ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #537 فقط تو فکر این بودم که چرا نیومد . افکار مزاحم خیلی اذیتم می
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#538
- با کسی یا هرکسی بودیم؟
سرم رو پایین انداختم.
نمی دونستم چی بگم یا حق رو به کی بدم .
فقط سکوت کردم تا آروم شن و منم بتونم برم.
نوبت مامان بود که غر بزنه.
- اصلا دلارام خیلی عوض شده. دیگه انگار ما رو آدم حساب نمی کنه و باهامون راحت نیست
نوچی کردم و گفتم:
- مامان این چه حرفیه؟
- آره دیگه .هرچی میشه به همه میگی الا ما.
ما همیشه آخرین نفر باید همه چی رو بفهمیم
- من به کی گفتم؟
اصلا مگه با کسی در ارتباطم؟
میگم چون گفتن هیچی نگو نگفتم.
شما هم که دل خوشی از مازیار ندارید.
- نداشته باشیم .این موضوع مهمه.
- معذرت می خوام . جبران میشه.
- جبران رو واسه خودت نگه دار.
بابا گفت:
- ولش کن خانم .اذیتش نکن .حتما صلاح دونسته سکوت کنه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #538 - با کسی یا هرکسی بودیم؟ سرم رو پایین انداختم. نمی دونستم چی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#539
- عه بابا.
- چیه دخترم ؟ چیز بدی که نگفتم . دارم ازت دفاع می کنم .
تو دختر عاقلی هستی. به سن و سالی هم رسیدی که دیگه نگیم نمی فهمه و بچس و...
قطعا تو اون موقعیت صلاح این بوده که حرفی نزنی.
اتفاقی هم نیفتاده. اگه زودتر می فهمیدیم هم کاری از دستمون بر نمیومد.
به قول خود تو دل خوشیم ازش نداریم. همونطور که تو هم نداری.
یه جوری شدم. اونا خبر نداشتن من تو دلم چه خبر بود.
فکر می کردن هنوز از مازیار خوشم نمیاد و ترجیح می دم ازش دور باشم
- پس هیچ فرقی نمیکنه. بهتره اعصاب خودمون رو برای اون پسره خرد نکنیم .
انشالله به زودی حافظش هم برمیگرده
هوفی کشیدم و با یه عذر خواهی سریع به اتاقم پناه بردم.
دوست نداشتم باز ری اکشنی نشون بدم که اوضاع رو خراب تر کنه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #539 - عه بابا. - چیه دخترم ؟ چیز بدی که نگفتم . دارم ازت دفاع می
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#540
با همون دلخوری که از مازیار داشتم خوابم برد.
*
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
توی خواب و بیداری فکر کردم الارمه. ولی داشت زنگ می خورد.
به صفحه گوشیم نگاه کردم.
مازیار بود.
چشمام رو مالیدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
تو همون فاصله اتفاقات دیروز یادم اومد و باز دلم گرفت
دو دل شدم که جوابش رو بدم یا ندم که تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم.
و بفهمم که چرا نیومد.
با صدایی گرفته و آروم جواب دادم.
- الو؟
با مکث جواب داد.
- سلام. خوبی؟!
ممنون .
سرد حرف می زدم.
- خواب بودی؟
- آره. زنگ زدی بیدار شدم.
- ببخشید. اگه خوابت میاد برو بخواب.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #540 با همون دلخوری که از مازیار داشتم خوابم برد. * صبح با صدای زن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#541
- نه دیگه بیدار شدم.
- خوبی؟
- مرسی. فکر کنم پرسیدی.
- اها آره.
هیچی نگفتم .می خواستم دلخوریم رو نشون بدم.
- فکر کنم حوصله نداری. من بهتره قطع کنم .
هوفی کشیدم و گفتم:
- یعنی نمی دونی چرا اینجوری حرف می زنم ؟
یکم مکث کرد.
- نه. چی شده خب؟
بیشتر عصبی شدم.
- جدا نمی دونی؟!
- نه خب. بگو.
- چرا دیشب نیومدی؟
نفس صداداری کشید.
- حالم خوب نبود.
- چرا حالت خوب نبود؟
- بهم ریخته بودم. دارو هام منگم کرده بود.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #541 - نه دیگه بیدار شدم. - خوبی؟ - مرسی. فکر کنم پرسیدی. - اها
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#542
- اها.
