ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #552 - به اون صحنه - هنوز تو فکرشی ؟ نگاهم کرد. - پس چی. اولین ص
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#553
غرق حس خوب شدم.
اون لحظه اگه دنیا هم بهم می دادن عوضش نمی کردم .
خیلی دلم برای اون آغوش تنگ شده بود.
انگار برامون هم مهم نبود که مردم می رن و میان.
من خودم همیشه رو اون مسئله حساس بودم.
دوست نداشتم توی محیط اجتماعی توجه جلب کتم .
ولی میگم که جدا اون لحظه هیچی مهم نبود.
هیچی! فقط مازیار مهم بود.
امیدوار بودم زودتر کل حافظش برگرده.
اونوقت خیلی زودتر و راحت تر می تونستیم یه تصمیم اساسی برای زندگی مون بگیریم .
*
مازیار خیلی رفتاررهاش بهتر و صمیمی تر شده بود.
انگار داشت با اینکه حافظهش رو از دست داده کنار میومد و جای گوشه گیری زندگی می کرد.
و این رضایت همه رو جلب کرده بود از جمله من.
بیشتر تایم هامون با هم می گذشت.
و واقعا از کنار هم بودن خوشحال بودیم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #553 غرق حس خوب شدم. اون لحظه اگه دنیا هم بهم می دادن عوضش نمی کردم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#554
هرچی می گذشت صمیمی تر می شدیم.
و من تنها نگرانی و دغدغه فکریم این بود که بتونم خانوادم رو راضی به این وصلت کنم.
مطمئن بودم که بابام مخالفت می کنه.
حق هم داشتن.
اونا جور دیگه درباره مازیار فکر می کردن.
و قطعا نگرانم بودن.
دوست نداشتن اذیت بشم .
مامانم هم همینطور.
باید مینشستم و باهاشون سر فرصت درباره این موضوع حرف می زدم.
باید میگفتم مازیار اونی که فکر می کردن نیست.
چیزی که مرددم می کرد این بود که مازیار قبل رفتن قسمم داددکه به هیچ کس نگم
نگران بودم بگم و بعد برگشت حافظش شاکی بشه.
و با گفتنم کارشو خراب کتم.
مونده بودم سر دوراهی.
چند وقتی بود سر همین موضوع بهم ریخته بودم.
و وقتی مازیار متوجه حالم شد یه روز که رفته بودیم بیرون پرسید.
- چند وقتیه حس می کنم خوب نیستی.
چیزی شده؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #554 هرچی می گذشت صمیمی تر می شدیم. و من تنها نگرانی و دغدغه فکری
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#555
اولش مقاومت کردم.
آه کشیدم .
- هیچی.
- الکی نگو
اگه نمی خوای بگی بگو نمی خوام بگم.
ولی نگو هیچی.
نگاهش کردم.
- خب چرا. فکرم مشغول یه چیزیه.
- دوست داری بگی چی؟
- خب. تو که هنوز حافظت برنگشته.
ولی خب بهت که گفتم.
بعد اون اتفاقاتی که افتاد خانوادم با ازدواج من و تو به شدت مخالفن.
- یعنی.... الان فکرت درگیر اینه؟
- درگیر اینکه چه جوری بهشون بگم من و تو اوکی شدیم .
- خب ... به نظرم صبر کن تا من باهاشون صحبت کتم.
- فکر نکنم تاثیری داشته باشه.
- از کجا اینقدر مطمئنی؟
خب من الان مسلما نمی تونه اونجور که باید حرف بزنه.
ولی اگه صبر کنی تا حافظم برگرده ...
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #555 اولش مقاومت کردم. آه کشیدم . - هیچی. - الکی نگو اگه نمی خوای
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#556
دیدم ساکت شد.
- چی شد؟ ادامش؟
- یه لحظه به این فکر کردم که اصلا چرا باید صبر کنی.
- منظورت چیه؟
نگاهم کرد.
یه مدل خاص.
