eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
21.6هزار دنبال‌کننده
158 عکس
95 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #486 -ممنون دخترم. -چیزی شده زن عمو ؟ - کجایی دلارام ؟ بلند شدم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - به کسی هم چیزی،نگو -باشه چشم .من الان راه میفتم میام . تا خدافظی کردم مامان درو باز کرد و اومد داخل . -کجا به سلامتی ؟ زن عمو گفت چیزی نگم .به من من افتادم. - ام ...چیزه . یهو چشمم به روزنامه خورد و گفتم : آها. برا کار زنگ زدم گفتن بیا -چه کاری؟ -مشاور دیگه. من رشتم چیه مامان. شروع کردم به آماده شدن . - برا مشاوره اینجوری دنبال کار می گردن ؟ - نه این یه کار دیگس . -چه کاری؟ -مامان طرف گفت زود بیا .من برم میام تعریف می کنم دورت بگردم . باشه؟ با عصبانیت داشت نگاهم می کرد . فوری شالم رو سر کردم .کیف و گوشیم رو برداشتم. گونش رو بوسیدم و از اتاق رفتم بیرون @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #487 - به کسی هم چیزی،نگو -باشه چشم .من الان راه میفتم میام . تا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 صدای غرغرش رو از پشت سرم شنیدم . ولی سریع زدم بیرون که بهم گیر نده. حال عجیب غریبی داشتم . شدیدا خوشحال بودم که برگشته . از طرفی هم مول حرف زدن زن عمو نگرانم کرد . سعی کردم فقط سریع خودم رو بهشون برسونم. سوار ماشین شدم و به سرعت به سمت خونشون روندم . دست از پا نمی شناختم . وقتی رسیدم زنگ زدم و در زود باز شد . هرچی جلوتر می رفتم استرسم بیشتر می شد . زن عمو رو که جلوی در دیدم ضربان قلبم دیگه رسید به هزار . چهرش گرفته بود . لبخندی خسته به روم زد . -سلام دخترم خوش اومدی . بغلش کردم و گفتم : سلام زن عمو جان .چشمتون روشن . -چشم تو هم روشن دخترم ازش جدا شدم .دل تو دلم نبود که برم داخل . قبلش گفتم : زن عمو چرا اینقدر گرفته اید @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #488 صدای غرغرش رو از پشت سرم شنیدم . ولی سریع زدم بیرون که بهم گیر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - بیا داخل عزیزم .حرف می زنیم . باهاش وارد خونه شدم . توی پذیرایی مازیار رو ندیدم . آروم خطاب به زن عمو گفتم: - تو اتاقشه؟ - آره. بیا بشین . با هم رفتیم روی مبل نشستیم . یکم این پا اون پا کرد . منم دل تو دلم نبود که زودتر برم دیدنش. ولی باید صبوری می کردم . مشخص بود یه چیزی شده . طاقت نیاوردم و گفتم: - زن عمو میشه بگید چی شده ؟ نفس صدادار کشید و گفت : - چی بگم دخترم . مازیار نرمال برنگشته. دلم هری ریخت .چیزی که ازش می ترسیدم اتفاق افتاد. - یعنی چی ؟ یعنی چی نرمال برنگشته ؟ - مازیار...... داشت جون به لبم می کرد . - مازیار چی ؟ - مازیار فراموشی گرفته. حس کردم زمان از حرکت ایستاد . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #489 - بیا داخل عزیزم .حرف می زنیم . باهاش وارد خونه شدم . توی پذی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 انتظار شنیدن هرچیزی رو داشتم الا اون . - چی ؟فراموشی گرفته ؟ - آره.  میگه هیچی یادش نمیاد.حتی خودش . منو نمی شناسه،باباشو .تو رو .هیچی یادش نیست . از اون بهتر نمیشد .حس کردم امیدم یهو ته کشید . - آخه...یعنی چی ... گیج بودم .نمی دونستم چی بگم . زد زیر گریه - از دیروز یه چشمم اشکه یه چشمم خون . دکتر گفت معلوم نیست حافظش کی برگرده . شاید اصلا برنگرده امیدم بیشتر از قبل از بین رفت.حالم خیلی گرفته شد . نمی دونستم چی بگم . - عموت هم حالش گرفتس نمی دونیم چی کار کنیم . - دکتر دیگه چیزی نگفت؟دارو چی نداد؟ - دارو چرا داد .گفت براش صحنه هایی از گذشته تداعی کنید. هی باهاش حرف بزنید .