eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.1هزار دنبال‌کننده
142 عکس
91 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #476 - والا من که تا حالا باهاش صحبت نکردم. نمی دونم چی بگم. ولی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - من دلارامم نامزد سابق مازیار. گفتن راه ارتباطی ما با مازیار شمایید. حقیقتا من خیلی نگرانم می خواستم یه خبر ازش بگیرم. قبل رفتن بهم گفت که کارش چیه و کجا می ره. اگرم چیزی می خواید که مطمئن شید راست میگم، من مشکلی ندارم. یکم مکث طولانی شد. و بالاخره زبون باز کرد. - سلام. این شماره رو از کجا آوردید؟ - خیلی خیلی معذرت می خوام اگر بدون اجازه تماس گرفتم. شماره رو از طریق مادر مازیار پیدا کردم. لطفا ایشون رو هم سرزنش نکنید. من خودم شماره رو گیر آوردم. - اول از همه به طور جدی میگم، این شماره دست هیچ کس نباید برسه. هیچ کس! من حسابی به خانواده مازیار هم تاکیید کردم.. و اینکه لطفا شما هم دیگه تماس نگیرید. بادم خالی شد. علی منتظر بود ببینه چی گفت بهم. دیگه رمقی برام نموند که حرف بزنم ولی خوشبختانه خودش ادامه داد. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #477 - من دلارامم نامزد سابق مازیار. گفتن راه ارتباطی ما با مازیار
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - اما این بار از وضعیتش با خبرتون می کنم. مازیار شدیدا درگیر کاره و حداقل تا یک هفته ده روز دیگه بازگشتی در کار نیست. بعد اون هم باز مشخص نیست. چون ماموریت مهمی داریم. معلوم نیست نتیجش، چی میشه. فقط براش دعاکنید و آرزوی سلامتی. ولی هرچی بشه، قطعا تا یک هفته ده روزی که گفتم با خبر می شید. استرس گرفتم و گفتم - ببخشید. مثلا چی میشه؟ خطری داره تهدیدش می کنه؟ انگار کلافه شد. چون وقت نداشت با من سر و کله بزنه - خانم این دیگه نیاز به گفتن نیست شغل ما به طور کل پر خطره. مسلمه که اتفافات غیر منتظره میفته. ولی در هر صورت گفتم که براش دعا کنید انشاالله که به سلامت تموم میشه و بر می گرده. بغض کردم و گفتم : بله درسته. ممنونم که جواب دادید. - خواهش می کنم. یا علی. گوشی رو قطع کرد @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #478 - اما این بار از وضعیتش با خبرتون می کنم. مازیار شدیدا درگیر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 گوشی رو آوردم پایین. سرمم پایین بود. لبم از زور بغص می لرزید. علی که دید قطع کردم نگران گفت : - چی شد؟ دلارام. چی گفت؟ خوبی ‌؟ با چشمای اشکی بهش زل زدم دیدم تاز شد و واضح نمی دیدمش. - حرف بزن. منم نگران کردی. مازیار حالش خوبه؟ به نشونه تایید سر تکون دادم. - خب خداروشکر. چی گفت این مرده؟ نفس عمیق کشیدم که جلوی اشک هام رو بگیرم. بعد گفتم : گفت حالش خوبه. ولی تا یه هفته ده روز دیگه عه عملیات مهم دارن که معلوم نیست چی میشه. تا همون موقع هم برگشتی در کار نیست - خب... عزیزم. تو که می دونستی مازیار کجا رفته. و واقعا هم کارش خطرناکه. - اون مرده هم همین رو گفت... ولی خب... - می فهممت. غصه نخور. انشالله صحیح و سلامت بر می گرده. - گفت دیگه زنگ نزنم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #479 گوشی رو آوردم پایین. سرمم پایین بود. لبم از زور بغص می لرزید.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - باید حق بدی دلارام. خیلی کارشون حساسه. امنیتیه.