- میشه حرف بزنی مازیار ؟
- دلارام... تو... از بودن با من خوشحالی؟
- خب معلومه که اره
این دیگه چی بود گفتی؟
- به این فکر کردم که تو کل عمرت رو برای من صبر کردی.
طبق گفته هات.
و من الانم دارم بهت میگم صبر کن.
این به نظرم بی انصافیه.
- یعنی چی اخه این حرفا چیه می زنی مازیار.
مگه کسی منو مجبور کرده که صبر کنم یا عاشق باشم یا نباشم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
هدایت شده از عشقدیرینه💞
یَا مَنْ یَکْشِفُ الْبَلْوَی
"آقای آقازاده عزیز، واقعاً نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم! من دیابت داشتم و پاهام بیحس شده بود، دکترها گفته بودن ممکنه به قطع عضو برسه. توی اوج ناامیدی، به امام زمان (عج) توسل کردم و خدا شما رو سر راهم قرار داد. داروهاتون معجزه کرد، قند خونم کنترل شد و بیحسی پاهام هم کاملاً خوب شد. شما واقعاً زندگیم رو نجات دادید. خدا خیرتون بده. 🙏"
پیام رضایت درمانجوی عزیز
اگر شما هم دوست دارید این حس و حال خوب رو تجربه کنید وارد لینک زیر بشید👇🏻👇🏻
🟢 https://eitaa.com/joinchat/3859547026C11e6c563d7
جهت رزرو سریع تر وقت ویزیت فرم زیر رو تکمیل کنید👇🏻👇🏻👇🏻
🟢 https://app.epoll.ir/46909575
🟢 https://app.epoll.ir/46909575
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #556 دیدم ساکت شد. - چی شد؟ ادامش؟ - یه لحظه به این فکر کردم که ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#557
- نه خب ولی...
- دیگه ولی و اما نداره. من باهاتم چون دوست دارم .
چون خواستم که بمونم.
اگه نمی خواستم بعد اون کشمکش ها هیچ وقت قبول نمی کردم.
تو قبل رفتن بهم گفتی که تا برمیگردی فکرام رو بکنم و تصمیم نهایی رو بگیرم .
منم فکر کردم و تصمیم خودم رو گرفتم.
هیچ اجباری هم در کار نبود.
پس الان جای این حرفا دنبال راه حل باش.
پوفی کشید.
- مطمئنی؟
- مطمئن مطمئنم.
با تردید گفت:
- یه چیز بگم؟
- بگو.
یهو سرشو برگردوند.
- نه نه ولش کن.
- عه
تو هم که داری مث خودم رفتار می کنی.
بگو ببینم.
- نه
- مازیار !
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #557 - نه خب ولی... - دیگه ولی و اما نداره. من باهاتم چون دوست دار
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#558
- باشه میگم.
من مطمئن باشم که تو حسی به اون پسره علی نداری؟
چند لحظه با بهت نگاهش کردم.
خندیدم و گفتم :
- آخه چرا همچین فکری کردی؟
دستی به موهاش کشید .
- نمی دونم چرا فکرش ولم نمی کنه.
- شاید بخاطر اینکه تصوری ازش نداری یا تصور غلطی داری.
به نظرم نیازه که همو ببینید.
- نه نیاز نیست.
- لج نکن.
بذار بهش زنگ بزنم .
خیلی وقته ازش خبری ندارم .
وقتی گوشیم رو در آوردم اخمای مازیار تو هم رفت.
دستش رو گرفتم و قبل تماس جوری که احساس آرامش و اطمینان بهش بدم گفتم:
- مازیار
قسم می خورم که من جز تو به هیچ بنی بشری علاقه ندارم.
علی برام نقش یه راهنما رو داشت.
یه دوست خوب و حمایت گر
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #558 - باشه میگم. من مطمئن باشم که تو حسی به اون پسره علی نداری؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#559
- ولی اون خواستگارت بوده .
- خب باشه .
با عشق که جلو نیومده.
انتخاب خانواده ها بوده.
