eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.3هزار دنبال‌کننده
160 عکس
102 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #526 مشغول بو کردن گل بودم . اونم انگار داشت نگاهم می کرد . یهو ص
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - حالت خوب نیستا. به نظرم بزن بغل تا به کشتنمون ندادی . لجوجانه گفتم: - من خیلیم خوبم . تو هی حواسم رو پرت می کنی . - من حواست رو پرت می کنم؟ - آره. - من مگه چی گفتم ؟ - اها ببین. الان باز داری حواسم رو پرت می کنی . - چقدر شما پرو تشریف داری دلارام خانم .من اصلا دیگه حرف نمی زنم خندیدم و گفتم: - همینه که هست . و مازیار جدی چیزی نگفت . یکی دوبار که نگاهش کردم جدی به نظر نمیومد . صورتش انگار می خندید. ولی هیچی نمی‌گفت. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #527 - حالت خوب نیستا. به نظرم بزن بغل تا به کشتنمون ندادی . لجوجا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - جدی جدی نمی خوای حرف بزنی ؟ حس کردم لبخند زد ولی نگاهش به رو به رو بود و چیزی نمی‌گفت. - مازیار ؟ برگشت نیم نگاهی بهم انداخت و باز رو به رو نگاه کرد. - عه؟ باز جواب نداد. - که جواب منو نمی دی. باشه .الان می رم چقولیت رو پیش مامانت می کننم . خندید و گفت : - مگه بچم؟ نگاهی شیطانی بهش انداختم و گفتم : - خب خوبه .حرف زدی .فعلا کاریت ندارم. - عجب . - مش رجب! دیگه هیچ کدوم چیزی نگفتیم و رسیدیم جلوی در خونشون. به طرفم برگشت و تا خواستیم حرف بزنیم گوشیم زنگ خورد . علی بود. جواب دادم. - الو؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #528 - جدی جدی نمی خوای حرف بزنی ؟ حس کردم لبخند زد ولی نگاهش به ر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - سلام دختر چطوری ؟ - سلام علی مرسی تو خوبی؟ وقتی گفتم علی حس کردم مازیار گوش هاش تیز شد . - خوبم شکر .چه خبرا .نیستی . - سلامتی . با مازیارم‌ - عه؟ به به به سلامتی .بیرونید؟ - آره. جات خالی. - دیگه خالی نبند. جام که خالی نیست . خندیدم‌. - خوش بگذره بهتون .حالش چطوره ؟ - خوبه. - شکر . انشاالله می بینیم همو - انشالله حتما. یه بارم باید سه تایی بریم بیرون. - می ریم عزیزم. مراقب خودتون باشبد. زنگ زدم ببینم چی کار می کنی. - لطف کردی .مرسی. چشم .تو هم مراقبت کن. گوشی رو که قطع کردم مازیار کنجکاو پرسید. - کی بود؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #529 - سلام دختر چطوری ؟ - سلام علی مرسی تو خوبی؟ وقتی گفتم علی ح
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - علی . - علی کیه؟! داداشت؟ خندیدم و گفتم : - هم آره هم نه. - یعنی چی هم اره هم نه ؟ - من که داداش ندارم مازیار . ولی یه جورایی میشه گفت مثل داداشمه - مثل داداشت؟! - آره. - خب میشه بیشتر توضیح بدی؟ من از قبل می شناختمش؟ نمی دونم چرا حس کردم غیرتی شد. از پیگیر شدنش خوشم اومد و گفتم : - نه نمی شناختی . یه تای ابروش بالا رفت و منتظر نگاهم کرد - خب علی... نمی تونستم بگم خواستگارم بود. - یه آشنا بود که کم کم با صحبت با هم صمیمی شدیم و قدم به قدم تا تو پیدات شه و من بتونم پات بمونم و ... خیلی چیزای دیگه حمایتم کرد - نا مفهوم صحبت می کنی .