- مشخصه ازم خیلی ناراحتی.
- نباشم؟
- میگم که. حالم خوب نبود. اصلا دست خودم نبود.
- باشه. دیگه گذشت. چه خبر؟
- خبری نیست جز همون حالاتی که گفتم.
بیشتر خبرا دست شماست.
- نه منم خبری ندارم.
فقط مامان بابام یعنی عمو و زن عموت خیلی تعجب کردن وقتی فهمیدن چه اتفاقی برات افتاده .
- خب... طبیعیه. من خودمم هنوز باورم نشده.
و اینکه ذهنم اینقدر خالیه اذیتم می کنه.
- با دکترت حرف زدی؟
- نه. حوصله ندارم.
- حوصله ندارم که نشد حرف. باید روال درمانت منظم انجام شه.
- فعلا امروز به گفته مادرم رفیق قدیمیم می خواد بیاد به دیدنم و حرف بزنیم.
دیگه حسش نیست دکتر هم برم .
- می دونستی قبلا خیلی فعال بودی ؟
ضربه به سرت تنبلت کرده
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #542 - اها. - مشخصه ازم خیلی ناراحتی. - نباشم؟ - میگم که. حالم خ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#543
- شک نکن دست خودم نبوده.
وگرنه خودمم دارم اذیت مشم
اهی کشیدم و گفتم.
- درست میشه بهش فکر نکن.
- راستی.
- بله؟
- قبل اون راستی ... قبلا جانم نمی گفتی ؟
یهو با بهت و خوشحالی گفتم :
- یادت اومد؟
- یادم که نیومد ولی فکر کنم دو نفر که همو دوست دارن با محبت بیشتری با هم حرف می زنن.
با خنده لب گزیدم.
- فکر کنم کلا امروز از دنده چپ پاشدم
- مطمئن باشم از من دل چرکین نیستی ؟
یکم شیطنتم گل کرد.
- ام بذار فکر کنم.
منتظر بود و فقط صدای نفس هاش میومد .
اینقدر هیچی نگفتم که گفت:
- الو، پشت خطی؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #543 - شک نکن دست خودم نبوده. وگرنه خودمم دارم اذیت مشم اهی کشیدم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#544
خندم گرفت.
- شاید.
- چی شاید ؟
- خب شاید.
- بازیت گرفته دختر جان ؟
- عه از کجا فهمیدی .
اونم بی حال خندید.
- بگو ببینم ناراحتی یا نه.
- ام ... شاید.
- عجب.
- مش رجب.
- جدی میگم
ناراحتی؟
- خب مثلا اگه الان ناراحت باشم چی کار می کنی؟
- نمی دونم.
- خب پس نپرس.
- تو بگو. چرا لوس می کنی خودتو.
- خب من لوس می کنم تو نازمو بخری.
- ناز بخرم ؟
- اوهوم. چیز عجیبیه؟
- شاید.
حرصی شدم .
- مازیار.
بلند خندید. دلم برای خنده های اون شکلیش تنگ شده بود
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #544 خندم گرفت. - شاید. - چی شاید ؟ - خب شاید. - بازیت گرفته دخت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#545
خندهش که قطع شد خیلی یهویی گفت:
- کی همو ببینیم؟
به وجد اومدم.
- نمی دونم.
کی ببینیم؟
- امروز عصر خوبه؟
- خوبه. کجا بریم.
- اینو تو باید بگی .
-بذار بیام دنبالت یه فکری می کنیم .
- فکر خوبیه.
گوشیو که قطع کردم با انرژی بیشتری بلند شدم.
رفتم دوش گرفتم و یکم به خودم رسیدم
تصمیم گرفتم یه آرایشگاه هم برم .
خیلی وقت بود اصلاح نرفته بودم.
تا همون عصر سرگرم خودم بودم و عصر حاضر شدم و رفتم دنبالش
مامانم یه جوری رفتار می کرد که انگار باهام قهره .
باید از دل اونم در میآوردم.
وقتی رسیدم مازیار هم حاضر بود.
این بار از دفعه قبل خیلی شیک و پیک تر شده بود.