- مطمئنی که حس اون هم به تو همین حسه؟
- آره مطمئنم مازیار.
الان هم زنگ می زنم یه قرار بیرون سه تایی می ذاریم تا تو هم مطمئن شی.
خوبه؟
در ضمن حتی اگه ازش خوشت نیومد و به هر دلیلی نخواستی این ارتباط ادامه پیدا کنه من بهش میگنم .
- واقعا این کارو می کنی؟
خندیدم.
- چرا نکنم؟ تو تنها مرد زندگی منی.
اون کمکم کرد دمش گرم.
نهایت یه جوری براش جبران می کنم..
ولی قرار نیست تو رو بخاطر مرد های دیگه ناراحت کنم.
همونطور که تو این کارو نمیکنی.
انگار خیالش راحت شد
دستم رو نوازش کرد و منو به آغوش کشید.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #559 - ولی اون خواستگارت بوده . - خب باشه . با عشق که جلو نیومده.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#560
جلوی خودش با علی تماس گرفتم
بعد کلی بوق جواب داد.
صداش گرفته بود..
- الو؟
- الو سلام علی خوبی؟
- مرسی. تو خوبی؟
- هی بد نیستم.
جانم ؟
- می تونی صحبت کنی؟
- آره بیکارم جانم.
- میگم می خواستم اگه بشه با هم بریم بیرون ..
- حتما.
من که همیشه برای دیدن تو وقت دارم و مشتاقم.
- خداروشکر.
مرسی ازت.
خیلی مشتاقم تو و مازیار رو باهم آشنا کنم.
دیدم چند لحظه صداش نیومد.
- الو علی هستی؟
- آره هستم.
مازیار هم میاد؟
- آره دیگه.
مشکلی داره؟
- نه نه چه مشکلی.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #560 جلوی خودش با علی تماس گرفتم بعد کلی بوق جواب داد. صداش گرفت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#561
از مدل حرف زدنش تعجب کردم.
هیچ وقت اینجوری نبود.
اون که خودش گفته بود مشتاقع مازیار رو ببینه
پس چرا اونجوری رفتار کرد.
- پس می بینیمت
- کی و کجا ؟
- ام بذار یه صحبت با مازیار کنم خبر می دم.
نفس صداداری کشید.
- باشه منتظرم.
روز بخیر.
- روز تو ام بخیر.
گوشی رو که قطع کردم مازیار با یه لبخند ملایم نگاهم کرد و گفت :
- فکر کنم خیلی از حضور من استقبال نکرد
خواستم جمعش کنم .
- نه بابا.
این بشر کلا اینجوریه.
اگه حواسش سر جاش نباشه یا سرش شلوغ باشه اینجوری گیج می زنه.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #561 از مدل حرف زدنش تعجب کردم. هیچ وقت اینجوری نبود. اون که خودش
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#562
ولی خودم خوب فهمیده بودم که واقعا یه چیزیش هست .
*
قرارمون رو تنظیم کردیم و بالاخره اون دو تا با هم رو به رد شدن.
استرس داشتم و اتفاقا بجا هم بود.
چون مثل دو تا رقیب با هم برخورد کردن.
مشخص بود رفتار هاشون کاملا نمایشیه.
و تعارف هایی که تیکه پاره می کنن هیچ کدوم واقعی نیست.
با هم رفته بودیم یه سفره خونه سنتی.
من و مازیار یه سمت تخت نشسته بودیم علی هم سمت دیگه
برخلاف همیشه که نگاهش با نفوذ و پر اعتماد به نفس بود این بار اصلا یه جای دیگه سیر می کرد.
حواسش به همه جا بود الا ما.
و بالاخره مازیار سکوت رو شکست و گفت:
- چطورین علی آقا. تعریفتون رو خیلی از دلارام جان شنیده بودم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #562 ولی خودم خوب فهمیده بودم که واقعا یه چیزیش هست . * قرارمون ر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#463
علی نگاه عمیقی بهم انداخت اما معنیش رو نفهمیدم.
- دلارام خانم لطف دارن .
