ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #486 -ممنون دخترم. -چیزی شده زن عمو ؟ - کجایی دلارام ؟ بلند شدم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#487
- به کسی هم چیزی،نگو
-باشه چشم .من الان راه میفتم میام .
تا خدافظی کردم مامان درو باز کرد و اومد داخل .
-کجا به سلامتی ؟
زن عمو گفت چیزی نگم .به من من افتادم.
- ام ...چیزه .
یهو چشمم به روزنامه خورد و گفتم :
آها. برا کار زنگ زدم گفتن بیا
-چه کاری؟
-مشاور دیگه. من رشتم چیه مامان.
شروع کردم به آماده شدن .
- برا مشاوره اینجوری دنبال کار می گردن ؟
- نه این یه کار دیگس .
-چه کاری؟
-مامان طرف گفت زود بیا .من برم میام تعریف می کنم دورت بگردم .
باشه؟
با عصبانیت داشت نگاهم می کرد .
فوری شالم رو سر کردم .کیف و گوشیم رو برداشتم.
گونش رو بوسیدم و از اتاق رفتم بیرون
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #487 - به کسی هم چیزی،نگو -باشه چشم .من الان راه میفتم میام . تا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#488
صدای غرغرش رو از پشت سرم شنیدم .
ولی سریع زدم بیرون که بهم گیر نده.
حال عجیب غریبی داشتم .
شدیدا خوشحال بودم که برگشته .
از طرفی هم مول حرف زدن زن عمو نگرانم کرد .
سعی کردم فقط سریع خودم رو بهشون برسونم.
سوار ماشین شدم و به سرعت به سمت خونشون روندم .
دست از پا نمی شناختم .
وقتی رسیدم زنگ زدم و در زود باز شد .
هرچی جلوتر می رفتم استرسم بیشتر می شد .
زن عمو رو که جلوی در دیدم ضربان قلبم دیگه رسید به هزار .
چهرش گرفته بود .
لبخندی خسته به روم زد .
-سلام دخترم خوش اومدی .
بغلش کردم و گفتم :
سلام زن عمو جان .چشمتون روشن .
-چشم تو هم روشن دخترم
ازش جدا شدم .دل تو دلم نبود که برم داخل .
قبلش گفتم :
زن عمو چرا اینقدر گرفته اید
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #488 صدای غرغرش رو از پشت سرم شنیدم . ولی سریع زدم بیرون که بهم گیر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#489
- بیا داخل عزیزم .حرف می زنیم .
باهاش وارد خونه شدم .
توی پذیرایی مازیار رو ندیدم .
آروم خطاب به زن عمو گفتم:
- تو اتاقشه؟
- آره.
بیا بشین .
با هم رفتیم روی مبل نشستیم .
یکم این پا اون پا کرد .
منم دل تو دلم نبود که زودتر برم دیدنش.
ولی باید صبوری می کردم .
مشخص بود یه چیزی شده .
طاقت نیاوردم و گفتم:
- زن عمو میشه بگید چی شده ؟
نفس صدادار کشید و گفت :
- چی بگم دخترم . مازیار نرمال برنگشته.
دلم هری ریخت .چیزی که ازش می ترسیدم اتفاق افتاد.
- یعنی چی ؟ یعنی چی نرمال برنگشته ؟
- مازیار......
داشت جون به لبم می کرد .
- مازیار چی ؟
- مازیار فراموشی گرفته.
حس کردم زمان از حرکت ایستاد .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #489 - بیا داخل عزیزم .حرف می زنیم . باهاش وارد خونه شدم . توی پذی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#490
انتظار شنیدن هرچیزی رو داشتم الا اون .
- چی ؟فراموشی گرفته ؟
- آره. میگه هیچی یادش نمیاد.حتی خودش .
منو نمی شناسه،باباشو .تو رو .هیچی یادش نیست .
از اون بهتر نمیشد .حس کردم امیدم یهو ته کشید .
- آخه...یعنی چی ...
گیج بودم .نمی دونستم چی بگم .
زد زیر گریه
- از دیروز یه چشمم اشکه یه چشمم خون .
دکتر گفت معلوم نیست حافظش کی برگرده .
شاید اصلا برنگرده
امیدم بیشتر از قبل از بین رفت.حالم خیلی گرفته شد .
نمی دونستم چی بگم .
- عموت هم حالش گرفتس
نمی دونیم چی کار کنیم .
- دکتر دیگه چیزی نگفت؟دارو چی نداد؟
- دارو چرا داد .گفت براش صحنه هایی از گذشته تداعی کنید.