مشخص بود خیلی به خودش رسیده
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #545 خندهش که قطع شد خیلی یهویی گفت: - کی همو ببینیم؟ به وجد اوم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#546
نمی تونستم چشم ازش بردارم. خیلی جذاب شده بود.
اونم وقتی سوار ماشین شد و سلام کرد نگاهش روم زوم موند.
هر دو محو تماشای هم شده بودیم.
نه من از اون چشم بر می داشتم نه اون از من.
در آخر وقتی یه ماشین با سرعت از کنارمون رد شد به خودمون اومدیم.
اون زودتر گفت:
- تغییر کردی.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
- خوشگل شدم؟
- بودی. خوشگل تر شدی.
دلم از تعریفش قنج رفت.
یکم خودم رو جمع و جور کردم و گفتم :
- تو هم که حسابی به خودت رسیدی .
دستی به لباسش کشید.
- آره دیگه. از شلخته بودن خسته شدم .
گفتم یه صفایی به خودم بدم.
- خوب کردی.
- خب کجا بریم؟
یاد یه جایی افتادم که همش باهم می رفتیم .
لبخند مرموزی زدم و گفتم :
- بشین تا ببرمت یه جای خوب
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #546 نمی تونستم چشم ازش بردارم. خیلی جذاب شده بود. اونم وقتی سوار
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#547
رفتیم یه پارکی که کنار دانشگاه بود و همیشه با هم می رفتیم.
پیاده که شدیم گفتم :
- اینجا رو یادت میاد ؟
مرموز نگاهم کرد و گفت :
- نه. اینجا جای خاصیه.
- آره خیلی خاص.
پاتوق همیشگی مون.
ساختمون دانشگاه هم بهش نشون دادم و گفتم:
- اونجا درس می دادی.
چند لحظه به ساختمون نگاه کرد و بعد گفتم:
- خب بریم یه دوری تو پارک بزنیم .
هیچی نمیگفت .انگار داشت فکر می کرد.
منم موقع قدم زدن چیزی نگفتم تا تو حال خودش باشه .
خودمم خاطرات قشنگمون رو مرور کردم
با یاد آوری هر کدومشون لبخند رو لبم میومد.
یهو گفت :
- به چی می خندی؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #547 رفتیم یه پارکی که کنار دانشگاه بود و همیشه با هم می رفتیم. پ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#548
-هیچی.
- آدم به هیچی نمی خنده.
- یاد یه خاطره افتادم.
- چه خاطره ای؟
مشترک ؟
- اوهوم.
- خب تعریف کن . شاید منم یادم اومد .
امیدی نداشتم که یادش بیاد ولی شروع کردم به تعریف کردن.
- یه روز بعد دانشگاه اومدیم اینجا.
من شیطنتم گل کرده بود.
خسته و گرسنه هم بودم.
گفتم بریم دم آب خوری آب بخورم
کنارم وایساده بودی.
آب که خوردم گفتم:
- همش پنج دقیقه وقت داری بهم یه چیزی بدی بخورم وگرنه خیست می کنم
بهت امون ندادم.
شروع کردم به شمردن و بگو کجاتو خیس کردم ؟
همون جایی که همه فکر کنن خودتو خیس کردی.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #548 -هیچی. - آدم به هیچی نمی خنده. - یاد یه خاطره افتادم. - چه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#549
مازیار چشم هاش درشت شد و لب گزید.
- جدی؟
معلوم نیست تا الان چه بلاهایی سرم آوردی.
خندیدم و گفتم :
- اوووو تا دلت بخواد.
- خدا رحم کنه پس بهم.
- نگران نباش. باهام کنار اومدی.
- جدی؟
الکی که نمیگی؟
- کاملا جدی.
- عجب.
خندهم با یاد اوریش شدت گرفت
- به چی می خندی؟
- یاد اون زمان که میفتم...
هنوز جملم کامل نشده بود که یهو داد زد.
- دلارام اومد اومد.
وایسادم و با تعجب نگاهش کردم.
- یا خدا چی اومد؟
هرکی دور و برمون بود با تعجب نگاهمون می کرد.
مازیار نگاهش روی آب خوری بود.
- یادم اومد.
- چی یادت اومد؟!
- همون صحنه.
- کدوم؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #549 مازیار چشم هاش درشت شد و لب گزید. - جدی؟ معلوم نیست تا الان چ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#550
- آب خوری .