همچین اش دهن سوزی نیستیم والا.
- تفرمایید این چه حرفیه
ماشاالله خوش تیپ خوش بر و رو خوش قد و بالا.
علی خندید.
اما خندش مصنوعی بود.
نمی دونم چرا داشت اینجوری می کرد.
ما که مشکلی با هم نداشتیم .
توی صحبت هامون حتی هیچ وقت نسبت به مازیار هیت نداد
ولی داشت جوری رفتار می کرد که انگار به زور اومده و هیچ میلی به هم نشینی نداره.
فکرم مشغول شد
ولی برای اینکه جو عوض شه گفتم :
- خب چی می خورید سفارش بدیم؟
مازیار خندید و گفت:
- گشنگی داره فشار میاره نه؟
الکی گفتم:
- آره. هی حرف می زنید خب گشنم شد
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #463 علی نگاه عمیقی بهم انداخت اما معنیش رو نفهمیدم. - دلارام خانم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#464
منو رو که گارسون آورد و خواستیم انتخاب کنیم علی یهو رو بهم گفت:
- تو که همون همیشگی رو میخوری.
خندیدم و گفتم:
- یادته ها.
- پس چی.
وقتی برگشتم مازیار رو نگاه کردم نگاهش با اخم محسوسی روی منو بود و کاملا مشخص بود که از مکالمه بینمون خوشمون نیومده.
برای اینکه جو عوض شه و بهش اهمیت بدم گفتم:
- تمام سلیقه و مزاج منو می دونی ولی حیف که یادت نمیاد.
همون همیشگی کباب برگه.
با دوغ.
چیزی که جفتمون عاشقشیم.
مازیار یکم بی میل نگاهم کرد.
- عه؟ پس منم دوست دارم.
همینو بگیریم پس
آقا علی شما چی؟
- برا منم برگ بی زحمت .
خواست بلند شه که یکم با علی تعارف تیکه پاره کردن.
آخرش علی رفت
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #464 منو رو که گارسون آورد و خواستیم انتخاب کنیم علی یهو رو بهم گف
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#565
رو کردم به مازیار و گفتم :
- خوبی؟
اولش نگاهم نمی کرد.
- اوهوم.
- الکی نگو. من می شناسمت.
- ولی من نه!
- تو چی نه؟!
نگاهم کرد.
- نمیشناسمت.
جدای از اینکه حافظه یاری نمی کنه حسم بهم می گه تو اینجوری نبودی.
- چه جوری نبودم مازیار؟
به سمتی که علی رفته بود نگاه کرد.
- شاید بگی الکی حساسی یا هرچی ولی رفتار های علی میگه که تو رو دوست داره
و از اینکه کنار منی حالش اصلا خوب نیست.
نمی دونستم چی بگم
شوکه شدم.
رفتار های علی که عجیب بود.
ولی اینکه مازیار همچین برداشتی کرده بود عجیب تر بود.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #565 رو کردم به مازیار و گفتم : - خوبی؟ اولش نگاهم نمی کرد. - او
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#566
- نه مازیار اشتباه می کنی.
پوزخند زد.
- باشه من اشتباه می کنم.
صبر کن تا به خودت ثابت شه.
- ولی علی مثل داداشمه.
- مثل داداشته. ولی داداشت نیست
و این حس توعه.
قرار نیست حتما اونم اینجوری فکر کنه مگه نه؟
فکرم مشغول شد
اگه حق با مازیار بود چی؟
یعنی زیاد از حد بهش نزدیک شده بودم؟
- نمی دونم چی بگم. گیجم کردی.
- هیچی نگو.
به چیزیم فکر نکن.
تا امروز به خوبی و خوشی تموم شه بره .
هوفی کشیدم و چیزی نگفتم.
علی رو هم دیدم که از دور داره میاد..
واقعا هم اوکی نبود.
دوست داشتم با هم تنها شیم تا راحت باهاش حرف بزنم و ببینم چشه.
