مازیار متعهد می دونستم یا نه؟ _ دلارام؟ دلارام؟ صدامو داری؟ تکون محسوسی خوردم. _ هان؟ _ کجایی دختر؟ مشخصه خیلی فکرت مشغوله. هوفی کشیدم. دست کشیدم به صورتم و گفتم : آره خیلی _ داری خودت رو عذاب می دی. به چی فکر می کنی حالا. _ هیچی. یه فکر مسخره بود. صبحونه بخوریم بعد حرف می زنیم. سر تکون داد و هیچی نگفت. به زور چند تا لقمه مربا خوردم. متوجه شد دارم با غذا باری می کنم. ولی چیزی نگفت. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه ‌#461 ولی سریع فکرم رو منحرف کردم. حتی فکر بهشم درست نبود. وقتی خ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 واقعا آدم فهمیده ای بود. و پیشش احساس معذب بودن نمی کردی نگران چیزی نبودی. نمی دونم شایدم هنوز خیلی زمان لازم بود که بشناسمش ولی چیزی که می دیدم این بود. صبحونه رو که خوردیم خواستم میز رو جمع کنم که نذاشت و گفت خدمتکار ظهر میاد. منو نشوند روی مبل. خودش هم رفت قهوه آورد. وقتی نشست گفت : خب بگو ببینم. چی شده. می شنوم. _ خب راستش دیشب رفتیم خونه عموم اینا. ‌_ بابای مازیار دیگه؟ _ آره. _ خب. _ گفت‌ یکی از دوستاش ازش خبر داره و با خانواده مازیار در ارتباطه. اطلاعاتی نمی ده. فقط میگه حالش خوبه یا نیست @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #462 واقعا آدم فهمیده ای بود. و پیشش احساس معذب بودن نمی کردی نگرا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ من از دیشب شدیدا فکرم مشغول شده که شماره طرف رو پیدا کنم. و بتونم باهاش ارتباط بگیرم. چون خیلی نگران مازیارم. نمی دونم ولی چه جوری پیداش کنم نمی تونم برم به عمو یا زن عمو هم بگم. _ چرا نمی تونی؟ _ چون هم روم نمیشه هم نمی دونن که چی بین من و مازیار گذشته. فکر می کنن هنوزم از مازیار فراریم نمی خوام مامان بابام هم بویی ببرن. حداقل تا وقتی که تصمیم میگیرم _ فکر نمی کنی دیگه وقتش رسیده که یه تصمیم درست بگیری؟ _ چرا. ولی... هنوز گیجم. لازمه با خود مازیار حرف بزنم. که اونم نیست. _ چی هنوز برات گنگه. _ می خوام بدونم حاضره بخاطر من کارش رو بذاره کنار. یا اصلا اگه به همین کار ادامه بده چقد در سال قراره ماموریت بره @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #463 _ من از دیشب شدیدا فکرم مشغول شده که شماره طرف رو پیدا کنم. و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - میتونم با شرایطش کنار بیام یا نه. - ولی یه چیز بگم؟ - چی؟ یکم مکث کرد و گفت : عشق اگه عشق باشه، این چیزا بهونس. و این بهونه ها نمی تونه جلوی اون حس رو بگیره. دلم لرزید. راست می‌گفت. دنبال چی میگشتم ‌؟ چرا سعی داشتم داستان رو کش بدم؟ کلا این وسط یه سوال بود یه جواب. می خواستمش یا نه. اگر مازیار رو می خواستم دیگه هیچی نمیتونست مانع بشه. اگرم نمی خواستم، که بهونه ها خوب این وسط جولون می دادن و بین ماه فاصله می نداختن - چی شد. رفتی تو فکر؟ سر تکون دادم. - آره. - حالا چی شد. به نتیجه ای هم رسیدی؟ - فکر می کنم که... آره. - خب؟ - می خوامش. - مطمئنی؟ یکم مکث کردم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #464 - میتونم با شرایطش کنار بیام یا نه. - ولی یه چیز بگم؟ - چی؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بعد با اطمینان گفتم : مطمئنم. ولی نمی تونم با همین صراحت جلوی خانواده ها حرفی بزنم. - خب پس. صبر کن و منتظرش بمون تا برگرده. یکم خیره به علی نگاه کردم و بعد گفتم : یهو یه صدایی درونم گفت تو از کجا تو زندگیم پیدات شد. - من؟ - آره. خیلی خوب و درست داری تمام ابهام های درونم رو از بین می بری. خنده ریزی کرد و گفت: ما مخلص شماییم دلارام خانم. - واقعا امیدوارم کنار یه دختر خوب خوشبخت بشی علی. - هعی. از ما دیگه گذشت. پیر شدیم. - چی میگی؟ کجا پیر شدی؟ ولی باید خودم برات آستین بالا بزنم. به تو باشه تا ده سال دیگه هم زن نمیگیری. - عه. اقدام که کردم نکردم + @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