صدای خنده هات. اینکه منو خیس کردی....
به گوشام اعتماد نداشتم.
باورم نمیشد که بالاخره یادش اومد.
- ج...جدی میگی مازیار ؟
خودش هم متعجب و خوشحال بود.
- آره. دیدم اون صحنه رو.
حتی لباس کرم تنم بود.
من دقیق یادم نبود که چی تنش بود اما خب مازیار یه کت کرم رنگ داره
و این یعنی واقعا یادش اومده.
از فرط شادی کنترلم رو از دست دادم و خودمو توی بغلش انداختم.
اونم که از من خوشحال تر دستشو دورم حلقه کرد
هرکی رد مز شد با تعجب نگاه می کرد ولی مهم نبود.
مهم ما بودیم که خوشحال بودیم.
- وای خدایا شکرت. این خیلی خوبه مازیار.
اون هیچی نمیگفت .
ازش جدا شدم.
چشماش و لبش می خندید و داشت نگاهم می کرد.
- فکر کن فکر کن. دیگه چی یادت میاد؟
یعنی الان منو یادته ؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
هدایت شده از سین زنی گالری یوسیح
💥مسابقه سین زنی گالری یوسیح
کد شرکت کننده : ۱۶۲
جوایز نفیس 👇👇
🎁 نفر اول:زنجیر طلا😊
🎁نفر دوم:دستبند طلا😍
🎁نفر سوم :پلاک طلا
🎁 نفر چهارم : سکه پارسیان 120سوت
🎁نفر پنجم: سکه پارسیان ۱۰۰سوت
🎁نفر ششم تادهم: سنگ فیروزه اصل نیشابور😍
مهلت شرکت در مسابقه :تا پایان شهریور ماه🦋
💫گالری یوسیح همراه لحظه های شاد شماست🍀
آدرس: مبارکه،خیابان امام ابتدای هفده شهریور جنب طلای فرزاد
جهت شرکت در مسابقه روی لینک زیر کلیک کنید.👇👇👇👇
گالری طلای یوسیح
@yoosih1388
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #550 - آب خوری . صدای خنده هات. اینکه منو خیس کردی.... به گوشام اع
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#551
خندید.
- نه.
دکتر هم که گفت. صحنه ها تکی تکی یادم میاد.
و معلوم نیست کی یهو حافظه برگرده.
شاید هم ابنقدر باید صبر کنم تا همین صحنه های کوچیک کوچیک پازل ذهنم رو کامل کنن.
یکم پکر شدم ولی در کل همچنان حالم خوب بود.
- اشکال نداره.صبر می کنیم هرچی لازم باشه
همینم خیلی خوبه. وای خدایا.
باید زنگ بزنیم به مامانت بگیم
- میگیم.
رفتم خونه بهش میگم.
بذار از با هم بودن لذت ببریم.
چنان دلم قنج رفت که نیشم تا بناگوش باز شد.
خودش دستش رو دراز کرد و دستمو گرفت .و به قدم زدن ادامه دادیم
نگاهش خیره به زمین بود و با لبخند محوی انگار داشت فکر می کرد.
منم که نیشم از خوشحالی جمع نمی شد .
بازم فضولیم گل کرد و گفتم:
- به چی فکر می کنی؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #551 خندید. - نه. دکتر هم که گفت. صحنه ها تکی تکی یادم میاد. و معل
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#552
- به اون صحنه
- هنوز تو فکرشی ؟
نگاهم کرد.
- پس چی.
اولین صحنه بعد فراموشی یادم اومده.
- چه حسی داری نسبت بهش.
اصلا می تونی چیزی حس کنی؟
- آره.
حس خوبیه.
یه جور آرامش خاص.
لبخند روی لبم تشدید شد.
- جدی؟
با حالت خاصی نگاهم کرد و لبخند زد.
- اوهوم.
حس می کنم هرچی می گذره بیشتر دارم پی می برم که پیوند میون قلب هامون خیلی عمیق بوده.
منو میگی، اونجا نزدیک بود از فرط خوشحالی پخش زمین،شم.
هر دو ناخودآگاه ایستادیم.
و به هم زل زده بودیم.