ولی خب این مازیار رو حساس می کرد
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #566 - نه مازیار اشتباه می کنی. پوزخند زد. - باشه من اشتباه می کن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#567
نشست و گفت:
- یه ربع دیگه میاره.
مازیار تشکر کرد.
- مرسی علی آقا.
به زحمت افتادید.
- چه زحمتی.
همون موقع تلفن مازیار زنگ خورد.
با اجازه ای گفت و بلند شد رفت.
و این بار من و علی تنها شدیم .
نگاهش کردم.
اوا سرش پایین بود.
ولی بعدش اونم بهم چشم دوخت
همیتجور فقط زل زده بودم بهش بلکه چیزی از نگاهش بفهمم
اما متوجه نمیشدم
خیلی گنگ بود
آخرش گفتم:
- چته علی؟
خودشو به اون راه زد
- چمه؟
- خودتو به اون راه نزن. می فهمی منظورم چیه.
- نه واقعا.
آخه یعنی چی چته؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #567 نشست و گفت: - یه ربع دیگه میاره. مازیار تشکر کرد. - مرسی علی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#568
هوفی کشیدم و گفتم:
- عجیب شدی.
یه جوری رفتار میکنی. مثل همیشه نیستی.
و انگار به زور داری مازیار رو تحمل می کنی.
خیلی معمولی گفت:
- همچین چیزی نیست.
مشخص بود الکی میگه.
- علی!
- بله دلارام؟
بهم برخورد.
- هیچی.
باشه. حق با توعه
کلافه پوف کرد.
- نمی دونم خودمم چمه.
ولی در کل مهم نیست.
یکم بهم ریختم.
ببخشید اگه نتونستم کنترل کنم و شما هم فهمیدید
- دلیل اشفتگیت رو نمی دونی؟
شاید سی ثانیه عمیق نگاهم کرد.
بعد چشم هاشو بست و گفت:
- نه. نمی دونم.
باورم نشد.
- خیله خب. اذیتت نمی کنم
امیدوارم زودتر خوب شی.
- نمیشم.
- علی؟
- ولش کن. بگذریم کلا.
مازیار خوبه؟ کنار میآید ؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #568 هوفی کشیدم و گفتم: - عجیب شدی. یه جوری رفتار میکنی. مثل همیشه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#569
یکم خیره نگاهش کردم.
- آره شکر خدا خوبه.
- خب خوبه.
تو چی؟ از شرایط راضی ای؟
پشیمون نیستی؟
- نه.همه چی عالی.
- بازم شکر.
و با لبخندی صحبتش رو تموم کرد.
من مطمئن بودم این حال علی طبق حرف مازیار یه ربطی به من داره .
باید بعدا گیرش میآوردم و تخلیه اطلاعاتیش می کردم.
مازیار اومد و اون دو تا مشغول صحبت های روزمره شدن
انگار علی اینجوری می خواست بحث رو منحرف کنه.
و بگه چیزیش نیست و مشکلی با مازیار نداره.
ولی من می شناختمش.
در هر صورت دیگه چیزی نگفتم
فقط یا خودم میگفتم ای کاش نمیومدیم بیرون .
البته بد هم نشد.
حداقل یه سری چیزا برام معلوم میشد.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #569 یکم خیره نگاهش کردم. - آره شکر خدا خوبه. - خب خوبه. تو چی؟ ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#570
بعد خوردن غذا علی فوری به بهونه کار رفت و من و مازیار موندیم .
قبل رفتن هم خود علی به اصرار رفت و غذا ها رو حساب کرد.
وقتی که رفت، مازیار رو کرد بهم و گفت:
- ادم عجیبی بود.
در تایید حرفش سر تکون دادم.
- ازش خوشت نیومد؟
شونه بالا انداخت .
- راستش رو بخوای سر همون چیزی که بهت گفتم خیلی حس خوبی بهش ندارم.
مگر اینکه خلافش ثابت شه.
منم بدجور فکرم مشغول شده بود.
توی سکوت مشغول بازی با انگشت های دستم بودم که دستش رو رو روی دستم احساس کردم .