یعنی علی دوستته؟ - آره. - من با این موضوع مشکلی نداشتم ؟ - با چی؟ - اینکه تو دوست پسر داشته باشی @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🔹سلام دوست عزیز؛ شما از طرف من به کانال حرم حضرت زینب خواهر امام رضا علیهماالسلام دعوت شدید که با عضویت در این کانال هم از محتوای فرهنگی و اجتماعی آستان استفاده می‌کنید، هم با به اشتراک گذاشتن این محتوا به برنده شدن من در این هفته کمک می‌کنید. 🔻🔻 مسابقه هفتگی «خواهر خورشید» هر هفته یک سفر به مشهد مقدس به میهمانی حرم حضرت زینب خواهر امام رضا علیهماالسلام است که شما با عضویت در کانال آستان مقدس حضرت زینب خواهر امام رضا علیهماالسلام به آدرس زیر در این مسابقه شرکت کنید: B2n.ir/x10778 (کد شما در کمپین: ۳۳۳۹)
هدایت شده از بوی خاطرات
20k
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #530 - علی . - علی کیه؟! داداشت؟ خندیدم و گفتم : - هم آره هم نه.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یکم فکر کردم و گفتم : - نمی دونم . تا حالا نداشتم و دربارش هم حرف نزده بودیم . - آهان. روش رو برگردوند. - الان حس می کنی راضی نیستی ؟ - الان مهم نیست چه حسی دارم . - نه بگو. - ولش کن. - عههههه. لج نکن گفتم بگو. یکم دست دست کرد و گفت : - نمی دونم.. حس،خوبی نگرفتم. - واقعا. - آره تقریبا . نمی دونستم چه ری اکشنی نشون بدم. برای همین گفتم : - خب حق داری . به نظرم یه بار علی رو ببین . بعد اگه خوشت نیومد و بازم سر حرفت بودی من ارتباطم رو باهاش قطع می کنم. خوبه؟ مخالفت نکرد و این باعث رضایتم شد. حس بهتری داشتم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #531 یکم فکر کردم و گفتم : - نمی دونم . تا حالا نداشتم و دربارش هم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 اینکه روم حساس شده بود حس خوبی بهم داد. ماشین رو روشن کردم و به طرف خونشون روندم. جلوی در که وایسادم گفت : - مرسی خیلی زحمت کشیدی. لبخند زدم - کاری نکردم . خوش گذشت؟ - آره. - به منم. لبخند زد و گفت: - بیا تو. - نه دیگه برم. دیر شده. - می‌شه یه چیز بپرسم؟ - آره جانم. - الان می خوای بری پیش علی؟ تو دلم خندم گرفت. چقدر حساس شده بود. - نه پیش علی نمی رم. چطور؟ - هیچی همینجوری. - باشه. فعلا خدافظ. خواست بره که صداش زدم . - مازیار؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #532 اینکه روم حساس شده بود حس خوبی بهم داد. ماشین رو روشن کردم و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 برگشت. - بله؟ - دوست دارم. چهرش تغییر کرد. حس رضایت رو توی صورتش دیدم. اما لبخند زدو بدون اینکه چیزی بگه پیاده شد. و این بدجور بهم ضد حال زد. تا یکم بعد رفتنش همونجا موندم . و بعدش راه افتادم. چرا اون نگفت؟ * فکر اینک چرا نگفت دوست دارم داشت دیوونم می کرد. با اینکه شاید خودم جوابش رو می دونستم. چون فراموشی گرفته بود. چون منو یادش نمیومد. چون حس هاش با هم قاطی شده بود. ولی من بازم از رو نمی رفتم. همش فکر منفی بهم می بافتم. خونه که رسیدم بی حوصله رفتم توی اتاقم. و به علی زنگ زدم جواب نداد و اینم بیشتر حالم رو گرفت . دوست داشتم بگیرم چند ساعت بخوابم و به هیچی فکر نکنم. نگاهم رو به شاخه گلی که برام گرفته بود دوختم و کم کم چشمام گرم شد @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #533 برگشت. - بله؟ - دوست دارم. چهرش تغییر کرد. حس رضایت رو توی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - دختر پاشو. چقدر می خوابی. - اه مامان ولم کن. - میگم بلند شو عه. داره مهمون میاد. تو خواب و بیداری گفتم: - کی؟ الان چه وقت مهمونی رفتنه - اگه بلند شی به ساعت نگاه کنی می فهمی وقت مهمونی هست یا نه. عموت اینا دارن میان. اولش نگرفتم. ولی بعدش که قیافه مازیار جلوم اومد سیخ سر جام نشستم . مامانم داشت لباس های شسته شدم رو جدا می کرد و روی تخت می ذاشت. - عمو اینا؟ - آره. گفتن کار داریم باهاتون. انشالله که خیره . - نیست. -چی؟ - هیچی هیچی. بذارید خودشون بیان. - آره مازیار هم به سلامتی پیداش شده. - عه چشماش رو ریز کرد. - باور کنم نمی دونستی؟ خیلی ضایع بودم برا همین گفتم: - نه می دونستم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #534 - دختر پاشو. چقدر می خوابی. - اه مامان ولم کن. - میگم بلند
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - چه عجب یه بار ار ما چیزی رو پنهان نکردی. نوچی کردم و گفتم : - مامان مگه من چی ازتون پنهان کردم؟ با کنایه گفت: - هیچی هیچی. . فعلا بلند شو یه کمکی ام به من بده تا نیومدن هوفی کشیدم و بلند شدم .. مامان که رفت شماره مازیار رو گرفتم ولی جواب نداد. بیخیال شدم و رفتم کمک مامان . بعدش هم مشغول حاضر شدن شدم بابا هم یکم بعد اومد و هممون منتظرشون نشسته بودیم . زنگ در رو که زدن یهو تپش قلب گرفتم . نمی دونم چرا. خیلی هیجان دیدارش رو داشتم. زن عمو و عمو اومدن و سلام احوال پرسی کردیم . ولی هرچی منتظر شدم خبری از آقا مازیار نشد. آخر مامانم از زن عمو پرسید که قانع شدم نیومده. - مازیار کجاست؟ - یکم حال ندار بود . عذر خواهی کرد گفت نمیاد @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #535 - چه عجب یه بار ار ما چیزی رو پنهان نکردی. نوچی کردم و گفتم :
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بدجور تو پرم خورد. یعنی چی که حال ندار بود نیومد ؟ چرا داشت اینجوری می کرد؟ یه صدایی تو دلم میگفت: - خب دلارام شاید واقعا حالش خوب نبود. ولی یه صداییم می‌گفت : - نخیر . باید میومد. مگه اینجا می خواست چی کار کنه. کلافه به جمع پیوستم. اخمام رو تو هم کشیدم و مشغول پذیرایی شدم . بابام و داداشش هم شروع به حرف زدن درباره کارو مشکلات زندگی کردن. دوست داشتم به اتاق پناه ببرم که بحث جذاب شد. بحث سمت مازیار کشیده شد‌ عمو با یکم مقدمه چینی شروع کرد به تعریف کردن ماجرا اینک چی شده. یه مدت مازیار نبود و بعد هم با فراموشی برگشت . قیافه مامان بابام دیدنی بود. ولی من ری اکشنی نداشتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #536 بدجور تو پرم خورد. یعنی چی که حال ندار بود نیومد ؟ چرا داشت ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 فقط تو فکر این بودم که چرا نیومد . افکار مزاحم خیلی اذیتم می کرد خودم خوب می دونستم الان نباید ازش توقع کنم. ولی خب چه کنم که این ذهن همیشه به سمت منفی کشیده می‌شد. دلم می خواست فقط زودتر تموم شه و من به اتاقم برم قیافه مامان بابا هم که دیدنی بود. انتظار نداشتن اون همه اتفاق برای زن عمو و عمو اینا افتاده باشه . یکی دو ساعتی نشستن و حرف زدن بعد به بهونه مازیار پاشدن رفتن به محض رفتنشون قبل اینکه توی اتاق بدم مامانم گفت: - تو می دونستی ؟ بی حوصله جواب دادم. - آره بابام گفت: - دختر نباید به ما میگفتی؟ موندم چی بگم. اصلا هم حوصله حرف زدن نداشتم . برگشتم سمتشون. -بابا زن عمو قسمم داد. گفت نمی خواست فعلا کسی چیزی بدونه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
هدایت شده از سین زنی گالری پناه
💥مسابقه سین زنی گالری پناه جوایز نفیس 👇👇 🎁 نفر اول:زنجیر طلا😊 🎁نفر دوم‌:دستبند طلا😍 🎁نفر سوم :پلاک طلا 🎁 نفر چهارم : سکه پارسیان 120سوت 🎁نفر پنجم‌: سکه پارسیان ۱۰۰سوت 🎁نفر ششم تا‌دهم: سنگ فیروزه اصل نیشابور😍 مهلت شرکت در مسابقه :تا پایان شهریور ماه🦋 💫گالری پناه همراه لحظه های شاد شماست🍀 آدرس: مبارکه،خیابان بهداری پاساژ آقاجانی جهت شرکت در مسابقه روی لینک زیر کلیک کنید.👇👇👇👇 گالری طلای پناه https://eitaa.com/joinchat/3646357745C4cb087fefb کد شرکت کننده : 190
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #537 فقط تو فکر این بودم که چرا نیومد . افکار مزاحم خیلی اذیتم می
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - با کسی یا هرکسی بودیم؟ سرم رو پایین انداختم. نمی دونستم چی بگم یا حق رو به کی بدم . فقط سکوت کردم تا آروم شن و منم بتونم برم. نوبت مامان بود که غر بزنه. - اصلا دلارام خیلی عوض شده. دیگه انگار ما رو آدم حساب نمی کنه و باهامون راحت نیست نوچی کردم و گفتم: - مامان این چه حرفیه؟ - آره دیگه .هرچی میشه به همه میگی الا ما. ما همیشه آخرین نفر باید همه چی رو بفهمیم - من به کی گفتم؟ اصلا مگه با کسی در ارتباطم؟ میگم چون گفتن هیچی نگو نگفتم. شما هم که دل خوشی از مازیار ندارید. - نداشته باشیم .این موضوع مهمه. - معذرت می خوام . جبران میشه. - جبران رو واسه خودت نگه دار. بابا گفت: - ولش کن خانم .اذیتش نکن .حتما صلاح دونسته سکوت کنه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #538 - با کسی یا هرکسی بودیم؟ سرم رو پایین انداختم. نمی دونستم چی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - عه بابا. - چیه دخترم ؟ چیز بدی که نگفتم . دارم ازت دفاع می کنم . تو دختر عاقلی هستی. به سن و سالی هم رسیدی که دیگه نگیم نمی فهمه و بچس‌ و... قطعا تو اون موقعیت صلاح این بوده که حرفی نزنی. اتفاقی هم نیفتاده. اگه زودتر می فهمیدیم هم کاری از دستمون بر نمیومد. به قول خود تو دل خوشیم ازش نداریم. همونطور که تو هم نداری. یه جوری شدم. اونا خبر نداشتن من تو دلم چه خبر بود. فکر می کردن هنوز از مازیار خوشم نمیاد و ترجیح می دم ازش دور باشم - پس هیچ فرقی نمیکنه. بهتره اعصاب خودمون رو برای اون پسره خرد نکنیم . انشالله به زودی حافظش هم برمیگرده هوفی کشیدم و با یه عذر خواهی سریع به اتاقم پناه بردم. دوست نداشتم باز ری اکشنی نشون بدم که اوضاع رو خراب تر کنه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #539 - عه بابا. - چیه دخترم ؟ چیز بدی که نگفتم . دارم ازت دفاع می
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 با همون دلخوری که از مازیار داشتم خوابم برد. * صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم توی خواب و بیداری فکر کردم الارمه. ولی داشت زنگ می خورد. به صفحه گوشیم نگاه کردم. مازیار بود. چشمام رو مالیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. تو همون فاصله اتفاقات دیروز یادم اومد و باز دلم گرفت دو دل شدم که جوابش رو بدم یا ندم که تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم. و بفهمم که چرا نیومد. با صدایی گرفته و آروم جواب دادم. - الو؟ با مکث جواب داد. - سلام. خوبی؟! ممنون . سرد حرف می زدم. - خواب بودی؟ - آره. زنگ زدی بیدار شدم. - ببخشید. اگه خوابت میاد برو بخواب. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #540 با همون دلخوری که از مازیار داشتم خوابم برد. * صبح با صدای زن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - نه دیگه بیدار شدم. - خوبی؟ - مرسی. فکر کنم پرسیدی. - اها آره. هیچی نگفتم .می خواستم دلخوریم رو نشون بدم. - فکر کنم حوصله نداری. من بهتره قطع کنم . هوفی کشیدم و گفتم: - یعنی نمی دونی چرا اینجوری حرف می زنم ؟ یکم مکث کرد. - نه. چی شده خب؟ بیشتر عصبی شدم. - جدا نمی دونی؟! - نه خب. بگو. - چرا دیشب نیومدی؟ نفس صداداری کشید. - حالم خوب نبود. - چرا حالت خوب نبود؟ - بهم ریخته بودم. دارو هام منگم کرده بود. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #541 - نه دیگه بیدار شدم. - خوبی؟ - مرسی. فکر کنم پرسیدی. - اها
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - اها. - مشخصه ازم خیلی ناراحتی. - نباشم؟ - میگم که. حالم خوب نبود. اصلا دست خودم نبود. - باشه. دیگه گذشت. چه خبر؟ - خبری نیست جز همون حالاتی که گفتم. بیشتر خبرا دست شماست. - نه منم خبری ندارم. فقط مامان بابام یعنی عمو و زن عموت خیلی تعجب کردن وقتی فهمیدن چه اتفاقی برات افتاده . - خب... طبیعیه. من خودمم هنوز باورم نشده. و اینکه ذهنم اینقدر خالیه اذیتم می کنه. - با دکترت حرف زدی؟ - نه. حوصله ندارم. - حوصله ندارم که نشد حرف. باید روال درمانت منظم انجام شه. - فعلا امروز به گفته مادرم رفیق قدیمیم می خواد بیاد به دیدنم و حرف بزنیم. دیگه حسش نیست دکتر هم برم . - می دونستی قبلا خیلی فعال بودی ؟ ضربه به سرت تنبلت کرده @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #542 - اها. - مشخصه ازم خیلی ناراحتی. - نباشم؟ - میگم که. حالم خ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - شک نکن دست خودم نبوده. وگرنه خودمم دارم اذیت مشم اهی کشیدم و گفتم. - درست میشه بهش فکر نکن. - راستی. - بله؟ - قبل اون راستی ... قبلا جانم نمی گفتی ؟ یهو با بهت و خوشحالی گفتم : - یادت اومد؟ - یادم که نیومد ولی فکر کنم دو نفر که همو دوست دارن با محبت بیشتری با هم حرف می زنن. با خنده لب گزیدم. - فکر کنم کلا امروز از دنده چپ پاشدم - مطمئن باشم از من دل چرکین نیستی ؟ یکم شیطنتم گل کرد. - ام بذار فکر کنم. منتظر بود و فقط صدای نفس هاش میومد . اینقدر هیچی نگفتم که گفت: - الو، پشت خطی؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #543 - شک نکن دست خودم نبوده. وگرنه خودمم دارم اذیت مشم اهی کشیدم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خندم گرفت. - شاید. - چی شاید ؟ - خب شاید. - بازیت گرفته دختر جان ؟ - عه از کجا فهمیدی . اونم بی حال خندید. - بگو ببینم ناراحتی یا نه. - ام ... شاید. - عجب. - مش رجب. - جدی میگم ناراحتی؟ - خب مثلا اگه الان ناراحت باشم چی کار می کنی؟ - نمی دونم. - خب پس نپرس. - تو بگو. چرا لوس می کنی خودتو. - خب من لوس می کنم تو نازمو بخری. - ناز بخرم ؟ - اوهوم. چیز عجیبیه؟ - شاید. حرصی شدم . - مازیار. بلند خندید. دلم برای خنده های اون شکلیش تنگ شده بود @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #544 خندم گرفت. - شاید. - چی شاید ؟ - خب شاید. - بازیت گرفته دخت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خنده‌ش که قطع شد خیلی یهویی گفت: - کی همو ببینیم؟ به وجد اومدم. - نمی دونم. کی ببینیم؟ - امروز عصر خوبه؟ - خوبه. کجا بریم. - اینو تو باید بگی . -بذار بیام دنبالت یه فکری می کنیم . - فکر خوبیه. گوشیو که قطع کردم با انرژی بیشتری بلند شدم. رفتم دوش گرفتم و یکم به خودم رسیدم تصمیم گرفتم یه آرایشگاه هم برم . خیلی وقت بود اصلاح نرفته بودم. تا همون عصر سرگرم خودم بودم و عصر حاضر شدم و رفتم دنبالش مامانم یه جوری رفتار می کرد که انگار باهام قهره . باید از دل اونم در می‌آوردم. وقتی رسیدم مازیار هم حاضر بود. این بار از دفعه قبل خیلی شیک و پیک تر شده بود. مشخص بود خیلی به خودش رسیده @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #545 خنده‌ش که قطع شد خیلی یهویی گفت: - کی همو ببینیم؟ به وجد اوم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نمی تونستم چشم ازش بردارم. خیلی جذاب شده بود. اونم وقتی سوار ماشین شد و سلام کرد نگاهش روم زوم موند. هر دو محو تماشای هم شده بودیم. نه من از اون چشم بر می داشتم نه اون از من. در آخر وقتی یه ماشین با سرعت از کنارمون رد شد به خودمون اومدیم. اون زودتر گفت: - تغییر کردی. پشت چشمی نازک کردم و گفتم : - خوشگل شدم؟ - بودی. خوشگل تر شدی. دلم از تعریفش قنج رفت. یکم خودم رو جمع و جور کردم و گفتم : - تو هم که حسابی به خودت رسیدی . دستی به لباسش کشید. - آره دیگه. از شلخته بودن خسته شدم . گفتم یه صفایی به خودم بدم. - خوب کردی. - خب کجا بریم؟ یاد یه جایی افتادم که همش باهم می رفتیم . لبخند مرموزی زدم و گفتم : - بشین تا ببرمت یه جای خوب @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #546 نمی تونستم چشم ازش بردارم. خیلی جذاب شده بود. اونم وقتی سوار
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 رفتیم یه پارکی که کنار دانشگاه بود و همیشه با هم می رفتیم. پیاده که شدیم گفتم : - اینجا رو یادت میاد ؟ مرموز نگاهم کرد و گفت : - نه. اینجا جای خاصیه. - آره خیلی خاص. پاتوق همیشگی مون. ساختمون دانشگاه هم بهش نشون دادم و گفتم: - اونجا درس می دادی. چند لحظه به ساختمون نگاه کرد و بعد گفتم: - خب بریم یه دوری تو پارک بزنیم . هیچی نمی‌گفت .