انتظارشو نداشتم ولی یهو خم شد و محکم بغلم کرد
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #552 - به اون صحنه - هنوز تو فکرشی ؟ نگاهم کرد. - پس چی. اولین ص
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#553
غرق حس خوب شدم.
اون لحظه اگه دنیا هم بهم می دادن عوضش نمی کردم .
خیلی دلم برای اون آغوش تنگ شده بود.
انگار برامون هم مهم نبود که مردم می رن و میان.
من خودم همیشه رو اون مسئله حساس بودم.
دوست نداشتم توی محیط اجتماعی توجه جلب کتم .
ولی میگم که جدا اون لحظه هیچی مهم نبود.
هیچی! فقط مازیار مهم بود.
امیدوار بودم زودتر کل حافظش برگرده.
اونوقت خیلی زودتر و راحت تر می تونستیم یه تصمیم اساسی برای زندگی مون بگیریم .
*
مازیار خیلی رفتاررهاش بهتر و صمیمی تر شده بود.
انگار داشت با اینکه حافظهش رو از دست داده کنار میومد و جای گوشه گیری زندگی می کرد.
و این رضایت همه رو جلب کرده بود از جمله من.
بیشتر تایم هامون با هم می گذشت.
و واقعا از کنار هم بودن خوشحال بودیم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #553 غرق حس خوب شدم. اون لحظه اگه دنیا هم بهم می دادن عوضش نمی کردم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#554
هرچی می گذشت صمیمی تر می شدیم.
و من تنها نگرانی و دغدغه فکریم این بود که بتونم خانوادم رو راضی به این وصلت کنم.
مطمئن بودم که بابام مخالفت می کنه.
حق هم داشتن.
اونا جور دیگه درباره مازیار فکر می کردن.
و قطعا نگرانم بودن.
دوست نداشتن اذیت بشم .
مامانم هم همینطور.
باید مینشستم و باهاشون سر فرصت درباره این موضوع حرف می زدم.
باید میگفتم مازیار اونی که فکر می کردن نیست.
چیزی که مرددم می کرد این بود که مازیار قبل رفتن قسمم داددکه به هیچ کس نگم
نگران بودم بگم و بعد برگشت حافظش شاکی بشه.
و با گفتنم کارشو خراب کتم.
مونده بودم سر دوراهی.
چند وقتی بود سر همین موضوع بهم ریخته بودم.
و وقتی مازیار متوجه حالم شد یه روز که رفته بودیم بیرون پرسید.
- چند وقتیه حس می کنم خوب نیستی.
چیزی شده؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #554 هرچی می گذشت صمیمی تر می شدیم. و من تنها نگرانی و دغدغه فکری
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#555
اولش مقاومت کردم.
آه کشیدم .
- هیچی.
- الکی نگو
اگه نمی خوای بگی بگو نمی خوام بگم.
ولی نگو هیچی.
نگاهش کردم.
- خب چرا. فکرم مشغول یه چیزیه.
- دوست داری بگی چی؟
- خب. تو که هنوز حافظت برنگشته.
ولی خب بهت که گفتم.
بعد اون اتفاقاتی که افتاد خانوادم با ازدواج من و تو به شدت مخالفن.
- یعنی.... الان فکرت درگیر اینه؟
- درگیر اینکه چه جوری بهشون بگم من و تو اوکی شدیم .
- خب ... به نظرم صبر کن تا من باهاشون صحبت کتم.
- فکر نکنم تاثیری داشته باشه.
- از کجا اینقدر مطمئنی؟
خب من الان مسلما نمی تونه اونجور که باید حرف بزنه.
ولی اگه صبر کنی تا حافظم برگرده ...
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #555 اولش مقاومت کردم. آه کشیدم . - هیچی. - الکی نگو اگه نمی خوای
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#556
دیدم ساکت شد.
- چی شد؟ ادامش؟
- یه لحظه به این فکر کردم که اصلا چرا باید صبر کنی.
- منظورت چیه؟
نگاهم کرد.
یه مدل خاص.
- میشه حرف بزنی مازیار ؟
- دلارام... تو... از بودن با من خوشحالی؟
- خب معلومه که اره
این دیگه چی بود گفتی؟
- به این فکر کردم که تو کل عمرت رو برای من صبر کردی.
طبق گفته هات.
و من الانم دارم بهت میگم صبر کن.