سر بلند کردم و لبخندی بهش زدم.
اونم لبخند رو لبش بود.
خودم شروع کردم و گفتم:
- مازیار من اصلا متوجه نشده بودم که علی بهم...
نذاشت جملهم رو کامل کنم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #570 بعد خوردن غذا علی فوری به بهونه کار رفت و من و مازیار موندیم .
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#571
- ولش کن . دربارهش حرف نزنیم.
- من ... اگر مطمئن شم که خبریه ارتباطم رو باهاش قطع می کنم .
لبخند زدو بغلم کرد.
ولی چیزی نگفت.
یکم توی همون حالت موندیم و ما هم بلند شدیم
*
از اون دیدار دو سه روز گذشت و خبری از علی نبود.
تقریبا هر روز با مازیار بیرون می رفتم و وقت می گذروندم.
و خوش بودم. اما خیلی فکرم مشغول شده بود.
مشغول علی.
برا همین تصمیم گرفتم برم دفترش و باهاش صحبت کنم
یه روز بی هوا بلند شدم رفتم ..
جلسه داشت و یکم منتظر نشستم.
بعد جلسه منو به اتاقش دعوت کرد و با هم تنها شدیم
حالش می شد گفت بهتره و مثل اون روز برخورد نکرد
اما باز هم عین سابق نبود
وقتی نشستیم گفت:
- چه خبر؟ از اینورا دلارام خانم ؟
- خبرا که پیش شماست .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #571 - ولش کن . دربارهش حرف نزنیم. - من ... اگر مطمئن شم که خبریه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#572
- نه والا خبری نیست.
سرگرم کار و زندگی ایم.
- فقط؟
- فقط.
- چرا یه جوری شدی علی؟
- چه جوری شدم؟
- عجیب غریب.
- از چه نظر؟
- دیگه باهام مثل سابق نیستی .
- خب... دیگه الان ماجرا فرق می کنه دلارام.
تو داری ازدواج می کنی.
- چه ربطی داره؟ ارتباط ما مگه اصلا به این ربط داشت؟
تو که می دونستی من و مازیاررهمو دوست داریم و قصدمون ازدواجه
- آره ولی انگار خودم رو به نفهمی زده بودم.
- یعنی چی؟
پوفی کشید و کلافه گفت:
- ولش کن دلارام. چی کار داری آخه؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #572 - نه والا خبری نیست. سرگرم کار و زندگی ایم. - فقط؟ - فقط. -
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#573
- یعنی چی چی کار داری علی؟ مثلا ما دوست بودیم
تمام مدت که مازیار نبود تو راهنمای من بودی.
حالا چی شد ؟
چرا اینجوری رفتار می کن؟
یکم مکث کرد و گفت:
- فکر کنم به نفع همه ماست که این ارتباط رو ادامه ندیم.
شوکه شدم . فقط نگاهش می کردم. کلافه سرشو انداخت پایین.
باز نگاهم کرد. این بار با تاثر.
- از من ناراحت نشو دلارام.
ولی باور کن این بهترین کاره.
دلخور بلند شدم. خواستم برم سمت در که صدام زد.
- دلارام نرو!
بدون اینکه برگردم گفتم:
- مگه نگفتی ادامه ندیم؟ خب نمی دیم.
دیگه چرا بمونم؟
- اینجوری نرو.
موندم چی بگم. خیلی گیج و عصبی بودم.
فقط پرسیدم.
- یه سوال.
بعدش دیگه تموم.
- بپرس.
برگشتم سمتش. یکم تو چشمهاش خیره شدم و گفتم :
- دوستم داری؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #573 - یعنی چی چی کار داری علی؟ مثلا ما دوست بودیم تمام مدت که مازی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#574
هیچی نمیگفت.
فقط داشت نگاهم می کرد.
وقتی انتظارم طولانی شد گفتم :
- نمی خوای جواب بدی؟
- چی بگم آخه؟
جوابم رو تقریبا گرفتم.