از خاطرات بگید‌ دوره روان کاوی هم براش نوشت @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #490 انتظار شنیدن هرچیزی رو داشتم الا اون . - چی ؟فراموشی گرفته ؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 با اینکه خودم حالم تعریفی نداشت ولی گفتم : - خب زن عمو اینکه ناراحتی نداره .درست میشه. خیلیا بودن حافظشون رو از دست دادن و بعد مدتی برگشته خودمون اینقدر باهاش حرف می زنیم که درست شه و همه چی یادش بیا ‌ غصه نخورید اینجوری .خداروشکر که برگشته. - حتی به من نمیگه مامان دلارام . می فهمیدم چقدر سخته. منم تحمل اینکه به یاد نیارتم رو نداشتم . - می دونم زن عمو اصلا راحت نیست. حتی برای من. ولی چاره چیه ؟ باید خداروشکر کنیم که برگشته . سر تکون داد . - میگم خودش چه جوری اومد خونه وقتی حافظش رو از دست داده ؟ - دوستش آوردش. حتی همون دوستش هم نمی شناخت . - خب مسلمه .الان هیچ کسو نمی شناسه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #491 با اینکه خودم حالم تعریفی نداشت ولی گفتم : - خب زن عمو اینکه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - بذارید من برم ببینمش باهاش صحبت کنم ببینم وضعیت چه جوریه. - اره برو . بهش گفتم دخترعموشی و خیلی همو دوست داشتید . حالا برو خودت رو معرفی کن .از زبون خودت حرف بزن . - چشم. زن عمو رو بغل کردم.یکن دیگه دلداریش دادن و بلند شدم رفتم سمت اتاق مازیار . حس عجیب غریبی داشتم . اگه پسم می زد چی ؟ واقعا غیر قابل تحمل بود . پشت در اتاق وایسادم. نفس عمیقی کشیدم و در زدم - ریحانه خانم نهار نمی خورم ‌.ممنون. همونجور که زن عمو گفت  به مامانش نمی‌گفت مامان درو باز کردم و رفتم داخل . رو تخت پشت به من نشسته بود . سرش رو تا نیمه برگردوند و گفت : - ریحانه جان گفتم که نهار نمی خوام . تک سرفه ای کردم که بفهمه مامانش نیست . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #492 - بذارید من برم ببینمش باهاش صحبت کنم ببینم وضعیت چه جوریه.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 فهمید و کامل برگشت سمتم ‌ نگاهش ‌...چقدر دلم برای اون نگاه تنگ شده بود . چقدر دلم تنگ اون چهره و اون استایل بود‌ با دیدنش دلم زیر و رو شد . بغض سنگینی توی گلوم نشست .حال خیلی عجیبی داشتم. دلم می خواست بزنم زیر گریه و بپرم تو بغلش . هیچی نمی گفت و فقط نگاهم می کرد. نگاهش گرم نبود .سرد هم نبود .معمولی بود . بیشتر متعجب ‌ و این یعنی منو نشناخته .چون اگر می شناخت قطعا از طرز نگاه کردنش می فهمیدم . بالاخره زبون باز کردم . - نشناختی نه ؟ از جاش بلند شد و برگشت سمتم . دست به کمر زد و معمولی گفت : - نه متاسفانه .شما ؟ - تازه فهمیدم زن عمو چه حالی پیدا کرد وقتی پسرش نشناختش @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #493 فهمید و کامل برگشت سمتم ‌ نگاهش ‌...چقدر دلم برای اون نگاه تن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 لبخند تلخی زدم و نفس صدادار کشیدم . - من .... چی میگفتم؟میگفتم منم عشقت ؟ آه کشیدم و گفتم : - من دلارام یکم باز خیره نگاهم کرد . انگار داشت فکر می کرد مادرش درباره دلارام چی بهش گفته. و من چی کارش می شدم . زیر لب زمزمه کرد - دلارام. دلم لرزید. چقدر دوست داشتم اسمم رو وقتی اون صدام می زد . - نشناختی مسلما . - نه نشناختم . به تخت اشاره کردم و گفتم : - میشه بشینیم صحبت کنیم؟ چیزی نگفت و فقط به سمت تخت رفت . من که نشستم اون پشیمون شد و رفت روی صندلی میز کارش نشست . ازم فاصله گرفت. و این دلم رو رنجاند اما نباید می رنجیدم این عادی بود . منو نمی شناخت . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #494 لبخند تلخی زدم و نفس صدادار کشیدم . - من .... چی میگفتم؟میگف
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یکم بهم نگاه کردیم .من زل زده بودم بهش ولی اون نگاهش این سمت و اون سمت می چرخید. انگار معذب بود .خیلی هم زیاد. سر صحبت رو خودم باز کردم . - حال جسمیت چطوره؟ خیره شد بهم . - خوبه .بد نیست . - الان ...یعنی هیچی بادت نمیاد ؟ - نه. - حتی خودت رو ؟ - آره. کاملا مشخص بود که تمایلی به کش دادن بحث نداره .. برای همین جواب های کوتاه می داد. گفتم : - نیازه خودم رو معرفی کتم ؟ شونه بالا انداخت و گفت : - فکر کنم ‌ یکم مکث کردم و گفتم : - دلارامم. عشق قدیمیت ‌ قرار بود ازدواج کنیم و .... اصلا حس خوبی نسبت به توضیحاتی که داشتم می دادم نداشتم دلم نمی خواست اصلا به حرف زدن ادامه بدم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #495 یکم بهم نگاه کردیم .من زل زده بودم بهش ولی اون نگاهش این سمت و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ولی چاره ای نبود .مازیار اون شکلی برگشته بود . و منم پذیرفته بودمش. عهد بسته بودم هرجوری که بیاد قبولش کنم . اینو جلوی علی هم گفتم . از گفتم پشیمون نبودم ولی ذهنم خیلی آشفته بود . نمی تونستم خوب تمرکز کنم تا جملات درستی به زبون بیارم . - دلارام خانم ؟ صدام که زد سرمو بلند کردم. دلارام خانم ؟ چقدر سرد .چقدر غریبه . انگا. کودک درونم داشت بی‌تابی می کرد . همینجور چند لحظه نگاهش کردم . نمی دونم چرا نتونستم اون جو رو تحمل کنم . بلند شدم و با یه ببخشید با عجله ار اتاق رفتم بیرون. زن عمو با خروج یهوییم شوکه شد و نگران وقتی گفتم من دارم می رم با عجله اومد سمتم و گفت : - چی شد دخترم ؟ مازیار کاری کرد؟چیزی گقت ؟ بغض اجازه نمی داد درست حرف بزنم. فقط به زور گفتم : - نه . همه چی خوبه .من فقط خوب نیستم . بر می گردم زن عمو ببخشید خدافظ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #496 ولی چاره ای نبود .مازیار اون شکلی برگشته بود . و منم پذیرفته
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 از خونشون زدم بیرون و به محض خروجم از خونه اشک از چشمام سرازیر شد . کم کم گریم شدت گرفت. راه افتادم تو خیابون و اشک ریختم . دلم خیلی پر بود . داشتم می ترکیدم . با اینکه این اتفاق حل شدنی بود . باید خداروشکر می کردم که با مشکل حادی برنگشته بود. یا اصلا خداروشکر که برگشته بود . اینکه اونجوری خطابم کرد دلم واقعا ریش شد. تازه فهمیدم چقدر مازیار برام مهمه. هرچی می گذشتت بیشتر به این موضوع پی می بردم . نمی دونم چقدر بی هدف توی خیابون ها را رفتم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن . مامان بود. صدام رو صاف کردم که متوجه نشه گریه کردم و جواب دادم. - الو ؟ - سلام خوبی ؟ - مرسی خوبم. - کجایی ؟ - ام...تو خیابون. دارم بر می گردم . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #497 از خونشون زدم بیرون و به محض خروجم از خونه اشک از چشمام سرازی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -کدوم خیابون ؟ - اذیت نکن دیگه مامان .دارم میام . از دستم ناراحت شد و سریع قطع کرد . از دست خودم کلافه شدم .هوفی کشیدم و تصمیم گرفتم برای اینکه از دلش در بیارم یه چیزی براش بگیرم . سر راهم گل فروشی دیدم . تصمیم گرفتم براش گل بگیرم . رفتم داخل گل فروشی و گفتم یه دسته گل رز و عروس برام بچینه. مامانم خیلی این دو تا گل رو دوست داشت . منم وقتی وارد گل فروشی می شدم روحم تازه می شد و تمام غم و غصه هام یادم می رفت . دسته گل رو گرفتم و با حال کمی بهتری راهی خونه شدم .هرچند که همچنان فکرم خیلی مشغول بود . نزدیک خونه که بودم علی زنگ زد . خوشحال از اینکه می تونم باهاش صحبت کتم جواب دادم . - الو ؟ - سلام دختر. چطوری ؟رفتی دیدن یار ؟ - سلام .آره رفتم . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