هی باهاش حرف بزنید .از خاطرات بگید
دوره روان کاوی هم براش نوشت
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #490 انتظار شنیدن هرچیزی رو داشتم الا اون . - چی ؟فراموشی گرفته ؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#491
با اینکه خودم حالم تعریفی نداشت ولی گفتم :
- خب زن عمو اینکه ناراحتی نداره .درست میشه.
خیلیا بودن حافظشون رو از دست دادن و بعد مدتی برگشته
خودمون اینقدر باهاش حرف می زنیم که درست شه و همه چی یادش بیا
غصه نخورید اینجوری .خداروشکر که برگشته.
- حتی به من نمیگه مامان دلارام .
می فهمیدم چقدر سخته.
منم تحمل اینکه به یاد نیارتم رو نداشتم .
- می دونم زن عمو اصلا راحت نیست. حتی برای من.
ولی چاره چیه ؟
باید خداروشکر کنیم که برگشته .
سر تکون داد .
- میگم خودش چه جوری اومد خونه وقتی حافظش رو از دست داده ؟
- دوستش آوردش. حتی همون دوستش هم نمی شناخت .
- خب مسلمه .الان هیچ کسو نمی شناسه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #491 با اینکه خودم حالم تعریفی نداشت ولی گفتم : - خب زن عمو اینکه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#492
- بذارید من برم ببینمش باهاش صحبت کنم ببینم وضعیت چه جوریه.
- اره برو . بهش گفتم دخترعموشی و خیلی همو دوست داشتید .
حالا برو خودت رو معرفی کن .از زبون خودت حرف بزن .
- چشم.
زن عمو رو بغل کردم.یکن دیگه دلداریش دادن و بلند شدم رفتم سمت اتاق مازیار .
حس عجیب غریبی داشتم .
اگه پسم می زد چی ؟
واقعا غیر قابل تحمل بود .
پشت در اتاق وایسادم. نفس عمیقی کشیدم و در زدم
- ریحانه خانم نهار نمی خورم .ممنون.
همونجور که زن عمو گفت به مامانش نمیگفت مامان
درو باز کردم و رفتم داخل .
رو تخت پشت به من نشسته بود .
سرش رو تا نیمه برگردوند و گفت :
- ریحانه جان گفتم که نهار نمی خوام .
تک سرفه ای کردم که بفهمه مامانش نیست .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #492 - بذارید من برم ببینمش باهاش صحبت کنم ببینم وضعیت چه جوریه.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#493
فهمید و کامل برگشت سمتم
نگاهش ...چقدر دلم برای اون نگاه تنگ شده بود .
چقدر دلم تنگ اون چهره و اون استایل بود
با دیدنش دلم زیر و رو شد .
بغض سنگینی توی گلوم نشست .حال خیلی عجیبی داشتم.
دلم می خواست بزنم زیر گریه و بپرم تو بغلش .
هیچی نمی گفت و فقط نگاهم می کرد.
نگاهش گرم نبود .سرد هم نبود .معمولی بود .
بیشتر متعجب
و این یعنی منو نشناخته .چون اگر می شناخت قطعا از طرز نگاه کردنش می فهمیدم .
بالاخره زبون باز کردم .
- نشناختی نه ؟
از جاش بلند شد و برگشت سمتم .
دست به کمر زد و معمولی گفت :
- نه متاسفانه .شما ؟
- تازه فهمیدم زن عمو چه حالی پیدا کرد وقتی پسرش نشناختش
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #493 فهمید و کامل برگشت سمتم نگاهش ...چقدر دلم برای اون نگاه تن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#494
لبخند تلخی زدم و نفس صدادار کشیدم .
- من ....
چی میگفتم؟میگفتم منم عشقت ؟
آه کشیدم و گفتم :
- من دلارام
یکم باز خیره نگاهم کرد .
انگار داشت فکر می کرد مادرش درباره دلارام چی بهش گفته.
و من چی کارش می شدم .
زیر لب زمزمه کرد
- دلارام.
دلم لرزید. چقدر دوست داشتم اسمم رو وقتی اون صدام می زد .
- نشناختی مسلما .
- نه نشناختم .
به تخت اشاره کردم و گفتم :
- میشه بشینیم صحبت کنیم؟
چیزی نگفت و فقط به سمت تخت رفت .
من که نشستم اون پشیمون شد و رفت روی صندلی میز کارش نشست .
ازم فاصله گرفت. و این دلم رو رنجاند
اما نباید می رنجیدم
این عادی بود . منو نمی شناخت .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #494 لبخند تلخی زدم و نفس صدادار کشیدم . - من .... چی میگفتم؟میگف
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#495
یکم بهم نگاه کردیم .من زل زده بودم بهش ولی اون نگاهش این سمت و اون سمت می چرخید.