لبخند زدم و گفتم:
- هیچی. جوابم رو گرفتم.
من فکر می کردم ما واقعا دوستیم . دوست معمولی.
اما انگار اینجوری نبود.
من اشتباه می کردم.
و این اشتباه تقصیر تو بود.
نمی دونم
شاید هم تقصیر خودم بود که راحت اعتماد کردم
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم.
- به هرحال. تموم شد دیگه. امیدوارم موفق باشی.
درو باز کردم.
صدام زد.
- دلارام.
چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم.
پایین شرکت که رسیدم شمارهش رو هم پاک کردم و کلا علی رو برای همیشه از زندگیم کنار گذاشتم .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #574 هیچی نمیگفت. فقط داشت نگاهم می کرد. وقتی انتظارم طولانی شد گ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#575
چند روزی زمان برد تا با خودم و نبود علی و اتفاقاتی که افتاد کنار بیام. ولی بالاخره تموم شد.
به مازیار هم ماجرا رو گفتم.
اونم تمام مدت سعی داشت آرومم کنه. هنوز حافظهش بر نگشته بود و خودش هم دیگه کلافه شده بود.
در هفته دو سه باری هم رو می دیدیم. گاهی هم بیشتر
توی اون مدت شروع کرده بودم رو مخ مامان کار می کردم که نظرش نسبت به مازیار عوض شه.
خیلی نامحسوس. براش عجیب بود که چرا نظرم عوض شده و دیگه از مازیار بدم نمیاد.
همشم سعی داشت بفهمه چه خبره.ولی من مراقب بودم نم پس ندم.
دوست داشتم برم سر کارو سرگرم شم.
می تونستم مطب بزنم اما خب بودجهشو نداشتم.
باید می رفتم جایی استخدام میشدم تا روزی که بتونم خودم برای خودم جایی رو بگیرم .
در به در دنبال کار بودم.
هرجا می رفتم سر می زدم با هم به توافق نمی رسیدیم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #575 چند روزی زمان برد تا با خودم و نبود علی و اتفاقاتی که افتاد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#576
دیگه کاملا اعصابم رو داشتم از دست می دادم.
ناامید از یه جای دیگه که برای کار رفته بودم داشتم بر میگشتم که گوشیم زنگ خورد.
بی حوصله به صفحهش نگاه کردم. مازیار بود.
یکم از اون حجم بی حوصلگی کم شد و جوابش رو دادم.
- الو؟
- سلام عزیزم خوبی؟
- سلام قربونت تو خوبی؟
- عالی. چه خبر؟
یکم عجیب صحبت می کرد.
یاد قبل فراموشیش افتادم.
لحنش شبیه اون موقع شده بود.
- سلامتی. اومده بودم برای کار.
- خب نتیجه؟
پوفی کشیدم.
- نشد.
- عیب نداره فدای سرت. چیزی که زیاده کار.
از خداشون هم باشه خانم مشاوری به این خوبی بخوان استخدام کنن.
خندیدم.
- اینو بهشون بگی همون اول پرتم می کنن بیرون.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
مائیم گدای حضرت معصومه
محتاج عطای حضرت معصومه
همراه رضا ز دیده خون میریزیم
در روز عزای حضرت معصومه...
#دعاگو
رمان جدید #ویرانه
خلاصه رمان:
در مورد دختری به نام مهسا هست که به خاطر بدهی پدرش مجبور به ازدواج با پیرمردی میشه که زن داره
پیرمرد هم به مهسا میگه من بخاطر کاری که زنم باهام کرده میخوام باهات به صورت سوری ازدواج کنم
بعد تز ازدواج پسر پیرمرد عاشق این دختره میشه و باهم ارتباط برقرار میکنن
ولی این وسط یه رازی بین پسر پیرمرد و مهسا هست که...
شروع رمان:۱۴۰۳.۰۷.۲۳
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#1
با بغض نگاهی توی آینهی شکسته ی آشپزخونه به خودم انداختم و نفس عمیقی کشیدم تا جلوی گریه کردنم رو بگیرم .