انگار داشت فکر می کرد. منم موقع قدم زدن چیزی نگفتم تا تو حال خودش باشه . خودمم خاطرات قشنگمون رو مرور کردم با یاد آوری هر کدومشون لبخند رو لبم میومد. یهو گفت : - به چی می خندی؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #547 رفتیم یه پارکی که کنار دانشگاه بود و همیشه با هم می رفتیم. پ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -هیچی. - آدم به هیچی نمی خنده. - یاد یه خاطره افتادم. - چه خاطره ای؟ مشترک ؟ - اوهوم. - خب تعریف کن . شاید منم یادم اومد . امیدی نداشتم که یادش بیاد ولی شروع کردم به تعریف کردن. - یه روز بعد دانشگاه اومدیم اینجا. من شیطنتم گل کرده بود. خسته و گرسنه هم بودم. گفتم بریم دم آب خوری آب بخورم کنارم وایساده بودی. آب که خوردم گفتم: - همش پنج دقیقه وقت داری بهم یه چیزی بدی بخورم وگرنه خیست می کنم بهت امون ندادم. شروع کردم به شمردن و بگو کجاتو خیس کردم ؟ همون جایی که همه فکر کنن خودتو خیس کردی. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #548 -هیچی. - آدم به هیچی نمی خنده. - یاد یه خاطره افتادم. - چه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مازیار چشم هاش درشت شد و لب گزید. - جدی؟ معلوم نیست تا الان چه بلاهایی سرم آوردی. خندیدم و گفتم : - اوووو تا دلت بخواد. - خدا رحم کنه پس بهم. - نگران نباش. باهام کنار اومدی. - جدی؟ الکی که نمیگی؟ - کاملا جدی. - عجب. خنده‌م با یاد اوریش شدت گرفت - به چی می خندی؟ - یاد اون زمان که میفتم... هنوز جملم کامل نشده بود که یهو داد زد. - دلارام اومد اومد. وایسادم و با تعجب نگاهش کردم. - یا خدا چی اومد؟ هرکی دور و برمون بود با تعجب نگاهمون می کرد. مازیار نگاهش روی آب خوری بود. - یادم اومد. - چی یادت اومد؟! - همون صحنه. - کدوم؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #549 مازیار چشم هاش درشت شد و لب گزید. - جدی؟ معلوم نیست تا الان چ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - آب خوری . صدای خنده هات. اینکه منو خیس کردی.... به گوشام اعتماد نداشتم. باورم نمیشد که بالاخره یادش اومد. - ج...جدی میگی مازیار ؟ خودش هم متعجب و خوشحال بود. - آره. دیدم اون صحنه رو. حتی لباس کرم تنم بود. من دقیق یادم نبود که چی تنش بود اما خب مازیار یه کت کرم رنگ داره و این یعنی واقعا یادش اومده. از فرط شادی کنترلم رو از دست دادم و خودمو توی بغلش انداختم. اونم که از من خوشحال تر دستشو دورم حلقه کرد هرکی رد مز شد با تعجب نگاه می کرد ولی مهم نبود. مهم ما بودیم که خوشحال بودیم. - وای خدایا شکرت. این خیلی خوبه مازیار. اون هیچی نمی‌گفت . ازش جدا شدم. چشماش و لبش می خندید و داشت نگاهم می کرد. - فکر کن فکر کن. دیگه چی یادت میاد؟ یعنی الان منو یادته ؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
هدایت شده از سین زنی گالری یوسیح
💥مسابقه سین زنی گالری یوسیح کد شرکت کننده : ۱۶۲ جوایز نفیس 👇👇 🎁 نفر اول:زنجیر طلا😊 🎁نفر دوم‌:دستبند طلا😍 🎁نفر سوم :پلاک طلا 🎁 نفر چهارم : سکه پارسیان 120سوت 🎁نفر پنجم‌: سکه پارسیان ۱۰۰سوت 🎁نفر ششم تا‌دهم: سنگ فیروزه اصل نیشابور😍 مهلت شرکت در مسابقه :تا پایان شهریور ماه🦋 💫گالری یوسیح همراه لحظه های شاد شماست🍀 آدرس: مبارکه،خیابان امام ابتدای هفده شهریور جنب طلای فرزاد جهت شرکت در مسابقه روی لینک زیر کلیک کنید.👇👇👇👇 گالری طلای یوسیح @yoosih1388