ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #485 راست هم می گفت .هنوز خبری نبود .نباید خودمرو الکی آزار می دادم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#486
-ممنون دخترم.
-چیزی شده زن عمو ؟
- کجایی دلارام ؟
بلند شدم شروع کردم به راه رفتن .
-من خونه .زن عمو اتفاقی افتاده ؟
- آروم باش خب ؟
مازیار برگشته .
چنان خوشحال شدم که از شدت شادی بغض گلوم رو گرفت .
دست گرفتم جلوی دهنم و ناباور گفتم:
- جدی میگید زن عمو ؟
وای خدایا شکرت
- آره. الان تو اتاق داره استراحت می کنه.
- وای خدا باورم نمیشه.خداروشکر
چشمتون روشن
-ممنون دخترم .فقط یه مشکلی هست
متعجب گفتم :
چی؟
-می تونی بیای اینجا ؟
صداش می لرزید.
هول گفتم : اره آره الان میام
زن عمو مازیار چیزیش شده ؟
- بیا اینجا حرف می زنیم .نگران نشو .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #486 -ممنون دخترم. -چیزی شده زن عمو ؟ - کجایی دلارام ؟ بلند شدم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#487
- به کسی هم چیزی،نگو
-باشه چشم .من الان راه میفتم میام .
تا خدافظی کردم مامان درو باز کرد و اومد داخل .
-کجا به سلامتی ؟
زن عمو گفت چیزی نگم .به من من افتادم.
- ام ...چیزه .
یهو چشمم به روزنامه خورد و گفتم :
آها. برا کار زنگ زدم گفتن بیا
-چه کاری؟
-مشاور دیگه. من رشتم چیه مامان.
شروع کردم به آماده شدن .
- برا مشاوره اینجوری دنبال کار می گردن ؟
- نه این یه کار دیگس .
-چه کاری؟
-مامان طرف گفت زود بیا .من برم میام تعریف می کنم دورت بگردم .
باشه؟
با عصبانیت داشت نگاهم می کرد .
فوری شالم رو سر کردم .کیف و گوشیم رو برداشتم.
گونش رو بوسیدم و از اتاق رفتم بیرون
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #487 - به کسی هم چیزی،نگو -باشه چشم .من الان راه میفتم میام . تا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#488
صدای غرغرش رو از پشت سرم شنیدم .
ولی سریع زدم بیرون که بهم گیر نده.
حال عجیب غریبی داشتم .
شدیدا خوشحال بودم که برگشته .
از طرفی هم مول حرف زدن زن عمو نگرانم کرد .
سعی کردم فقط سریع خودم رو بهشون برسونم.
سوار ماشین شدم و به سرعت به سمت خونشون روندم .
دست از پا نمی شناختم .
وقتی رسیدم زنگ زدم و در زود باز شد .
هرچی جلوتر می رفتم استرسم بیشتر می شد .
زن عمو رو که جلوی در دیدم ضربان قلبم دیگه رسید به هزار .
چهرش گرفته بود .
لبخندی خسته به روم زد .
-سلام دخترم خوش اومدی .
بغلش کردم و گفتم :
سلام زن عمو جان .چشمتون روشن .
-چشم تو هم روشن دخترم
ازش جدا شدم .دل تو دلم نبود که برم داخل .
قبلش گفتم :
زن عمو چرا اینقدر گرفته اید
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #488 صدای غرغرش رو از پشت سرم شنیدم . ولی سریع زدم بیرون که بهم گیر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#489
- بیا داخل عزیزم .حرف می زنیم .
باهاش وارد خونه شدم .
توی پذیرایی مازیار رو ندیدم .
آروم خطاب به زن عمو گفتم:
- تو اتاقشه؟
- آره.
بیا بشین .
با هم رفتیم روی مبل نشستیم .
یکم این پا اون پا کرد .
منم دل تو دلم نبود که زودتر برم دیدنش.
ولی باید صبوری می کردم .
مشخص بود یه چیزی شده .
طاقت نیاوردم و گفتم:
- زن عمو میشه بگید چی شده ؟
نفس صدادار کشید و گفت :
- چی بگم دخترم . مازیار نرمال برنگشته.
