eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.3هزار دنبال‌کننده
160 عکس
102 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #514 بالاخره مقاوت رو کنار گذاشت و بلند شد . و گفت : من نمی تونم ر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 آروم تر ادامه دادم . - نه می تونم بگم خوبه نه می تونم بگم بده. یادش نمیاد دیگه .غریبی میکنه . اینم حس خوبی بهم نمی ده. زن عمو اه کشید و گفت : - ببین دیگه من که مادرشم چی می‌کشم. درکت می کنم عزیزم ولی چه میشه کرد .باید صبوری کنیم . انشاالله به زوی حافظش برگرده. - انشااله ‌ الان داریم می ریم بیرون ‌ با خوشحالی گفت : - جدی ؟ رضایت داد بیاد بیرون بالاخره - اره خداروشکر. ولی خیلی سخت راضی شد . - هرچی من بهش گفتم برو یه دوری بزن اصلا گوش نکرد. باز خوبه با حرف تو کوتاه اومد - خداروشکر پس . می خوام ببرمش جایی که خیلی خاطره داریم . - برو. این تکرار صحنه ها دکتر گفت خیلی خوبه و لازمه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #515 آروم تر ادامه دادم . - نه می تونم بگم خوبه نه می تونم بگم بده
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - من تمام تلاشم رو برای برگشتن حافظه‌ش می کنم زن عمو. شما نگران نباشید . - عزیز دلمی. انشاالله بتونم برات جبران کنم. - جبران چیه . مازیار خیلی برام عزیزه می دونید . راستی عمو چطوره ؟ - عمو هم خوبه .فقط اونم فکرش مشغوله دیگه - حق دارید بخدا. به کسی هنوز نمی خواید چیزی بگید ؟ - به نظرم دلیلی برای پنهون کاری وجود نداره . احتمالا به همه میگیم چی شده. - خب پس . صبر می کنم تا خودتون به مامان بابای منم بگید . - می خوای تو بهشون بگو امروز . - بگم؟ - اره .اونا هم شاید پیشنهادی دادن راهکاری دادن. یا تونستن کمک کنن. اگرم بعد ها بفهمن ناراحت میشن @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #516 - من تمام تلاشم رو برای برگشتن حافظه‌ش می کنم زن عمو. شما نگ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - هرچند که فکر کنم دل خوشی از پسر ما ندارن. - هرچیم باشه این مسئله خیلی مهمه. قطعا ناراحت میشن . - هی دخترم . چه اتفاق هایی که این مدت برای ما و شما دو تا جوون نیفتاد. منم اه کشیدم . راست می‌گفت. کی فکرشو می کرد کار ما به اونجا بکشه دستی به بازوی زن عمو کشیدم و گقتم: - درست میشه .شما غصه نخورید. همون موقع در اتاق مازیار باز شد و اومد بیرون. بر اندازش کردم . یه پیراهن سفید پوشیده بودو شلوار مشکی من کشته مرده اون استایلش بودم و همیشه بهش میگفتم با دیدنش ناخداگاه لبخند روی لبم نشست .زن عمو هم بلند شد و شروع کرد به قربون صدقه رفتن . - به به .ماشاالله هزار ماشاالله پسرم چقدر ماه شدی . خیلی بهت میاد مازیار لبخندی بی حس و زوری زد و تشکر کرد . - ممنونم ‌ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #517 - هرچند که فکر کنم دل خوشی از پسر ما ندارن. - هرچیم باشه این
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 منم نگاهم گویای همه چیز بود . صبر کردم تا بریم و بعد ازش تعریف کنم . بلند شدم و گفتم : -خب زن عمو اگه اجازه بدید ما بریم . - برید دخترم .خدا به همراهتون. مراقبت کنید . - ممنون چشم . مازیار هم خدافظی کرد و با هم از اونجا خارج شدیم . توی آسانسور بودیم .نگاهم نمی کرد و چشمش به زمین بود . شیطنتم گل کرد و گفتم : - یادت اومد ؟ نگاهم کرد . - چی ؟ - این لباس ها. به لباس هاش نگاه انداخت و گفت : - لباس هام چیه. - من عاشق این لباس هاتم همیشه بهت میگفتم و تو دقیقا همینا رو پوشیدی . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #518 منم نگاهم گویای همه چیز بود . صبر کردم تا بریم و بعد ازش تعری
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نگاهی دوباره به خودش انداخت و بعد با تعجب نگام کرد . - جدی؟ با لبخند گفتم : - آره. - ولی کاملا اتفاقی بود . - اتفاق جالبی بود ‌ به تله پاتی و حس ششم و این چیزا اعتقاد داری ؟ تک خنده ای کرد و گفت : -یادم نمیاد به چیا اعتقاد داشتم یا نداشتم . - راست میگی .یادت نمیاد که .پوف‌ - همه رو کلافه کردم . نوچی کردم و گفتم : - این چی بود گفتی .مگه دست خودته که فراموشی گرفتی . هیچی نگفت. دقایقی توی سکوت سپری شد . بعدش باز خودم سر صحبت رو باز کردم . - خب بگو ببینم .یک یا دو. - یک یا دو ؟ -اره یکیشو انتخاب کن . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #519 نگاهی دوباره به خودش انداخت و بعد با تعجب نگام کرد . - جدی؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - یعنی چی یک یا دو . نوچی کردم و با خنده و حرص گفتم : - عه خب تو بگو می فهمی . - دو ‌ - خوبه . - حالا می تونم بدونم چی بود ؟ - گزینه یک موزه بود . گزینه دو سینما . شما گزینه دو رو انتخاب کردی . - اها یعنی الان می ریم سینما ؟ - آره. خوبه مگه نه؟ شونه بالا انداخت و گفت : - فرقی نمی کنه . چپ چپ نگاهش کردم و گفتم : - یعنی چی فرقی نمی کنه ؟ باید فرقی کنه . یکم ذوق و شوق داشته باش . - خب واقعا ندارم .ادا در بیارم ؟ ذوق منم یکم گرفته شد . -خب نه .نمایش نمی خوام بازی کنی . حق داری بالاخره . و دیگه چیزی نگفتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #520 - یعنی چی یک یا دو . نوچی کردم و با خنده و حرص گفتم : - عه خ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 رسیدیم جلوی سینما.با هم پیاده شدیم و رفتیم داخل . بلیت یه فیلم طنز گرفتیم و با یکم خوراکی رفتیم . کل فیلم فکر هر دومون مشغول بود و تک و توک می شد خندمون بگیره . وسطای فیلم گفت : - خنده دار نیست که نمی خندی؟ - امم...چرا هست . فکر کنم حواسم نیسن. - من فکرم مشغوله تو چرا . چند لحظه خیره نگاهش کردم . - فکر می کنی من فکرم مشغول نیست ؟ - مشغول من . چیزی نگفتم و به پرده سینما چشم دوختم . یکم دیگه که گذشت و گفت : - ببخشید . باز نگاهش کردم . - چی؟ - ببخشید ؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #521 رسیدیم جلوی سینما.با هم پیاده شدیم و رفتیم داخل . بلیت یه فی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - چرا معذرت خواهی می کنی . - حس می کنم دارم اذیتت می کنم . موندم چی بگم .از اینکه توجه داشت به وجدد اومدم و گفتم: - نه .اذیتم نمی کنی . باز نگاهش رو به پرده سینما دوخت و چیزی نگفت .. دیگه تا تموم شدن فیلم کسی چیزی نگفت. بعدش هم بلند شدیم و رفتیم بیرون. سوارماشین که شدیم ،مازیار در کمال ناباوری گفت: - الان کجا می ریم ؟ - ام .خونه . - نریم . فقط خیره نگاهش کردم . - دوست دارم یه دوری تو شهر بزنم . البته اگه مشکلی  نداری . با خوشحالی گفتم : - نه چه مشکلی آخه. بریم بریم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #522 - چرا معذرت خواهی می کنی . - حس می کنم دارم اذیتت می کنم . م