❌درمان ریزش مو دردوهفته 😳⁉️ 🔺🔻من واقعا خیلی ریزش مو داشتم خیلی رنج میبردم از این موضوع 😔 برای کاشت مو ب چند تا کیلینیک مراجعه کردم ولی متاسفانه جواب نداد😞 🟢تا اینکه زن داداشم یه کانالی بهم معرفی کرد😍 🔥💥باورتون نمیشه وقتی عضوش شدم طی دوهفته من جوابشو دیدم👌🤩 ✅اگر توام داری از نداشتن مورنج می‌بری حتماً عضو این کانال شوو معجزه می‌کنه براتون 🥰 https://eitaa.com/joinchat/141689601C88384c0c3e 09926098280 ☎️
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #465 بعد با اطمینان گفتم : مطمئنم. ولی نمی تونم با همین صراحت جلوی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - به من چه تو عاشق بودی. و همراه حرفش خندید. یه جوری شدم. خودش سریع فهمید و گفت : بد برداشت نکنی. من کلا طنزم گاهی تلخ میشه. منظوری ندارم. مطمئن باش. الان عین داداش خودت می تونی روم حساب کنی. یکم خیالم راحت شد و گفتم ‌: مرسی علی. - قهوت رو بخور. سرد شد. آروم آروم قهوه رو توی سکوت خوردم. و بازم از فرصت استفاده کردم و رفتم توی فکر. به اصرار علی نشستیم با هم یه فیلم کمدی دیدیم. گفت باید روحیت عوض شه. الحقم که طنز بود. و خیلی منو خندوند. بعد مدت ها تونستم بخندم. و در ضمن انگار یه باری از رو دوشم برداشته شده بود @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #466 - به من چه تو عاشق بودی. و همراه حرفش خندید. یه جوری شدم. خو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مکالمه با علی واقعا راه رو نشونم داد. و فهمیدم نباید دنبال حاشیه می رفتم. من مازیار رو دوست داشتم. و حالا که حقیقت رو فهمیده بودم راحت می تونستم بهش اعتماد کنم. جوابم بهش مثبت بود. دیگه نیاز نبود فکر کنم. فقط خیلی دلم می خواست از وضعیتش با خبر بشم. اما مونده بودم که چه جوری. واقعا نمی تونستم برم به کسی چیزی بگم به زن عمو می شد اعتماد کرد ولی می ترسیدم برم بگم و یه وقت دهن به دهن بچرخه. اگه به گوش بابام می رسید خیلی عصبی می شد. درسته که در نهایت باید می فهمید. اما وقتی مازیار برمی‌گشت راحت تر می شد راه پیدا کرد. من نمی دونستم دقیقا چی بگم. چه جوری صحبت کنم. باید اول از اون مطمئن می شدم از علی خدافظی کردم و راهی خونه شدم. خواست منو برسونه ولی نذاشتم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #467 مکالمه با علی واقعا راه رو نشونم داد. و فهمیدم نباید دنبال حاش
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 چند روز دیگه هم گذشت. اینقدر بی قرار شدم که دیگه طاقت نیاوردم می خواستم برم پیش زن عمو. ولی قبلش با علی حرف زدم. اولش میگفت چیزی نگم. ولی وقتی دید راهی نیست و منم چقدر دلهره دارم گفت اگر واقعا مطمئنم که زن عمو به کسی چیزی نمیگه برم سراغش. زن عمو و عمو واقعا دوست داشتن من عروسشون بشم و خودشون هم همیشه مازیار رو سرزنش می کردن که منو از دست داد. برای همین به ضررم عمل نمی کردن این شد که تصمیمم رو عملی کردم و وقتی که مطمئن شدم عمو خونه نیست رفتم سراغ زن عمو. از قبل باهاش هماهنگ کرده بودم. برای همین آمادگی دیدنم رو داشت.. یکم نشستیم پیش هم وحال و احوال کردیم و گپ زدیم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #468 چند روز دیگه هم گذشت. اینقدر بی قرار شدم که دیگه طاقت نیاوردم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دیگه وقتی خیلی حرف داشت کش میومد تصمیم گرفتم مقدمه چینی رو تموم کنم و حرف بزنم. - خب... راستش زن عمو... خودش فهمید و گفت : احساس می کنم می خوای یه چیزی بگی آره؟ سر تکون دادم. - بله. ولی.. نمی دونم چه جوری. یکم نگران شد. - اتفاقی افتاده دلارام جان. - نه زن عمو چیزی نشده. راستش هوفی کشیدم و گفتم : زن عمو... مازیار قبل اینکه بره چند باری اومد سراغم. متعجب و مشتاق گفت : خب؟ - کلی حرف زد. اصرار داشت که ببخشمش و برگردم باهاش من هی بهونه آوردم هی خواستم از زیر بارش در برم. ولی ول کن نبود @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
هدایت شده از ❇️نورالزهرا❇️
💌مسابقه حجابِ زهرایی 🎀دخترنازنینم🎀: زینب سیمری 👁️کد: ۲۶۱۹ 🟢نفر اول از بازدید بیشتر ۱ میلیون تومان 🟢نفر دوم بازدید بیشتر۵۰۰ هزارتومان 🟢به ۵ نفر به قید قرعه کشی نفری ۳۰۰ هزار تومان 💠مهلت مسابقه تا عید غدیر 📎شرایط سنی: از نوزادی تا ۱۸ سال 🔴همین الان بیا داخل کانال تو مسابقه شرکت کن😉👇 https://eitaa.com/noorolzzahra 🟣ادمین : @mosabeghehh
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #469 دیگه وقتی خیلی حرف داشت کش میومد تصمیم گرفتم مقدمه چینی رو تم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ قبل رفتنش بهم گفت فکرام رو بکنم تا بر می گرده. و بهش جواب بدم. بهم ثابت کرد که واقعا می خوادتم. فقط زن عمو لطفا نپرسید چه جوری. بذارید مازیار که برگرده صحبت می می‌کنیم. - باشه دخترم. نگران نباش. راستش هم تعجب کردم هم خوشحال شدم. پس تو بالاخره طلسم رو شکستی و با مازیار حرف زدی. لبخند زدم. گفت : مازیار واقعا دوستت داره دلارام. شب و روزش تویی. بعد جدایی تون ما خیلی بیشتر به این ایمان پیدا کردیم. فقط هیچ وقت نفهمیدیم چرا اون کارو کرد. و هیچی هم نگفت. همش قسر در رفت. گفت نپرسید. یا گفت به وقتش توضیح می دم. اینقدر نگفت تا رفت معلوم نیست کجا. زن عمو گریش گرفت. بغلش کردم و دلداریش دادم یکم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #470 _ قبل رفتنش بهم گفت فکرام رو بکنم تا بر می گرده. و بهش جواب ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - گریه نکنید زن عمو. بمیرم الهی. - خدا نکنه. -مازیار بر می گرده. و من مطمئنم وقتی برگرده از بلاتکلیفی درتون میاره - چی بگم. امیدوارم. یکم که آروم شد گفت : خب دخترم ببخشید. میون حرفت پریدم. داشتی می گفتی. الان مازیار منو قبول می کنی؟ باز کمی مکث کردم. نمی تونستم مستقیم بگم آره یا نه. یکم من من کردم و گفتم : راستش زن عمو. خب.... فکر کنم بهم حق بدید که هرچقدر هم اگه تو داری کنم بازم نگرانش می شم. منم مثل شما نگران مازیارم حالا چه قرار باشه چیزی بینمون باشه چه نباشه اون شب که صحبت می کردید گفتید با یکی از دوستانش در ارتباطید خواستم بگم... میشه لطفا شماره ای چیزی ازش به من بدید. من ازش سوال داشتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #471 - گریه نکنید زن عمو. بمیرم الهی. - خدا نکنه. -مازیار بر می گ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یکم نگاهم کرد و گفت : والا دخترم من که مشکلی ندارم رو چشمم چشم. شمارش رو الان بهت می دم. ولی نمی دونم جوابی بهت بده بانه. چون به ما هم جواب درست حسابی نمی ده. یه وقت هم ممکنه تند خویی کنه که چرا بهش زنگ زدی. - اشکالی نداره اگه چیزی بگه. حداقل تلاشم رو می کنم. یه چیزی برام مبهمه. می خوام به جوابش برسم. شاید بدونه و بگه. - می تونی به منم بگی؟ چیزی این وسط هست؟ - اصلا خودتون رو نگران نکنید زن عمو واقعا چیزی نیست. سوالم مربوط به همین حس هاییه که دارم اگه چیزی بفهمم حتما بهتون می گم. آه کشین. - باشه دخترم. الان می رم شمارش رو میارم. خیلی خوشحال شدم. به زور خودم رو کنترل کردم که ضایع بازی در نیارم و فقط ازش تشکر کردم رفت تو اتاق و چند دقیقه بعد با گوشیش اومد. شمارش رو برام فرستاد. بازم کلی تشکر کردم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #472 یکم نگاهم کرد و گفت : والا دخترم من که مشکلی ندارم رو چشمم چ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یکم دیگه با هم حرف زدیم و درد و دل کردیم. موقع رفتن بهم گفت : دخترم می دونم که مازیار من بد کرده. بالاخره چیزایی گفت که هیچ کدوم انتظارش رو نداشتیم. ولی اگه راه داره اگه تو هم ته دلت هنوز حسی بهش هست روش رو زمین ننداز. مازیار واقعا عاشقته و می دونم که پشیمونه. ما هم پشت توییم ولی. حق هم داری اگه قبول نکنی ولی لطفا همینجوری ردش نکن. اگر دوسش داری. لبخند زدم و گفتم : چشم. - چشمت بی بلا - میگم زن عمو جان. اگه امکانش هست شما هم به کسی چیزی نگید. اصلا نمی خوام بفهمن من باهاتون صحبت کردن. - باشه خیالت راحت دخترم. - مرسی. یک دنیا ممنون. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #473 یکم دیگه با هم حرف زدیم و درد و دل کردیم. موقع رفتن بهم گفت :
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بعد از کلی تشکر و تعارف تیکه پاره کردن از خونشون اومدم بیرون. خیلی هول بودم که زودتر زنگ بزنم. ولی با خودم گفتم بذار اول با علی صحبت کنم. تا اون راهنماییم کنه که چی بگم. چه جوری حرف بزنم. اونجور که زن عمو و عمو توصیف کردن ممکن بود حتی جوابم رو نده. یا جواب سر بالا بده. این شد که اول زنگ زدم به علی. سر کار بود. جلسه داشت. گفت برا تایم نهار برم شرکت. منم اول رفتم خونه. یه دوش گرفتم. یکم استراحت کردم و رفتم شرکتش. توی اتاقش بود. به منشی سپرده بود که من میام. برا همین دیگه گیر نداد با معطلم نکرد. ولی یه جوری بد نگاهم می کرد. انگار که مثلا ارث باباش رو خوردم. با دوس پسرش رو دزدیدم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #474 بعد از کلی تشکر و تعارف تیکه پاره کردن از خونشون اومدم بیرون.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 چنان چشم ابرو میومد که بیا و ببین. وقتی دیدم زیاد فیس و افاده داره منم چشم غره ای حوالش کردم و رفتم تو اتاق امیر. منو که دید بلند شد و با روی خوش گفت : - به به ببین کی اینجاست. سلام مادمازل لبخند زدم و گفتم : سلام خوبی؟ خسته نباشی. - به خوبیت.خب بگو ببینم شیری یا روباه. لبخند پت و پهنی زدم و گفتم : شیر. ‌ابرو بالا انداخت و گفت : به به. مبارکه. پس شماره رو گرفتی. - آره. با زن عمو کلی حرف زدم.. بهشم گفتم به کسی چیزی نگه. - امیدوارم واقعا که نگه. - منم همینطور. الانم اومدم که بگی به طرف چی بگم - هنو  زنگ نزدی؟ -نه. اونجور که شنیدم از ایناس که جواب درست حسابی نمی ده. می خوام یه جوری صحبت کنم باهاش که مجبور شه جواب بده. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #475 چنان چشم ابرو میومد که بیا و ببین. وقتی دیدم زیاد فیس و افاده