با دستهای لرزون چادرمو از روی میز برداشتم و روی سرم انداختم که مامان با اخم وارد آشپزخونه شد و گفت: پس داری چیکار میکنی بیا دیگه
سرمو تکون دادم و آهسته گفتم: میشه میشه من نیام... مامان تو رو خدا
مامان چشم غره وحشتناکی بهم رفت و آهسته گفت: دهنتو ببند مهسا در این مورد با همدیگه حرف زدیم باز میخوای که آقات خون به پا کنه سینی چای رو از روی اپن برداشت و داد به دستم و گفت :عین بچه آدم برو بیرون و به همه چایی تعارف کن فهمیدی؟؟ بعدم میای و کنار خودم میشینی و سر تو میندازی پایین یک کلمه مهسا به روح بابام قسم اگه یک کلمه حرف بزنی و این مراسم به هم بخوره به خدا همین امشب قرص برنج میخورم و خودمو میکشم که از دست همتون راحت بشم
برگشتم سمت مهلا که با استرس و ناراحتی و چشمای پر از اشک زل زده بود بهم.
با اون لباس بلند چین چینیش و موهایی که از دو طرف بافته بود حسابی چهرش معصوم شده بود به زور لبخندی بهش زدم و گفتم: چیزی نیست آبجی باشه تو برو منم الان میام
مهلا: داری با مامان دعوا میکنی؟؟
مهسا: نه دورت بگردم برو الان چایی میارم
مهلا که رفت با ناراحتی نگاهی به مامان کردم و گفتم :باشه من میرم اما شما هم امشبو خوب به خاطرت بسپر که داری چه جوری دختر تو بدبخت و بیچاره میکنی
مامان خواست حرفی بزنه که دیگه بهش توجهی نکردم و از آشپزخونه رفتم بیرون
با دیدن جمعیتی که زل زده بودن بهم احساس میکردم هر لحظه ممکنه زیر پاهام خالی بشه و بخورم زمین
حالم خیلی بد بود و از شدت استرس تمام بدنم میلرزید و ضعف کرده بودم با اخم از یه گوشه شروع کردم به تعارف کردن چایی .
جلوی اردشیر خان که رسیدم سرشو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت پوزخندی زد که توی دلم خالی شد با ترس فورا نگاهمو ازش گرفتم به همه که چایی تعارف کردم رفتم یه گوشه و کنار مامان روی زمین نشستم و سرمو انداختم پایین
نگاههای سنگین بقیه بدجوری اذیتم میکرد. با استرس تند تند انگشتامو تو هم میپیچیدم و گوشم به حرفهای بابا جمشید و اردشیر خان بود که خیلی راحت داشتن در مورد همه چیز صحبت میکردن و به توافق میرسیدن
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #1 با بغض نگاهی توی آینهی شکسته ی آشپزخونه به خودم انداختم
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#2
بابا حتی یه لحظه هم به خودش فکر نمیکرد که این وسط داره تمام جوونی و روح و عمر و زندگی من و به حراج میزاره
با صدای صلواتی که بلند شد عرق سردی روی تیر کمرم نشست تموم شد همه چیز به خیر و خوشی تمام شد و حالا این وسط من بودم که بدبخت میشدم
دستامو مشت کردم تا نزنم زیر گریه و بتونم خودمو کنترل کنم
.بابا نگاهی بهم انداخت و گفت: بلند شو دختر بلند شو شیرینی رو بیار تا اردشیرخان کامش رو شیرین کنه
با نفرت نگاهی به بابا انداختم و با نیشگونی که مامان از کنار رون پام گرفت به خودم اومدم آهسته آخی گفتم و از جام بلند شدم و رفتم داخل آشپزخونه جعبه شیرینی رو برداشتم و سرشو باز کردم و بدون اینکه شیرینی رو داخل ظرف بچینم بردم بیرون به همه شیرینی تعارف کردم و رسیدم جلوی نعیمه خاتون.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane