ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #533 برگشت. - بله؟ - دوست دارم. چهرش تغییر کرد. حس رضایت رو توی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#534
- دختر پاشو. چقدر می خوابی.
- اه مامان ولم کن.
- میگم بلند شو عه. داره مهمون میاد.
تو خواب و بیداری گفتم:
- کی؟ الان چه وقت مهمونی رفتنه
- اگه بلند شی به ساعت نگاه کنی می فهمی وقت مهمونی هست یا نه.
عموت اینا دارن میان.
اولش نگرفتم. ولی بعدش که قیافه مازیار جلوم اومد سیخ سر جام نشستم .
مامانم داشت لباس های شسته شدم رو جدا می کرد و روی تخت می ذاشت.
- عمو اینا؟
- آره. گفتن کار داریم باهاتون. انشالله که خیره .
- نیست.
-چی؟
- هیچی هیچی. بذارید خودشون بیان.
- آره مازیار هم به سلامتی پیداش شده.
- عه
چشماش رو ریز کرد.
- باور کنم نمی دونستی؟
خیلی ضایع بودم برا همین گفتم:
- نه می دونستم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**