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 از اینکه کمی داشت اشتیاق نشون می داد به وجد اومدم . ضبط هم روشن کردم و به راهم ادامه دادم . هیچ کدوم باز حرف نمی زدیم . برای اینکه جو رو عوض کنم گفتم : - فکرت مشغوله که چیزی نمیگی؟ - هم آره هم نه.بیشتر سردرگمم. نمی دونم باید چی بگم . - فقط کافیه شروع کنی به حرف زدن . - مشکل همینجاست که همون اولین کلمه هم نمیاد . -اممم.خب بذار من شروع کنم ‌ - شروع کن . - اون دوران که توی دانشگاه بودیم ،من درس می خوندم و تو تدریس می کردی به نظرم جزو بهترین دوران زندگیم بود. - پس تدریس هم می کردم . - مگه زن عمو بهت نگفته بود ؟ - چرا یه چیزایی گفت @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #523 از اینکه کمی داشت اشتیاق نشون می داد به وجد اومدم . ضبط هم رو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - اره خلاصه . توی دانشگاه کسی نمی دونست چه نسبتی با هم داریم . ولی اینقدر مشکوک بودیم که همه یه جورایی فهمیده بودن . روزای خوبی بود. وقتی تایم خالی گیر می‌آوردیم و تنها می شدیم کلی شیطنت می کردیم . وقتایی که از دستم عصبی یا ناراحت بودی یا قهر بودیم عمدا سر کلاس بیشتر از همیشه روم زوم می شدی‌ میاوردیم پای تخته و سوالای لاینحل می پرسیدی. بعد من اینقد شدید قهر می کردم که خودت بعدا برای دلجویی مجبور می شدی بهم نمره بدی‌ یا چیزی برام بگیری. اوووو اگه بخوام تک تک خاطرات رو بگم که چند روز طول می کشه . ولی خیلی خوب بود .همشون . چه تلخ و چه شیرین . - می تونم تصور کنم .ولی نمی تونم حسش رو بگیرم . آه کشیدم. - خب عادیه چون یادت نمیاد @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #524 - اره خلاصه . توی دانشگاه کسی نمی دونست چه نسبتی با هم داریم .
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 داشتیم همینجور توی خیابون ها می چرخیدیم . رسیدیم پشت چراغ قرمز . یکی زد به شیشه محمد. شیشه رو کشید پایین .یه پسر بچه گل فروش بود . نگاهی به ما انداخت و خطاب به مازیار گفت : - آقا یه گل برا خانمت می خری،؟ مازیار نگاهی به من انداخت. لبخند زد و گفت : - از کجا می دونی خانممه. - آخه خیلی بهم می‌آید. خندم گرفت .این بچه ها زبون ریختن رو خیلی خوب بلد بودن . مازیار هیچی نگفت .از توی کیف پولش پول در آورد بهش داد و یه شاخه خرید . پسره که رفت گل رو گرفت سمتم و گفت : - بفرما .برای شما . نمی تونستم نیشم رو جمع کنم . حالا نمی دونستم تو عمل انجام شده قرار گرفته بود یا از ته دل خرید. ولی در هر صورت خوب بود @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #525 داشتیم همینجور توی خیابون ها می چرخیدیم . رسیدیم پشت چراغ قرم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مشغول بو کردن گل بودم . اونم انگار داشت نگاهم می کرد . یهو صدای بوق ماشین ها از عقب بلند شد. حواسم نبود که چراغ خیلی وقته سبز شده . سریع گل رو جلوی ماشین گذاشتم . - ای وای .خاک عالم . گازش رو گرفتم و رفتیم . صدای خنده ریز مازیار رو شنیدم. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم : - به چی می خندی ؟ - حواس پرتی تو . - تقصیر توعه دیگه .گل گرفتی حواسم پرت شد . - عه ؟ خب ببخشید دیگه تکرار نمیشه. خندیدم و گفتنم : نه نه اشکال نداره . تکرار بشه لطفا. این بار بلند تر خندید . چقدر دلم برای خنده هاش تنگ شده بود . باز حواسم بهش پرت شد و نزدیک بود تصادف کنم . اگه مازیار بهم تلنگر نمی زد می رفتم تو جدولا @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #526 مشغول بو کردن گل بودم . اونم انگار داشت نگاهم می کرد . یهو ص
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - حالت خوب نیستا. به نظرم بزن بغل تا به کشتنمون ندادی . لجوجانه گفتم: - من خیلیم خوبم . تو هی حواسم رو پرت می کنی . - من حواست رو پرت می کنم؟ - آره. - من مگه چی گفتم ؟ - اها ببین. الان باز داری حواسم رو پرت می کنی . - چقدر شما پرو تشریف داری دلارام خانم .من اصلا دیگه حرف نمی زنم خندیدم و گفتم: - همینه که هست . و مازیار جدی چیزی نگفت . یکی دوبار که نگاهش کردم جدی به نظر نمیومد . صورتش انگار می خندید. ولی هیچی نمی‌گفت. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #527 - حالت خوب نیستا. به نظرم بزن بغل تا به کشتنمون ندادی . لجوجا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - جدی جدی نمی خوای حرف بزنی ؟ حس کردم لبخند زد ولی نگاهش به رو به رو بود و چیزی نمی‌گفت. - مازیار ؟ برگشت نیم نگاهی بهم انداخت و باز رو به رو نگاه کرد. - عه؟ باز جواب نداد. - که جواب منو نمی دی. باشه .الان می رم چقولیت رو پیش مامانت می کننم . خندید و گفت : - مگه بچم؟ نگاهی شیطانی بهش انداختم و گفتم : - خب خوبه .حرف زدی .فعلا کاریت ندارم. - عجب . - مش رجب! دیگه هیچ کدوم چیزی نگفتیم و رسیدیم جلوی در خونشون. به طرفم برگشت و تا خواستیم حرف بزنیم گوشیم زنگ خورد . علی بود. جواب دادم. - الو؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #528 - جدی جدی نمی خوای حرف بزنی ؟ حس کردم لبخند زد ولی نگاهش به ر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - سلام دختر چطوری ؟ - سلام علی مرسی تو خوبی؟ وقتی گفتم علی حس کردم مازیار گوش هاش تیز شد . - خوبم شکر .چه خبرا .نیستی . - سلامتی . با مازیارم‌ - عه؟ به به به سلامتی .بیرونید؟ - آره. جات خالی. - دیگه خالی نبند. جام که خالی نیست . خندیدم‌. - خوش بگذره بهتون .حالش چطوره ؟ - خوبه. - شکر . انشاالله می بینیم همو - انشالله حتما. یه بارم باید سه تایی بریم بیرون. - می ریم عزیزم. مراقب خودتون باشبد. زنگ زدم ببینم چی کار می کنی. - لطف کردی .مرسی. چشم .تو هم مراقبت کن. گوشی رو که قطع کردم مازیار کنجکاو پرسید. - کی بود؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #529 - سلام دختر چطوری ؟ - سلام علی مرسی تو خوبی؟ وقتی گفتم علی ح
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - علی . - علی کیه؟! داداشت؟ خندیدم و گفتم : - هم آره هم نه. - یعنی چی هم اره هم نه ؟ - من که داداش ندارم مازیار . ولی یه جورایی میشه گفت مثل داداشمه - مثل داداشت؟! - آره. - خب میشه بیشتر توضیح بدی؟ من از قبل می شناختمش؟ نمی دونم چرا حس کردم غیرتی شد. از پیگیر شدنش خوشم اومد و گفتم : - نه نمی شناختی . یه تای ابروش بالا رفت و منتظر نگاهم کرد - خب علی... نمی تونستم بگم خواستگارم بود. - یه آشنا بود که کم کم با صحبت با هم صمیمی شدیم و قدم به قدم تا تو پیدات شه و من بتونم پات بمونم و ... خیلی چیزای دیگه حمایتم کرد - نا مفهوم صحبت می کنی .یعنی علی دوستته؟ - آره. - من با این موضوع مشکلی نداشتم ؟ - با چی؟ - اینکه تو دوست پسر داشته باشی @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🔹سلام دوست عزیز؛ شما از طرف من به کانال حرم حضرت زینب خواهر امام رضا علیهماالسلام دعوت شدید که با عضویت در این کانال هم از محتوای فرهنگی و اجتماعی آستان استفاده می‌کنید، هم با به اشتراک گذاشتن این محتوا به برنده شدن من در این هفته کمک می‌کنید. 🔻🔻 مسابقه هفتگی «خواهر خورشید» هر هفته یک سفر به مشهد مقدس به میهمانی حرم حضرت زینب خواهر امام رضا علیهماالسلام است که شما با عضویت در کانال آستان مقدس حضرت زینب خواهر امام رضا علیهماالسلام به آدرس زیر در این مسابقه شرکت کنید: B2n.ir/x10778 (کد شما در کمپین: ۳۳۳۹)
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #530 - علی . - علی کیه؟! داداشت؟ خندیدم و گفتم : - هم آره هم نه.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یکم فکر کردم و گفتم : - نمی دونم . تا حالا نداشتم و دربارش هم حرف نزده بودیم . - آهان. روش رو برگردوند. - الان حس می کنی راضی نیستی ؟ - الان مهم نیست چه حسی دارم . - نه بگو. - ولش کن. - عههههه. لج نکن گفتم بگو. یکم دست دست کرد و گفت : - نمی دونم.. حس،خوبی نگرفتم. - واقعا. - آره تقریبا . نمی دونستم چه ری اکشنی نشون بدم. برای همین گفتم : - خب حق داری . به نظرم یه بار علی رو ببین . بعد اگه خوشت نیومد و بازم سر حرفت بودی من ارتباطم رو باهاش قطع می کنم. خوبه؟ مخالفت نکرد و این باعث رضایتم شد. حس بهتری داشتم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #531 یکم فکر کردم و گفتم : - نمی دونم . تا حالا نداشتم و دربارش هم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 اینکه روم حساس شده بود حس خوبی بهم داد. ماشین رو روشن کردم و به طرف خونشون روندم. جلوی در که وایسادم گفت : - مرسی خیلی زحمت کشیدی. لبخند زدم - کاری نکردم . خوش گذشت؟ - آره. - به منم. لبخند زد و گفت: - بیا تو. - نه دیگه برم. دیر شده. - می‌شه یه چیز بپرسم؟ - آره جانم. - الان می خوای بری پیش علی؟ تو دلم خندم گرفت. چقدر حساس شده بود. - نه پیش علی نمی رم. چطور؟ - هیچی همینجوری. - باشه. فعلا خدافظ. خواست بره که صداش زدم . - مازیار؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #532 اینکه روم حساس شده بود حس خوبی بهم داد. ماشین رو روشن کردم و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 برگشت. - بله؟ - دوست دارم. چهرش تغییر کرد. حس رضایت رو توی صورتش دیدم. اما لبخند زدو بدون اینکه چیزی بگه پیاده شد. و این بدجور بهم ضد حال زد. تا یکم بعد رفتنش همونجا موندم . و بعدش راه افتادم. چرا اون نگفت؟ * فکر اینک چرا نگفت دوست دارم داشت دیوونم می کرد. با اینکه شاید خودم جوابش رو می دونستم. چون فراموشی گرفته بود. چون منو یادش نمیومد. چون حس هاش با هم قاطی شده بود. ولی من بازم از رو نمی رفتم. همش فکر منفی بهم می بافتم. خونه که رسیدم بی حوصله رفتم توی اتاقم. و به علی زنگ زدم جواب نداد و اینم بیشتر حالم رو گرفت . دوست داشتم بگیرم چند ساعت بخوابم و به هیچی فکر نکنم. نگاهم رو به شاخه گلی که برام گرفته بود دوختم و کم کم چشمام گرم شد @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #533 برگشت. - بله؟ - دوست دارم. چهرش تغییر کرد. حس رضایت رو توی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - دختر پاشو. چقدر می خوابی. - اه مامان ولم کن. - میگم بلند شو عه. داره مهمون میاد. تو خواب و بیداری گفتم: - کی؟ الان چه وقت مهمونی رفتنه - اگه بلند شی به ساعت نگاه کنی می فهمی وقت مهمونی هست یا نه. عموت اینا دارن میان. اولش نگرفتم. ولی بعدش که قیافه مازیار جلوم اومد سیخ سر جام نشستم . مامانم داشت لباس های شسته شدم رو جدا می کرد و روی تخت می ذاشت. - عمو اینا؟ - آره. گفتن کار داریم باهاتون. انشالله که خیره . - نیست. -چی؟ - هیچی هیچی. بذارید خودشون بیان. - آره مازیار هم به سلامتی پیداش شده. - عه چشماش رو ریز کرد. - باور کنم نمی دونستی؟ خیلی ضایع بودم برا همین گفتم: - نه می دونستم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #534 - دختر پاشو. چقدر می خوابی. - اه مامان ولم کن. - میگم بلند
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - چه عجب یه بار ار ما چیزی رو پنهان نکردی. نوچی کردم و گفتم : - مامان مگه من چی ازتون پنهان کردم؟ با کنایه گفت: - هیچی هیچی. . فعلا بلند شو یه کمکی ام به من بده تا نیومدن هوفی کشیدم و بلند شدم .. مامان که رفت شماره مازیار رو گرفتم ولی جواب نداد. بیخیال شدم و رفتم کمک مامان . بعدش هم مشغول حاضر شدن شدم بابا هم یکم بعد اومد و هممون منتظرشون نشسته بودیم . زنگ در رو که زدن یهو تپش قلب گرفتم . نمی دونم چرا. خیلی هیجان دیدارش رو داشتم. زن عمو و عمو اومدن و سلام احوال پرسی کردیم . ولی هرچی منتظر شدم خبری از آقا مازیار نشد. آخر مامانم از زن عمو پرسید که قانع شدم نیومده. - مازیار کجاست؟ - یکم حال ندار بود . عذر خواهی کرد گفت نمیاد @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #535 - چه عجب یه بار ار ما چیزی رو پنهان نکردی. نوچی کردم و گفتم :
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بدجور تو پرم خورد. یعنی چی که حال ندار بود نیومد ؟ چرا داشت اینجوری می کرد؟ یه صدایی تو دلم میگفت: - خب دلارام شاید واقعا حالش خوب نبود. ولی یه صداییم می‌گفت : - نخیر . باید میومد. مگه اینجا می خواست چی کار کنه. کلافه به جمع پیوستم. اخمام رو تو هم کشیدم و مشغول پذیرایی شدم . بابام و داداشش هم شروع به حرف زدن درباره کارو مشکلات زندگی کردن. دوست داشتم به اتاق پناه ببرم که بحث جذاب شد. بحث سمت مازیار کشیده شد‌ عمو با یکم مقدمه چینی شروع کرد به تعریف کردن ماجرا اینک چی شده. یه مدت مازیار نبود و بعد هم با فراموشی برگشت . قیافه مامان بابام دیدنی بود. ولی من ری اکشنی نداشتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #536 بدجور تو پرم خورد. یعنی چی که حال ندار بود نیومد ؟ چرا داشت ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 فقط تو فکر این بودم که چرا نیومد . افکار مزاحم خیلی اذیتم می کرد خودم خوب می دونستم الان نباید ازش توقع کنم. ولی خب چه کنم که این ذهن همیشه به سمت منفی کشیده می‌شد. دلم می خواست فقط زودتر تموم شه و من به اتاقم برم قیافه مامان بابا هم که دیدنی بود. انتظار نداشتن اون همه اتفاق برای زن عمو و عمو اینا افتاده باشه . یکی دو ساعتی نشستن و حرف زدن بعد به بهونه مازیار پاشدن رفتن به محض رفتنشون قبل اینکه توی اتاق بدم مامانم گفت: - تو می دونستی ؟ بی حوصله جواب دادم. - آره بابام گفت: - دختر نباید به ما میگفتی؟ موندم چی بگم. اصلا هم حوصله حرف زدن نداشتم . برگشتم سمتشون. -بابا زن عمو قسمم داد. گفت نمی خواست فعلا کسی چیزی بدونه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
هدایت شده از سین زنی گالری پناه