انگار معذب بود .خیلی هم زیاد.
سر صحبت رو خودم باز کردم .
- حال جسمیت چطوره؟
خیره شد بهم .
- خوبه .بد نیست .
- الان ...یعنی هیچی بادت نمیاد ؟
- نه.
- حتی خودت رو ؟
- آره.
کاملا مشخص بود که تمایلی به کش دادن بحث نداره ..
برای همین جواب های کوتاه می داد.
گفتم :
- نیازه خودم رو معرفی کتم ؟
شونه بالا انداخت و گفت :
- فکر کنم
یکم مکث کردم و گفتم :
- دلارامم. عشق قدیمیت
قرار بود ازدواج کنیم و ....
اصلا حس خوبی نسبت به توضیحاتی که داشتم می دادم نداشتم
دلم نمی خواست اصلا به حرف زدن ادامه بدم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #495 یکم بهم نگاه کردیم .من زل زده بودم بهش ولی اون نگاهش این سمت و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#496
ولی چاره ای نبود .مازیار اون شکلی برگشته بود .
و منم پذیرفته بودمش.
عهد بسته بودم هرجوری که بیاد قبولش کنم .
اینو جلوی علی هم گفتم .
از گفتم پشیمون نبودم ولی ذهنم خیلی آشفته بود .
نمی تونستم خوب تمرکز کنم تا جملات درستی به زبون بیارم .
- دلارام خانم ؟
صدام که زد سرمو بلند کردم.
دلارام خانم ؟ چقدر سرد .چقدر غریبه .
انگا. کودک درونم داشت بیتابی می کرد .
همینجور چند لحظه نگاهش کردم .
نمی دونم چرا نتونستم اون جو رو تحمل کنم .
بلند شدم و با یه ببخشید با عجله ار اتاق رفتم بیرون.
زن عمو با خروج یهوییم شوکه شد و نگران
وقتی گفتم من دارم می رم با عجله اومد سمتم و گفت :
- چی شد دخترم ؟ مازیار کاری کرد؟چیزی گقت ؟
بغض اجازه نمی داد درست حرف بزنم.
فقط به زور گفتم :
- نه . همه چی خوبه .من فقط خوب نیستم .
بر می گردم زن عمو
ببخشید خدافظ
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #496 ولی چاره ای نبود .مازیار اون شکلی برگشته بود . و منم پذیرفته
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#497
از خونشون زدم بیرون و به محض خروجم از خونه اشک از چشمام سرازیر شد .
کم کم گریم شدت گرفت.
راه افتادم تو خیابون و اشک ریختم .
دلم خیلی پر بود . داشتم می ترکیدم .
با اینکه این اتفاق حل شدنی بود .
باید خداروشکر می کردم که با مشکل حادی برنگشته بود.
یا اصلا خداروشکر که برگشته بود .
اینکه اونجوری خطابم کرد دلم واقعا ریش شد.
تازه فهمیدم چقدر مازیار برام مهمه.
هرچی می گذشتت بیشتر به این موضوع پی می بردم .
نمی دونم چقدر بی هدف توی خیابون ها را رفتم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن .
مامان بود.
صدام رو صاف کردم که متوجه نشه گریه کردم و جواب دادم.
- الو ؟
- سلام خوبی ؟
- مرسی خوبم.
- کجایی ؟
- ام...تو خیابون. دارم بر می گردم .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #497 از خونشون زدم بیرون و به محض خروجم از خونه اشک از چشمام سرازی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#498
-کدوم خیابون ؟
- اذیت نکن دیگه مامان .دارم میام .
از دستم ناراحت شد و سریع قطع کرد .
از دست خودم کلافه شدم .هوفی کشیدم و تصمیم گرفتم برای اینکه از دلش در بیارم یه چیزی براش بگیرم .
سر راهم گل فروشی دیدم . تصمیم گرفتم براش گل بگیرم .
رفتم داخل گل فروشی و گفتم یه دسته گل رز و عروس برام بچینه.
مامانم خیلی این دو تا گل رو دوست داشت .
منم وقتی وارد گل فروشی می شدم روحم تازه می شد و تمام غم و غصه هام یادم می رفت .
دسته گل رو گرفتم و با حال کمی بهتری راهی خونه شدم .هرچند که همچنان فکرم خیلی مشغول بود .
نزدیک خونه که بودم علی زنگ زد .
خوشحال از اینکه می تونم باهاش صحبت کتم جواب دادم .
- الو ؟
- سلام دختر. چطوری ؟رفتی دیدن یار ؟
- سلام .آره رفتم .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