دلم هری ریخت .چیزی که ازش می ترسیدم اتفاق افتاد.
- یعنی چی ؟ یعنی چی نرمال برنگشته ؟
- مازیار......
داشت جون به لبم می کرد .
- مازیار چی ؟
- مازیار فراموشی گرفته.
حس کردم زمان از حرکت ایستاد .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #489 - بیا داخل عزیزم .حرف می زنیم . باهاش وارد خونه شدم . توی پذی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#490
انتظار شنیدن هرچیزی رو داشتم الا اون .
- چی ؟فراموشی گرفته ؟
- آره. میگه هیچی یادش نمیاد.حتی خودش .
منو نمی شناسه،باباشو .تو رو .هیچی یادش نیست .
از اون بهتر نمیشد .حس کردم امیدم یهو ته کشید .
- آخه...یعنی چی ...
گیج بودم .نمی دونستم چی بگم .
زد زیر گریه
- از دیروز یه چشمم اشکه یه چشمم خون .
دکتر گفت معلوم نیست حافظش کی برگرده .
شاید اصلا برنگرده
امیدم بیشتر از قبل از بین رفت.حالم خیلی گرفته شد .
نمی دونستم چی بگم .
- عموت هم حالش گرفتس
نمی دونیم چی کار کنیم .
- دکتر دیگه چیزی نگفت؟دارو چی نداد؟
- دارو چرا داد .گفت براش صحنه هایی از گذشته تداعی کنید.
هی باهاش حرف بزنید .از خاطرات بگید
دوره روان کاوی هم براش نوشت
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #490 انتظار شنیدن هرچیزی رو داشتم الا اون . - چی ؟فراموشی گرفته ؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#491
با اینکه خودم حالم تعریفی نداشت ولی گفتم :
- خب زن عمو اینکه ناراحتی نداره .درست میشه.
خیلیا بودن حافظشون رو از دست دادن و بعد مدتی برگشته
خودمون اینقدر باهاش حرف می زنیم که درست شه و همه چی یادش بیا
غصه نخورید اینجوری .خداروشکر که برگشته.
- حتی به من نمیگه مامان دلارام .
می فهمیدم چقدر سخته.
منم تحمل اینکه به یاد نیارتم رو نداشتم .
- می دونم زن عمو اصلا راحت نیست. حتی برای من.
ولی چاره چیه ؟
باید خداروشکر کنیم که برگشته .
سر تکون داد .
- میگم خودش چه جوری اومد خونه وقتی حافظش رو از دست داده ؟
- دوستش آوردش. حتی همون دوستش هم نمی شناخت .
- خب مسلمه .الان هیچ کسو نمی شناسه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #491 با اینکه خودم حالم تعریفی نداشت ولی گفتم : - خب زن عمو اینکه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#492
- بذارید من برم ببینمش باهاش صحبت کنم ببینم وضعیت چه جوریه.
- اره برو . بهش گفتم دخترعموشی و خیلی همو دوست داشتید .
حالا برو خودت رو معرفی کن .از زبون خودت حرف بزن .
- چشم.
زن عمو رو بغل کردم.یکن دیگه دلداریش دادن و بلند شدم رفتم سمت اتاق مازیار .
حس عجیب غریبی داشتم .
اگه پسم می زد چی ؟
واقعا غیر قابل تحمل بود .
پشت در اتاق وایسادم. نفس عمیقی کشیدم و در زدم
- ریحانه خانم نهار نمی خورم .ممنون.
همونجور که زن عمو گفت به مامانش نمیگفت مامان
درو باز کردم و رفتم داخل .
رو تخت پشت به من نشسته بود .
سرش رو تا نیمه برگردوند و گفت :
- ریحانه جان گفتم که نهار نمی خوام .
تک سرفه ای کردم که بفهمه مامانش نیست .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #492 - بذارید من برم ببینمش باهاش صحبت کنم ببینم وضعیت چه جوریه.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#493
فهمید و کامل برگشت سمتم
نگاهش ...چقدر دلم برای اون نگاه تنگ شده بود .
چقدر دلم تنگ اون چهره و اون استایل بود
با دیدنش دلم زیر و رو شد .
بغض سنگینی توی گلوم نشست .حال خیلی عجیبی داشتم.
دلم می خواست بزنم زیر گریه و بپرم تو بغلش .
هیچی نمی گفت و فقط نگاهم می کرد.
نگاهش گرم نبود .سرد هم نبود .معمولی بود .
بیشتر متعجب
و این یعنی منو نشناخته .چون اگر می شناخت قطعا از طرز نگاه کردنش می فهمیدم .
بالاخره زبون باز کردم .
- نشناختی نه ؟
از جاش بلند شد و برگشت سمتم .
دست به کمر زد و معمولی گفت :
- نه متاسفانه .شما ؟
- تازه فهمیدم زن عمو چه حالی پیدا کرد وقتی پسرش نشناختش
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #493 فهمید و کامل برگشت سمتم نگاهش ...چقدر دلم برای اون نگاه تن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#494
لبخند تلخی زدم و نفس صدادار کشیدم .
- من ....
چی میگفتم؟میگفتم منم عشقت ؟
آه کشیدم و گفتم :
- من دلارام
یکم باز خیره نگاهم کرد .
انگار داشت فکر می کرد مادرش درباره دلارام چی بهش گفته.
و من چی کارش می شدم .
زیر لب زمزمه کرد
- دلارام.
دلم لرزید. چقدر دوست داشتم اسمم رو وقتی اون صدام می زد .
- نشناختی مسلما .
- نه نشناختم .
به تخت اشاره کردم و گفتم :
- میشه بشینیم صحبت کنیم؟
چیزی نگفت و فقط به سمت تخت رفت .
من که نشستم اون پشیمون شد و رفت روی صندلی میز کارش نشست .
ازم فاصله گرفت. و این دلم رو رنجاند
اما نباید می رنجیدم
این عادی بود . منو نمی شناخت .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #494 لبخند تلخی زدم و نفس صدادار کشیدم . - من .... چی میگفتم؟میگف
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#495
یکم بهم نگاه کردیم .من زل زده بودم بهش ولی اون نگاهش این سمت و اون سمت می چرخید.
انگار معذب بود .خیلی هم زیاد.
سر صحبت رو خودم باز کردم .
- حال جسمیت چطوره؟
خیره شد بهم .
- خوبه .بد نیست .
- الان ...یعنی هیچی بادت نمیاد ؟
- نه.
- حتی خودت رو ؟
- آره.
کاملا مشخص بود که تمایلی به کش دادن بحث نداره ..
برای همین جواب های کوتاه می داد.
گفتم :
- نیازه خودم رو معرفی کتم ؟
شونه بالا انداخت و گفت :
- فکر کنم
یکم مکث کردم و گفتم :
- دلارامم. عشق قدیمیت
قرار بود ازدواج کنیم و ....
اصلا حس خوبی نسبت به توضیحاتی که داشتم می دادم نداشتم
دلم نمی خواست اصلا به حرف زدن ادامه بدم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #495 یکم بهم نگاه کردیم .من زل زده بودم بهش ولی اون نگاهش این سمت و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#496
ولی چاره ای نبود .مازیار اون شکلی برگشته بود .
و منم پذیرفته بودمش.
عهد بسته بودم هرجوری که بیاد قبولش کنم .
اینو جلوی علی هم گفتم .
از گفتم پشیمون نبودم ولی ذهنم خیلی آشفته بود .
نمی تونستم خوب تمرکز کنم تا جملات درستی به زبون بیارم .
- دلارام خانم ؟
صدام که زد سرمو بلند کردم.
دلارام خانم ؟ چقدر سرد .چقدر غریبه .
انگا. کودک درونم داشت بیتابی می کرد .
همینجور چند لحظه نگاهش کردم .
نمی دونم چرا نتونستم اون جو رو تحمل کنم .
بلند شدم و با یه ببخشید با عجله ار اتاق رفتم بیرون.
زن عمو با خروج یهوییم شوکه شد و نگران
وقتی گفتم من دارم می رم با عجله اومد سمتم و گفت :
- چی شد دخترم ؟ مازیار کاری کرد؟چیزی گقت ؟
بغض اجازه نمی داد درست حرف بزنم.
فقط به زور گفتم :
- نه . همه چی خوبه .من فقط خوب نیستم .
بر می گردم زن عمو
ببخشید خدافظ
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #496 ولی چاره ای نبود .مازیار اون شکلی برگشته بود . و منم پذیرفته
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#497
از خونشون زدم بیرون و به محض خروجم از خونه اشک از چشمام سرازیر شد .
کم کم گریم شدت گرفت.
راه افتادم تو خیابون و اشک ریختم .
دلم خیلی پر بود . داشتم می ترکیدم .
با اینکه این اتفاق حل شدنی بود .
باید خداروشکر می کردم که با مشکل حادی برنگشته بود.
یا اصلا خداروشکر که برگشته بود .
اینکه اونجوری خطابم کرد دلم واقعا ریش شد.
تازه فهمیدم چقدر مازیار برام مهمه.
هرچی می گذشتت بیشتر به این موضوع پی می بردم .
نمی دونم چقدر بی هدف توی خیابون ها را رفتم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن .
مامان بود.
صدام رو صاف کردم که متوجه نشه گریه کردم و جواب دادم.
- الو ؟
- سلام خوبی ؟
- مرسی خوبم.
- کجایی ؟
- ام...تو خیابون. دارم بر می گردم .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #497 از خونشون زدم بیرون و به محض خروجم از خونه اشک از چشمام سرازی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#498
-کدوم خیابون ؟
- اذیت نکن دیگه مامان .دارم میام .
از دستم ناراحت شد و سریع قطع کرد .
از دست خودم کلافه شدم .هوفی کشیدم و تصمیم گرفتم برای اینکه از دلش در بیارم یه چیزی براش بگیرم .
سر راهم گل فروشی دیدم . تصمیم گرفتم براش گل بگیرم .
رفتم داخل گل فروشی و گفتم یه دسته گل رز و عروس برام بچینه.
مامانم خیلی این دو تا گل رو دوست داشت .
منم وقتی وارد گل فروشی می شدم روحم تازه می شد و تمام غم و غصه هام یادم می رفت .
دسته گل رو گرفتم و با حال کمی بهتری راهی خونه شدم .هرچند که همچنان فکرم خیلی مشغول بود .
نزدیک خونه که بودم علی زنگ زد .
خوشحال از اینکه می تونم باهاش صحبت کتم جواب دادم .
- الو ؟
- سلام دختر. چطوری ؟رفتی دیدن یار ؟
- سلام .آره رفتم .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #498 -کدوم خیابون ؟ - اذیت نکن دیگه مامان .دارم میام . از دستم نا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#499
- دمق می زنی .خب چی شد ؟
- حافظش رو از دست داده.
انگار شوکه شد چون چند لحظه سکوت کرد .
- جدی میگی دلارام ؟
- آره. خودمم باورم نمیشه .
- منم تعجب کردم .انتظار هرچیزی رو داشتم الا این.
- حالم خیلی بده علی.
بغض صدام رو که شنید گفت :
- کجایی ؟
- نزدیک خونه .
- بیرونی ؟
- اره .
- وایسا میام دنبالت.
- نه باید اول برم خونه.
- خب برو.کارت که تموم شد بگو بیام.
- باشه مرسی .
گوشی رو قطع کردم و با سرعت بیشتری به سمت خونه رفتم .
وقتی وارد شدم مامانم با حالت قهر روی مبل نشسته بود و اصلا نگاهم هم نمی کرد .
رفتم جلو و گونش رو بوسیدم.
خواست پسم بزنه که گل رو دید.
گرفتم جلوش و گفتم :
- گل برای گل
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #499 - دمق می زنی .خب چی شد ؟ - حافظش رو از دست داده. انگار شوکه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#500
نگاهی به من و نگاهی به گل انداخت و گفت :
- این چیه ؟
خندیدم و گفتم :
- گله عزیزم. گل .
چشم غره ای بهم رفت .
باز گرفتم جلوش .
- بگیر دیگه برای توعه.
- گل برای چی ؟
- چون دوست داشتم برای مامان قشنگم بگیرم .
- آفتاب از کدوم طرف در اومده ؟
- عهههه.یه بارم من مهربون شدم تو اینجوری کن .
بگیر دیگه .
چرا ناز می کنی ؟
با اکراه گل رو ازم گرفت.
- ممنون .
- اخمات رو باز کن دیگه .
بخند .
- خندم نمیاد.
- گفتم بخند.
- میگم خندم نمیاد دختر .
- نه باید بخندی .بخند بخند .
شروع کردم به قلقلک دادنش.
بالاخره خندید .
- عه برو خیله خب بسه .لوس نکن خودتو .
محکم بغلش کردم و بالاخره از دلش در آوردم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #500 نگاهی به من و نگاهی به گل انداخت و گفت : - این چیه ؟ خندیدم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#501
گل رو ازش گرفتم و رفتم گذاشتم توی ظرف آب روی اپن.
بعد هم اومدم و گفتم:
مامان من یه سر می رم بیرون و میام.
باز طلبکار شد.نوچی کرد و گفت :
کجا هی فرت و فرت ؟
- زود بر میگردم .
- دختر دو دقیقه هم بشین خونه خب من اصلا تو رو نمی بینم
چهار روز دیگه هم شوهر می کنی می ری دیگه کلا نمی بینمت
یاد مازیار افتادم و بیشتر دلم گرفت.
ولی به روی خودم نیاوردم .
باز رفتم ماچش کردم و گفتم:
- چشم .اصلا فردا رو کلا در اختیارتم
اگه شد حتی بریم گردش.
نظرته ؟
- من حوصله ندارم ولم کن .
- حوصله ندارم نداریم.
بایر بیای .
حالا من برم فعلا.
بعدا حرف می زنیم .می بینمت عشقم خدافظ.
- ببین چه زبونی هم می ریزه
خندیدم و از خونه زدم بیرون .
*
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #501 گل رو ازش گرفتم و رفتم گذاشتم توی ظرف آب روی اپن. بعد هم اومد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#502
داشتم با قاشق هات چاکلت رو هم می زدم که صدای علی اومد
- الان بیست دقیقس داری با اون ور می ری .
نمی خوای حرف بزنی دختر؟
نگاش کردم .
خیلی حرف تو دلم بود .
ولی نمی دونستم چی بگم و از کجا شروع کنم
- چرا می خوام حرف بزنم.
ولی حرف زدنم نمیاد
خندید. پشت دستش رو نشون داد و گفت :
- می خوای یه نر و ماده بهت بزنم که حرف زدنت بیاد
منم ریز و خسته خندیدم
باید می رفتم خونه .پس وقت تلف کردن رو کنار گذاشتم و شروع کردم به حرف زدن
- فراموشی گرفته.
ظاهرا چون تو سرش ضربه خورده .
و الان هیچی یادش نمیاد
همون دوستش تا خونه رسوندش
خیلی عوض شده علی
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #502 داشتم با قاشق هات چاکلت رو هم می زدم که صدای علی اومد - الان
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#503
- خب معلومه .یارو هویتش یادش نمیاد
توقع داری تغییر نکنه ؟
- این مدلش رو دوست ندارم .
- بازم عادیه .هیچ کس دوست نداره
حتی اون خودش هم الان خودشو دوست نداره .
- چی کار کنم ؟
- صبوری و مدارا
- امروز به قدری حالم بد شد که یهویی بی خدافظی و هیچی زدم از اونجا بیرون
- دیوونه شدی یهو
- آره.
- اینجوری گفتی همه جوره باهاش کنار میام.
هرجور که برگرده .
جوابی ندادم
- فک کن کوری شلی چیزی برمیگشت.
قطع نخاع شده میومد .
دور از جونش .اونوقت چی؟
حرف و عملت یکی نیست دلارام.
علی خیلی داشت تند برخورد می کرد
البته همیشه همین بود و فصد داشت بهم تلنگر بزنه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #503 - خب معلومه .یارو هویتش یادش نمیاد توقع داری تغییر نکنه ؟ -
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#504
- چرا می زنی حالا؟
- چون باید بزنم .چون تکلیفت بادخودت معلوم نیست .
فقط غر می زنی .
با اینکه نباید دلخور می شدم ولی شدم .
- من کجا غر می زنم ؟
اصلا ولش کن علی من می رم .خدافظ.
خواستم بلند شم که کیفم رو گرفت و نذاشت .
خندید و گفت :
- اوه اوه چه ناز نازی هم شده خانم .بشین ببینم .این ادا ها چیه .
- من ادا در میارم یا تو .
قشنگ می خوای پاشی منو بزنی .مگه چی گفتم؟
- من دارم حقیقت رو میگم.
می تونم مثل دوست های صد من یه غاز قربون صدقه برم و هی بگم خوب کردی .
خوب می کنی . حق داری .
ولی دارم بهت تلنگر می زنم که به خودت بیای .
منطقی باش.
سنی داره ازت میگذره .
بچه که نیستی .
خیر سرت روانشناسی خودت
راست میگفت .چه جور روانشناسی بودم که نمی تونستم شرایط رو مدیریت کنم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #504 - چرا می زنی حالا؟ - چون باید بزنم .چون تکلیفت بادخودت معلوم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#505
- خب ؟
نگاهش کردم .
- چی خب؟
- به نظرت غیر منطقی میگم؟
- خب ...نه .
- من هرچی میگم بخاطر خودته .اگه بدونم ناراحت میشی دیگه نمیگم .
ولی خب می دونم آدم منطقی و واقع بینی هستی .
انتقاد هم می پذیری .
مازیار برگشته و تو الان باید خوشحال باشی .
حافظش هم بر می گرده .
فقط باید صبوری کنی .
ولی همچنان حق انتخاب داری .اگه حس می کنی نمی تونی این شرایط رو کنترل کنی از همین فرصت استفاده کن .
و ازش فاصله بگیر .
اون که الان پیگیر تو نمیشه .
نه نمی تونستم مازیار رو ول کنم .
- نمی تونم ولش کنم علی.
- خب .پس می خوایش
کنارش باش و کمکش کن تا حافظش برگرده.
لبخندی زدم و گفتم :
- مرسی که همیشه با حرفات حالم رو خوب می کنی .
- قربان شما .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #505 - خب ؟ نگاهش کردم . - چی خب؟ - به نظرت غیر منطقی میگم؟ - خب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#506
با شیطنت گفت :
- ولی خودمونیم .
فکر نکنم وقتی مازیار حافظش برگرده خیلی از بودن من توی زندگیت استقبال کنه .
- عه یعنی با ارتباطمون مخالفت می کنه؟
- و حق داره اگر کنه .
- دوست دارم با هم اشناتون کنم
خندید و گفت :
- نیازی نیست .
- ولی اینجوری بهتره .
خب علی تو مثل یه برادر خوب این مدت کنارم بودی .
هیچ وقت لطف و محبت هاتو نمی تونم نادیده بگیرم .
ارتباط بینمون هم ارتباط سالمیه.
ولی به قول تو شاید مازیار مخالفت کنه .
پس بهتره از همین الان که ذهنش هم نسبت به همه چیز پاکه با هم اشناتون کنم
شاید واقعا رفیق های خوبی شدید .
- عجب
حالا فعلا قهوهت رو بخور یخ کرد ..
بعدا دربارش تصمیم میگیریم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #506 با شیطنت گفت : - ولی خودمونیم . فکر نکنم وقتی مازیار حافظش ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#508
- به مازیار ؟
با حرکت سر تایید کرد .
فکر خوبی بود
گل رو از زن عمو گرفتم .با اجازه گفتم و داشتم می رفتم سمت اتاقش .
حواسم به جلوم نبود که یهو صداش رو شنیدم .
- سلام دلارام خانم .
ضربان قلبم رفت بالا و یه لحظه شوک شدم .
وایسادم نگاهش کردم .
نگاهش خنثی بود .
دست به جیب جلوم وایساده بود و داشت به گلا نگاه می کرد .
حواسم بود که باز بهم گفت دلارام خانم.
اما به روی خودم نیاوردم.
لبخند زدم و گفتم :
- سلام خوبی ؟
و گل رو گرفتم سمتش .
سر تکون داد و گفت:
- به چه مناسبت ؟
- گل دادن که مناسبت نمی خواد.