شوخی که نیست. الانم هرچقدر که بخوای می تونی بیقراری کنی. گریه کنی و بهونه بگیری. ولی تهش آروم بشی و امیدوار. از فرصت استفاده کردم و زدم زیر گریه واقعا بهش نیاز داشتم. بلند شد اومد بهم دستمال داد. کنارم نشست. یکی از دست هام رو با هم دردی گرفت. و اجازه داد هرچقدر که می خوام اشک بریزم و خودم رو خالی کنم. وقتی آروم شدم گفت : الان خوبی؟ آهی کشیدم و گفتم : آره. خوبم. - چشمات چه پفی کرد - همیشه همینم. تا یکم گریه می کنم این شکلی میشم. - با نمک میشی. خندیدم. - خب. اگه الان آرومی می خوام به یه سوالم جواب بدی. تکراریه. ولی نیازه بازم بپرسم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #480 - باید حق بدی دلارام. خیلی کارشون حساسه. امنیتیه.شوخی که نیست
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 کنجکاو گفتم : بپرس. با کمی صبر گفت : دلارام. هنوزم حاضری به پای مازیار بمونی؟ اون کل زندگیش همینه. بهتم گفتم توقع زیادیه اگه بخوای که کارش رو عوض کنه. چون مشخصه خیلی برای این شغل زحمت کشیده. که حتی مجبور شد یه مدت خودشو ازت دور کنه بازم ذهنم مشغول شد. اگه خدایی نکرده چیزیش میشد چی؟ دقیقا انگار باز علی ذهنم رو خوند. - خدایی نکرده دور از جونش واقعا وقتی فکر کن یه درصد با نقص عضو یا یه مشکلی برگرده. می تونی همچنان قبولش کنی؟ و کنارش بمونی؟ به اینش فکر نکرده بودم. راست می‌گفت. این خیلی مسئله مهمی بود. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #481 کنجکاو گفتم : بپرس. با کمی صبر گفت : دلارام. هنوزم حاضری به
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - به فکر فرو رفتی. آیا نیاز بود فکر کنم بهش؟ - خب خیلی سوال سختیه. گاهی تا توی موقعیت نباشی نمی تونی جواب درستی بدی - یعنی عشقت در همین حده؟ ! تلنگر خوبی برام بود. نه خیلی بیشتر بود. من مازیار رو وافعا می خواستم. ذره ذره وجودم بود. با اون بزرگ شدم. با اون تجربه کردم. با اون عاشق شدم. درس خوندم سر کار رفتم. همه چی مون با هم بود. - می پذیرمش. هرجور که بیاد سری تکون داد و لبخندی از سر رضایت زد. - خوبه. همینو می خواستم بشنوم. باید این باشه. این چه عشقیه که فقط توی راحتی و آسودگی بخوایش. یکم با هم حرف زدیم. حس بهتری داشتم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
💥مسابقه سین زنی گالری زرگارنت کد شرکت کننده : جوایز نفیس 👇👇 🎁 نفر اول:انگشتر طلا 🎁نفر دوم‌: سکه پارسیان ۲۰۰سوت 🎁نفر سوم : سکه پارسیان۱۵۰سوت 🎁 نفر چهارم : سکه پارسیان۱۲۰سوت 🎁نفر پنجم‌: سکه پارسیان ۱۰۰سوت 🎁نفر ششم تا‌دهم: سنگ عقیق خراسانی مهلت شرکت در مسابقه :تا پایان تیر🍂 با گالری زرگارنت مثل یک نگین بدرخش آدرس: مبارکه،خیابان منتظری،جنب کفش خاطره جهت شرکت در مسابقه روی لینک زیر کلیک کنید.👇👇👇👇 گالری زرگارنت https://eitaa.com/joinchat/3533570360Cbc1690e8b1
هدایت شده از  عشق‌دیرینه💞
25k
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #482 - به فکر فرو رفتی. آیا نیاز بود فکر کنم بهش؟ - خب خیلی سوال
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ولی دلتنگیم هم احساس می کردم بیشتر شده. دلم داشت برای مازیار پر می زد نگرانش هم بودم. امیدوار بودم صحیح و سالم برگرده. دیگه دوریش داشت سخت می شد. شده بود. ولی خب قابل تحمل داشت می شد. * اون یک هفته ده روزی که همکارش گفت هم گذشت. ولی اندازه ده سال طول کشید تا بگذره. خیلی سخت بود. مگه زمان جلو می رفت؟ روز دهم از استرس داشتم می مردم. اگه دلداری های علی و حرفاش نبود جدا بیمارستانی می شدم. دیگه نمی تونستم تحمل کنم. بی خبری داشت دیوونم می کرد. اگه اتفاقی براش میفتاد چی. زنگ زدم به زن عمو که ببینم کسی بهشون زنگ زده. یا خودشون با طرف تماس گرفتن. ولی گفت هیچ خبری نیست اون شماره هم دیگه جواب نمی ده. اینو که گفت دلم هری ریخت. تا قطع کردم فوری اون شماره رو گرفتم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #483 ولی دلتنگیم هم احساس می کردم بیشتر شده. دلم داشت برای مازیار
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ولی جواب نمی داد. شاید اگه نمی فهمیدم جواب نمی ده اونقدر حالم بد نمیشد. دیگه طاقت نیاورد بدنم. از حال رفتم. و بردنم بیمارستان. شانس آوردم جلوی مامانم حالم بد شد. وگرنه معلوم نبود از افت قند و فشار کارم به کجا می کشید. اون لحظه که بوق خورد و جوابی نگرفتم، تصویر خیلی بدی جلوی چشمام نقش بست. تصویری که اصلا نمی تونستم هضمش کنم و باعث شد اونجوری بشم. مامانم خیلی نگران شده بود. هی میگفت چی شده. چرا یهو اینجوری شدم. می خواست به زور نگهم داره و بفرسته آزمایش و این داستان ها. ولی به زور منصرفش کردم. و گفتم علتش رو می دونم و چیزی نیست. با هر بدبختی ای بود راضیش کردم وقتی سرمم تموم شد بریم خونه. وقتی رسیدم به علی زنگ زدم و گفتم چی شده. یکم سرزنشم کرد و گفت باید خیلی قوی تر از این حرفا باشم. و وقتی هم که اتفاقی نیفتاده برای خودم سناریو نچینم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #484 ولی جواب نمی داد. شاید اگه نمی فهمیدم جواب نمی ده اونقدر حالم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 راست هم می گفت .هنوز خبری نبود .نباید خودمرو الکی آزار می دادم . امیدوار بودم زودتر خبری از مازیار بشه. * چند روز دیگه هم گذشت و همچنان خبری از مازیار نبود . طاقت نیاوردم و بر خلاف گفته علی باز به اون شماره زنگ زدم ولی جوابی نگرفتم. این حالمو بدتر هم کرد و مورد سرزنش علی قرار گرفتم . استرس کل وجودم رو گرفته بود . تد همون حال و هوا با خودم عهد بستم که اگه برگرده بی چون و چرا قبولش کنم . چون حسم و عشقم بهش خیلی بیشتر از این حرفا بود . توی خونه نشستم بودم .داشتم دنبال کار می گشتم که گوشیم زنگ خورد . از بس منتظر بودم وقتی گوشی زنگ می خورد سریع می پریدم سرش. با دیدن اسم زن عمو هم دلشوره گرفتم هم خوشحال شدم که شاید خبری از مازیار شده باشه فوری جواب دادم . - الو زن عمو ؟سلام صداش کمی گرفته بود . -سلام عزیزم خوبی؟ استرسم با شنیدن صداش بیشتر شد . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #485 راست هم می گفت .هنوز خبری نبود .نباید خودمرو الکی آزار می دادم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -ممنون دخترم. -چیزی شده زن عمو ؟ - کجایی دلارام ؟ بلند شدم شروع کردم به راه رفتن . -من خونه .زن عمو اتفاقی افتاده ؟ - آروم باش خب ؟ مازیار برگشته . چنان خوشحال شدم که از شدت شادی بغض گلوم رو گرفت . دست گرفتم جلوی دهنم و ناباور گفتم: - جدی میگید زن عمو ؟ وای خدایا شکرت - آره. الان تو اتاق داره استراحت می کنه. - وای خدا باورم نمیشه.خداروشکر چشمتون روشن -ممنون دخترم .فقط یه مشکلی هست متعجب گفتم : چی؟ -می تونی بیای اینجا ؟ صداش می لرزید. هول گفتم : اره آره الان میام زن عمو مازیار چیزیش شده ؟ - بیا اینجا حرف می زنیم .نگران نشو . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