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - والا من که تا حالا باهاش صحبت نکردم. نمی دونم چی بگم. ولی خب می تونم بگم که در عین حال که جدی صحبت می کنی باید اون حس اعتماد هم بهش بدی. و خیلی زود هم بگو چه نسبتی با مازیار داری و قبل رفتن بهت گفته که کجا می ره. سر تکون دادم و گفتم : خب الان زنگ بزنم؟ - بزن تا دیر نشده. با استرس شمارش رو گرفتم. هر یه بوقی که می خورد استرس منم بیشتز می شد. بعد از چند دقیقه. جواب داد ولی هیچی نمی‌گفت. به علی اشاره کردم و گفتم جواب داده ولی چیزی نمیگه. اونم لب زد که تو شروع به صحبت کن. صدام رو صاف کردم. - الو؟ بازم هیچی نگفت. پشت خط هم بود. - ببخشید پشت خطید؟ علی بهم فهموند که بخاطر مسائل امنیتی نمی تونه صحبت کنه و باید اول ازت مطمئن شه این شد که خودم صحبت رو شروع کردم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #476 - والا من که تا حالا باهاش صحبت نکردم. نمی دونم چی بگم. ولی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - من دلارامم نامزد سابق مازیار. گفتن راه ارتباطی ما با مازیار شمایید. حقیقتا من خیلی نگرانم می خواستم یه خبر ازش بگیرم. قبل رفتن بهم گفت که کارش چیه و کجا می ره. اگرم چیزی می خواید که مطمئن شید راست میگم، من مشکلی ندارم. یکم مکث طولانی شد. و بالاخره زبون باز کرد. - سلام. این شماره رو از کجا آوردید؟ - خیلی خیلی معذرت می خوام اگر بدون اجازه تماس گرفتم. شماره رو از طریق مادر مازیار پیدا کردم. لطفا ایشون رو هم سرزنش نکنید. من خودم شماره رو گیر آوردم. - اول از همه به طور جدی میگم، این شماره دست هیچ کس نباید برسه. هیچ کس! من حسابی به خانواده مازیار هم تاکیید کردم.. و اینکه لطفا شما هم دیگه تماس نگیرید. بادم خالی شد. علی منتظر بود ببینه چی گفت بهم. دیگه رمقی برام نموند که حرف بزنم ولی خوشبختانه خودش ادامه داد. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #477 - من دلارامم نامزد سابق مازیار. گفتن راه ارتباطی ما با مازیار
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - اما این بار از وضعیتش با خبرتون می کنم. مازیار شدیدا درگیر کاره و حداقل تا یک هفته ده روز دیگه بازگشتی در کار نیست. بعد اون هم باز مشخص نیست. چون ماموریت مهمی داریم. معلوم نیست نتیجش، چی میشه. فقط براش دعاکنید و آرزوی سلامتی. ولی هرچی بشه، قطعا تا یک هفته ده روزی که گفتم با خبر می شید. استرس گرفتم و گفتم - ببخشید. مثلا چی میشه؟ خطری داره تهدیدش می کنه؟ انگار کلافه شد. چون وقت نداشت با من سر و کله بزنه - خانم این دیگه نیاز به گفتن نیست شغل ما به طور کل پر خطره. مسلمه که اتفافات غیر منتظره میفته. ولی در هر صورت گفتم که براش دعا کنید انشاالله که به سلامت تموم میشه و بر می گرده. بغض کردم و گفتم : بله درسته. ممنونم که جواب دادید. - خواهش می کنم. یا علی. گوشی رو قطع کرد @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #478 - اما این بار از وضعیتش با خبرتون می کنم. مازیار شدیدا درگیر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 گوشی رو آوردم پایین. سرمم پایین بود. لبم از زور بغص می لرزید. علی که دید قطع کردم نگران گفت : - چی شد؟ دلارام. چی گفت؟ خوبی ‌؟ با چشمای اشکی بهش زل زدم دیدم تاز شد و واضح نمی دیدمش. - حرف بزن. منم نگران کردی. مازیار حالش خوبه؟ به نشونه تایید سر تکون دادم. - خب خداروشکر. چی گفت این مرده؟ نفس عمیق کشیدم که جلوی اشک هام رو بگیرم. بعد گفتم : گفت حالش خوبه. ولی تا یه هفته ده روز دیگه عه عملیات مهم دارن که معلوم نیست چی میشه. تا همون موقع هم برگشتی در کار نیست - خب... عزیزم. تو که می دونستی مازیار کجا رفته. و واقعا هم کارش خطرناکه. - اون مرده هم همین رو گفت... ولی خب... - می فهممت. غصه نخور. انشالله صحیح و سلامت بر می گرده. - گفت دیگه زنگ نزنم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #479 گوشی رو آوردم پایین. سرمم پایین بود. لبم از زور بغص می لرزید.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - باید حق بدی دلارام. خیلی کارشون حساسه. امنیتیه.شوخی که نیست. الانم هرچقدر که بخوای می تونی بیقراری کنی. گریه کنی و بهونه بگیری. ولی تهش آروم بشی و امیدوار. از فرصت استفاده کردم و زدم زیر گریه واقعا بهش نیاز داشتم. بلند شد اومد بهم دستمال داد. کنارم نشست. یکی از دست هام رو با هم دردی گرفت. و اجازه داد هرچقدر که می خوام اشک بریزم و خودم رو خالی کنم. وقتی آروم شدم گفت : الان خوبی؟ آهی کشیدم و گفتم : آره. خوبم. - چشمات چه پفی کرد - همیشه همینم. تا یکم گریه می کنم این شکلی میشم. - با نمک میشی. خندیدم. - خب. اگه الان آرومی می خوام به یه سوالم جواب بدی. تکراریه. ولی نیازه بازم بپرسم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #480 - باید حق بدی دلارام. خیلی کارشون حساسه. امنیتیه.شوخی که نیست
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 کنجکاو گفتم : بپرس. با کمی صبر گفت : دلارام. هنوزم حاضری به پای مازیار بمونی؟ اون کل زندگیش همینه. بهتم گفتم توقع زیادیه اگه بخوای که کارش رو عوض کنه. چون مشخصه خیلی برای این شغل زحمت کشیده. که حتی مجبور شد یه مدت خودشو ازت دور کنه بازم ذهنم مشغول شد. اگه خدایی نکرده چیزیش میشد چی؟ دقیقا انگار باز علی ذهنم رو خوند. - خدایی نکرده دور از جونش واقعا وقتی فکر کن یه درصد با نقص عضو یا یه مشکلی برگرده. می تونی همچنان قبولش کنی؟ و کنارش بمونی؟ به اینش فکر نکرده بودم. راست می‌گفت. این خیلی مسئله مهمی بود. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #481 کنجکاو گفتم : بپرس. با کمی صبر گفت : دلارام. هنوزم حاضری به
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - به فکر فرو رفتی. آیا نیاز بود فکر کنم بهش؟ - خب خیلی سوال سختیه. گاهی تا توی موقعیت نباشی نمی تونی جواب درستی بدی - یعنی عشقت در همین حده؟ ! تلنگر خوبی برام بود. نه خیلی بیشتر بود. من مازیار رو وافعا می خواستم. ذره ذره وجودم بود. با اون بزرگ شدم. با اون تجربه کردم. با اون عاشق شدم. درس خوندم سر کار رفتم. همه چی مون با هم بود. - می پذیرمش. هرجور که بیاد سری تکون داد و لبخندی از سر رضایت زد. - خوبه. همینو می خواستم بشنوم. باید این باشه. این چه عشقیه که فقط توی راحتی و آسودگی بخوایش. یکم با هم حرف زدیم. حس بهتری داشتم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
💥مسابقه سین زنی گالری زرگارنت کد شرکت کننده : جوایز نفیس 👇👇 🎁 نفر اول:انگشتر طلا 🎁نفر دوم‌: سکه پارسیان ۲۰۰سوت 🎁نفر سوم : سکه پارسیان۱۵۰سوت 🎁 نفر چهارم : سکه پارسیان۱۲۰سوت 🎁نفر پنجم‌: سکه پارسیان ۱۰۰سوت 🎁نفر ششم تا‌دهم: سنگ عقیق خراسانی مهلت شرکت در مسابقه :تا پایان تیر🍂 با گالری زرگارنت مثل یک نگین بدرخش آدرس: مبارکه،خیابان منتظری،جنب کفش خاطره جهت شرکت در مسابقه روی لینک زیر کلیک کنید.👇👇👇👇 گالری زرگارنت https://eitaa.com/joinchat/3533570360Cbc1690e8b1
هدایت شده از  عشق‌دیرینه💞
25k