همینجوری برات گرفتم .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #508 - به مازیار ؟ با حرکت سر تایید کرد . فکر خوبی بود گل رو از
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#509
گل رو از دستم گرفت و با لبخند محوی تشکر کرد .
دیدم وایساده و چیزی نمیگه .
مادرش که از عقب نظاره گر بود گفت :
پسرم برید بشینید تو اتاق با هم یکم صحبت کنید گپ بزنید .
با این حرف زن عمو مازیار به خودش اومدو حرکت کرد سمت اتاقش.
منم دنبالش رفتم .
در اتاق رو تا نیمه بستم و رفتم روی صندلی میز تحریرش نشستم .
گل ها رو گذاشت روی میز و خودش لبه تخت نشست .
کلافه دستی به صورتش کشید و بهم خیره شد
نمی دونستم سر صحبت رو از کجا باز کنم و چی بگم .
هیچ وقت تا حالا برای صحبت با مازیار تو اون شرایط قرار نگرفته بودم .
خیلی عجیب و سخت و سنگین بودد
که با عزیز ترین زندگیت ندونی چه جوری بایر صحبت کنی .
درباره چی حرف بزنی .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #509 گل رو از دستم گرفت و با لبخند محوی تشکر کرد . دیدم وایساده و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#510
آخرش هم خودم سر صحبت رو باز کردم .
- حالت چطوره ؟بهتری ؟
نگام کرد .چند لحظه بهم خیره موند و گفت :
- فکر می کنم ...آره .
- خداروشکر
هنوز چیزی یادت نیومده ؟
یکم فکر کرد و گفت :
- نه .
دلم گرفت . ولی نباید ناامید می شدم .
- خب دوست نداری سوال بپرسی من حواب بدم؟
چیزی توی سرت نیست ؟
- اینقدر سوال ها زیاده که گیج شدم .
یکم امیدوار تر شدم که داره صحبت می کته
- خیلی هم تازه کم حرف شدی
تو اصلا اینجوری نبودی .
- خب شاید چون یادم نمیاد چه جوری بودم
- اشکال نداره مطمئنم به زودی حافظت برمیگرده
همه چیز بر می گرده به روال سابق
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #510 آخرش هم خودم سر صحبت رو باز کردم . - حالت چطوره ؟بهتری ؟ نگا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#511
- منم امیدوارم
تایم توی سکوت داشت سپری می شد .
نمی دونستم چی بگم .اونم هیچی نمیگفت و نمی پرسید.
برام عجیب بود.
خب حداقل می تونست سوال کنه.
ببینه من کی ام چی ام .روابطمون چه شکلی بود
ولی هیچی نمیگفت.
یادمه مازیار قبلا هم وقتی خیلی فکرش مشغول می شد سکوت می کرد و فاصله میگرفت
اما چون نمی تونستیم دوری هم رو تحمل کنیم زود بخاطر من به خودش میومد .
و باز شیطنت هاشو شروع می کرد.
اما این مازیار رو به رومم انگار قرار نبود حالا حالا ها این سکوت رو بشکنه
یهو فکری به سرم زد و گفتم :
- نظرت چیه بریم بیرون .
- کجا ؟
نمی دونستم کجا .
قصد داشتم با علی بریم بیرون
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #511 - منم امیدوارم تایم توی سکوت داشت سپری می شد . نمی دونستم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#512
ولی فوری پشیمون شدم. هنوز زود بود اون هنوز با منم احساس راحتی نمی کرد.
چه برسه به علی .
اول باید یکم احساس امنیت کنار من پیدا می کرد بعد .
این شد که گفتم :
- نمی دونم هرجا.
دلت نمی خواد از خونه بری بیرون ؟
- هم می خوام هم نه .
بیشتر خونه نشینی رو ترجیح می دم .
- نگرانم افسردگی بگیری .
تک خنده ای تلخ کرد .
- فکر کنم گرفتم .
دلم یه جوری شد .دوست نداشتم تو اون حال ببینمش.
زدم به در شیطنت و گفتم :
- ولی من نمی ذارم .پاشو پاشو .
خودم بلند شدم و رفتم سمتش.
لباسش رو کشیدم و گفتم :
- بلند شو .
- برای چی خب ؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #512 ولی فوری پشیمون شدم. هنوز زود بود اون هنوز با منم احساس راحت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#513
- برای چی پاشم؟
- اینجا فقط من سوال می پرسم .
خندید .
- خب چرا پاشم بگو ؟
- بریم بیرون .
- کجا ؟
- یه جا رو پیدا می کنیم حالا.تو پاشو .
- حوصله ندارم.
با تشر گفتم :
- عهههه.یعنی چی حوصله ندارم .
بلند شو ببینم .
رفتم لباسش رو کشیدم .اما همچنان اینقدر سنگین بود و زورش،زیاد بود که نتونستم تکونش بدم .
با حرص گفتم :
- خب پاشو دیگه
خندید .
خیلی دلم برای خندش تنگ شده بود.
- خب بگو کجا بریم.
- من الان بگم هم تو نمیشناسی که.
بلند شو می برمت یه جای خوب .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #513 - برای چی پاشم؟ - اینجا فقط من سوال می پرسم . خندید . - خب چ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#514
بالاخره مقاوت رو کنار گذاشت و بلند شد .
و گفت :
من نمی تونم رانندگی کنم ها.
- چرا رانندگی هم یادت رفته ؟
- نه ولی الان تمرکز ندارم .
آدرس ها هم یادم نیست .
- عیب نداره . من ماشین دارم.
همینجوری وایساده بودم منتظر .اونم حرکتی نمی کرد .
وقتی دید از رو نمی رم گفت :
- خب میشه بری بیرون من لباس عوض کنم دلارام خانم ؟
تکونی خوردم و گفتم :
- آ .اها باشه .
از اتاق رفتم بیرون. اینکه باز بهم گفت دلارام خانم حس غریبی بهم داد.
ولی خب عادی بود و باید خودم رو کنترل می کردم .
از اتاق که بیرون رفتم زن عمو به پام بلند شد و با لبخند گفت :
- اوضاع چطوره ؟
هوفی کشیدم و گفتم:
- چی بگم زن عمو .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #514 بالاخره مقاوت رو کنار گذاشت و بلند شد . و گفت : من نمی تونم ر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#515
آروم تر ادامه دادم .
- نه می تونم بگم خوبه نه می تونم بگم بده.
یادش نمیاد دیگه .غریبی میکنه .
اینم حس خوبی بهم نمی ده.
زن عمو اه کشید و گفت :
- ببین دیگه من که مادرشم چی میکشم.
درکت می کنم عزیزم
ولی چه میشه کرد .باید صبوری کنیم .
انشاالله به زوی حافظش برگرده.
- انشااله
الان داریم می ریم بیرون
با خوشحالی گفت :
- جدی ؟
رضایت داد بیاد بیرون بالاخره
- اره خداروشکر. ولی خیلی سخت راضی شد .
- هرچی من بهش گفتم برو یه دوری بزن اصلا گوش نکرد.
باز خوبه با حرف تو کوتاه اومد
- خداروشکر پس .
می خوام ببرمش جایی که خیلی خاطره داریم .
- برو.
این تکرار صحنه ها دکتر گفت خیلی خوبه و لازمه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #515 آروم تر ادامه دادم . - نه می تونم بگم خوبه نه می تونم بگم بده
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#516
- من تمام تلاشم رو برای برگشتن حافظهش می کنم زن عمو.
شما نگران نباشید .
- عزیز دلمی. انشاالله بتونم برات جبران کنم.
- جبران چیه .
مازیار خیلی برام عزیزه می دونید .
راستی عمو چطوره ؟
- عمو هم خوبه .فقط اونم فکرش مشغوله دیگه
- حق دارید بخدا.
به کسی هنوز نمی خواید چیزی بگید ؟
- به نظرم دلیلی برای پنهون کاری وجود نداره .
احتمالا به همه میگیم چی شده.
- خب پس .
صبر می کنم تا خودتون به مامان بابای منم بگید .
- می خوای تو بهشون بگو امروز .
- بگم؟
- اره .اونا هم شاید پیشنهادی دادن راهکاری دادن.
یا تونستن کمک کنن.
اگرم بعد ها بفهمن ناراحت میشن
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