این به نظرم بی انصافیه.
- یعنی چی اخه این حرفا چیه می زنی مازیار.
مگه کسی منو مجبور کرده که صبر کنم یا عاشق باشم یا نباشم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
هدایت شده از عشقدیرینه💞
یَا مَنْ یَکْشِفُ الْبَلْوَی
"آقای آقازاده عزیز، واقعاً نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم! من دیابت داشتم و پاهام بیحس شده بود، دکترها گفته بودن ممکنه به قطع عضو برسه. توی اوج ناامیدی، به امام زمان (عج) توسل کردم و خدا شما رو سر راهم قرار داد. داروهاتون معجزه کرد، قند خونم کنترل شد و بیحسی پاهام هم کاملاً خوب شد. شما واقعاً زندگیم رو نجات دادید. خدا خیرتون بده. 🙏"
پیام رضایت درمانجوی عزیز
اگر شما هم دوست دارید این حس و حال خوب رو تجربه کنید وارد لینک زیر بشید👇🏻👇🏻
🟢 https://eitaa.com/joinchat/3859547026C11e6c563d7
جهت رزرو سریع تر وقت ویزیت فرم زیر رو تکمیل کنید👇🏻👇🏻👇🏻
🟢 https://app.epoll.ir/46909575
🟢 https://app.epoll.ir/46909575
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #556 دیدم ساکت شد. - چی شد؟ ادامش؟ - یه لحظه به این فکر کردم که ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#557
- نه خب ولی...
- دیگه ولی و اما نداره. من باهاتم چون دوست دارم .
چون خواستم که بمونم.
اگه نمی خواستم بعد اون کشمکش ها هیچ وقت قبول نمی کردم.
تو قبل رفتن بهم گفتی که تا برمیگردی فکرام رو بکنم و تصمیم نهایی رو بگیرم .
منم فکر کردم و تصمیم خودم رو گرفتم.
هیچ اجباری هم در کار نبود.
پس الان جای این حرفا دنبال راه حل باش.
پوفی کشید.
- مطمئنی؟
- مطمئن مطمئنم.
با تردید گفت:
- یه چیز بگم؟
- بگو.
یهو سرشو برگردوند.
- نه نه ولش کن.
- عه
تو هم که داری مث خودم رفتار می کنی.
بگو ببینم.
- نه
- مازیار !
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #557 - نه خب ولی... - دیگه ولی و اما نداره. من باهاتم چون دوست دار
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#558
- باشه میگم.
من مطمئن باشم که تو حسی به اون پسره علی نداری؟
چند لحظه با بهت نگاهش کردم.
خندیدم و گفتم :
- آخه چرا همچین فکری کردی؟
دستی به موهاش کشید .
- نمی دونم چرا فکرش ولم نمی کنه.
- شاید بخاطر اینکه تصوری ازش نداری یا تصور غلطی داری.
به نظرم نیازه که همو ببینید.
- نه نیاز نیست.
- لج نکن.
بذار بهش زنگ بزنم .
خیلی وقته ازش خبری ندارم .
وقتی گوشیم رو در آوردم اخمای مازیار تو هم رفت.
دستش رو گرفتم و قبل تماس جوری که احساس آرامش و اطمینان بهش بدم گفتم:
- مازیار
قسم می خورم که من جز تو به هیچ بنی بشری علاقه ندارم.
علی برام نقش یه راهنما رو داشت.
یه دوست خوب و حمایت گر
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #558 - باشه میگم. من مطمئن باشم که تو حسی به اون پسره علی نداری؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#559
- ولی اون خواستگارت بوده .
- خب باشه .
با عشق که جلو نیومده.
انتخاب خانواده ها بوده.
- مطمئنی که حس اون هم به تو همین حسه؟
- آره مطمئنم مازیار.
الان هم زنگ می زنم یه قرار بیرون سه تایی می ذاریم تا تو هم مطمئن شی.
خوبه؟
در ضمن حتی اگه ازش خوشت نیومد و به هر دلیلی نخواستی این ارتباط ادامه پیدا کنه من بهش میگنم .
- واقعا این کارو می کنی؟
خندیدم.
- چرا نکنم؟ تو تنها مرد زندگی منی.
اون کمکم کرد دمش گرم.
نهایت یه جوری براش جبران می کنم..
ولی قرار نیست تو رو بخاطر مرد های دیگه ناراحت کنم.
همونطور که تو این کارو نمیکنی.
انگار خیالش راحت شد
دستم رو نوازش کرد و منو به آغوش کشید.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #559 - ولی اون خواستگارت بوده . - خب باشه . با عشق که جلو نیومده.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#560
جلوی خودش با علی تماس گرفتم
بعد کلی بوق جواب داد.
صداش گرفته بود..
- الو؟
- الو سلام علی خوبی؟
- مرسی. تو خوبی؟
- هی بد نیستم.
جانم ؟
- می تونی صحبت کنی؟
- آره بیکارم جانم.
- میگم می خواستم اگه بشه با هم بریم بیرون ..
- حتما.
من که همیشه برای دیدن تو وقت دارم و مشتاقم.
- خداروشکر.
مرسی ازت.
خیلی مشتاقم تو و مازیار رو باهم آشنا کنم.
دیدم چند لحظه صداش نیومد.
- الو علی هستی؟
- آره هستم.
مازیار هم میاد؟
- آره دیگه.
مشکلی داره؟
- نه نه چه مشکلی.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #560 جلوی خودش با علی تماس گرفتم بعد کلی بوق جواب داد. صداش گرفت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#561
از مدل حرف زدنش تعجب کردم.
هیچ وقت اینجوری نبود.
اون که خودش گفته بود مشتاقع مازیار رو ببینه
پس چرا اونجوری رفتار کرد.
- پس می بینیمت
- کی و کجا ؟
- ام بذار یه صحبت با مازیار کنم خبر می دم.
نفس صداداری کشید.
- باشه منتظرم.
روز بخیر.
- روز تو ام بخیر.
گوشی رو که قطع کردم مازیار با یه لبخند ملایم نگاهم کرد و گفت :
- فکر کنم خیلی از حضور من استقبال نکرد
خواستم جمعش کنم .
- نه بابا.
این بشر کلا اینجوریه.
اگه حواسش سر جاش نباشه یا سرش شلوغ باشه اینجوری گیج می زنه.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #561 از مدل حرف زدنش تعجب کردم. هیچ وقت اینجوری نبود. اون که خودش
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#562
ولی خودم خوب فهمیده بودم که واقعا یه چیزیش هست .
*
قرارمون رو تنظیم کردیم و بالاخره اون دو تا با هم رو به رد شدن.
استرس داشتم و اتفاقا بجا هم بود.
چون مثل دو تا رقیب با هم برخورد کردن.
مشخص بود رفتار هاشون کاملا نمایشیه.
و تعارف هایی که تیکه پاره می کنن هیچ کدوم واقعی نیست.
با هم رفته بودیم یه سفره خونه سنتی.
من و مازیار یه سمت تخت نشسته بودیم علی هم سمت دیگه
برخلاف همیشه که نگاهش با نفوذ و پر اعتماد به نفس بود این بار اصلا یه جای دیگه سیر می کرد.
حواسش به همه جا بود الا ما.
و بالاخره مازیار سکوت رو شکست و گفت:
- چطورین علی آقا. تعریفتون رو خیلی از دلارام جان شنیده بودم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #562 ولی خودم خوب فهمیده بودم که واقعا یه چیزیش هست . * قرارمون ر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#463
علی نگاه عمیقی بهم انداخت اما معنیش رو نفهمیدم.
- دلارام خانم لطف دارن .
همچین اش دهن سوزی نیستیم والا.
- تفرمایید این چه حرفیه
ماشاالله خوش تیپ خوش بر و رو خوش قد و بالا.
علی خندید.
اما خندش مصنوعی بود.
نمی دونم چرا داشت اینجوری می کرد.
ما که مشکلی با هم نداشتیم .
توی صحبت هامون حتی هیچ وقت نسبت به مازیار هیت نداد
ولی داشت جوری رفتار می کرد که انگار به زور اومده و هیچ میلی به هم نشینی نداره.
فکرم مشغول شد
ولی برای اینکه جو عوض شه گفتم :
- خب چی می خورید سفارش بدیم؟
مازیار خندید و گفت:
- گشنگی داره فشار میاره نه؟
الکی گفتم:
- آره. هی حرف می زنید خب گشنم شد
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