💥مسابقه سین زنی گالری پناه جوایز نفیس 👇👇 🎁 نفر اول:زنجیر طلا😊 🎁نفر دوم‌:دستبند طلا😍 🎁نفر سوم :پلاک طلا 🎁 نفر چهارم : سکه پارسیان 120سوت 🎁نفر پنجم‌: سکه پارسیان ۱۰۰سوت 🎁نفر ششم تا‌دهم: سنگ فیروزه اصل نیشابور😍 مهلت شرکت در مسابقه :تا پایان شهریور ماه🦋 💫گالری پناه همراه لحظه های شاد شماست🍀 آدرس: مبارکه،خیابان بهداری پاساژ آقاجانی جهت شرکت در مسابقه روی لینک زیر کلیک کنید.👇👇👇👇 گالری طلای پناه https://eitaa.com/joinchat/3646357745C4cb087fefb کد شرکت کننده : 190
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #537 فقط تو فکر این بودم که چرا نیومد . افکار مزاحم خیلی اذیتم می
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - با کسی یا هرکسی بودیم؟ سرم رو پایین انداختم. نمی دونستم چی بگم یا حق رو به کی بدم . فقط سکوت کردم تا آروم شن و منم بتونم برم. نوبت مامان بود که غر بزنه. - اصلا دلارام خیلی عوض شده. دیگه انگار ما رو آدم حساب نمی کنه و باهامون راحت نیست نوچی کردم و گفتم: - مامان این چه حرفیه؟ - آره دیگه .هرچی میشه به همه میگی الا ما. ما همیشه آخرین نفر باید همه چی رو بفهمیم - من به کی گفتم؟ اصلا مگه با کسی در ارتباطم؟ میگم چون گفتن هیچی نگو نگفتم. شما هم که دل خوشی از مازیار ندارید. - نداشته باشیم .این موضوع مهمه. - معذرت می خوام . جبران میشه. - جبران رو واسه خودت نگه دار. بابا گفت: - ولش کن خانم .اذیتش نکن .حتما صلاح دونسته سکوت کنه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #538 - با کسی یا هرکسی بودیم؟ سرم رو پایین انداختم. نمی دونستم چی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - عه بابا. - چیه دخترم ؟ چیز بدی که نگفتم . دارم ازت دفاع می کنم . تو دختر عاقلی هستی. به سن و سالی هم رسیدی که دیگه نگیم نمی فهمه و بچس‌ و... قطعا تو اون موقعیت صلاح این بوده که حرفی نزنی. اتفاقی هم نیفتاده. اگه زودتر می فهمیدیم هم کاری از دستمون بر نمیومد. به قول خود تو دل خوشیم ازش نداریم. همونطور که تو هم نداری. یه جوری شدم. اونا خبر نداشتن من تو دلم چه خبر بود. فکر می کردن هنوز از مازیار خوشم نمیاد و ترجیح می دم ازش دور باشم - پس هیچ فرقی نمیکنه. بهتره اعصاب خودمون رو برای اون پسره خرد نکنیم . انشالله به زودی حافظش هم برمیگرده هوفی کشیدم و با یه عذر خواهی سریع به اتاقم پناه بردم. دوست نداشتم باز ری اکشنی نشون بدم که اوضاع رو خراب تر کنه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #539 - عه بابا. - چیه دخترم ؟ چیز بدی که نگفتم . دارم ازت دفاع می
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 با همون دلخوری که از مازیار داشتم خوابم برد. * صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم توی خواب و بیداری فکر کردم الارمه. ولی داشت زنگ می خورد. به صفحه گوشیم نگاه کردم. مازیار بود. چشمام رو مالیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. تو همون فاصله اتفاقات دیروز یادم اومد و باز دلم گرفت دو دل شدم که جوابش رو بدم یا ندم که تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم. و بفهمم که چرا نیومد. با صدایی گرفته و آروم جواب دادم. - الو؟ با مکث جواب داد. - سلام. خوبی؟! ممنون . سرد حرف می زدم. - خواب بودی؟ - آره. زنگ زدی بیدار شدم. - ببخشید. اگه خوابت میاد برو بخواب. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **