eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
19.3هزار دنبال‌کننده
389 عکس
176 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_488 خواستم برم سمت اتاق خاتون که مریم گفت: - ببخشید
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 و اینکه نمیتونستم در موردش به کسی حرفی بزنم برام سخت تر بود.. * با صدای زنگ گوشیم با سردرد وحشتناکی از خواب بیدار شدم نگاهی به شماره میلاد انداختم و تماس و وصل کردم که صدای مهلا پیچید توی گوشم. یه خورده باهاش حرف زدم و ازش خداحافظی کردم روی تخت نشستم و دستی به سرم کشیدم نگاهم افتاد به بسته‌های قرصی که روی میز پاتختی بود. با امروز دقیقاً یک هفته می‌شد که هیچ خبری از اردلان نداشتم و تو نگرانی دست و پا می‌زدم. شماره گوشیش کاملاً خاموش بود یکی دو بار از خاتون و بقیه سراغشو گرفته بودم که هیچ جواب درستی بهم ندادن... نمی‌دونم کجا رفته بود و حسابی از دستش اعصابم خورد شده بود باید به من فکر می‌کرد و یه خبر بهم می‌داد. تمام هفته رو حتی یه لحظه گوشیمو از خودم دور نکردم بلکه خبری ازش بشه تمام پیامام بدون جواب مونده بود حتی آنلاین نشده بود که بخواد پیام‌هام رو سین بزنه و از همه تعجب برانگیزتر اردشیر و مهری بود هیچ سراغی از اردلان نمی‌گرفتند مطمئناً خبر داشتند که کجاست... تا نزدیکی غروب مثل دیوونه‌ها توی اتاقم فقط انتظار می‌کشیدم. کل این یه هفته رو همینجوری گذرونده بودم امتحانامو به سختی رد می‌کردم در حدی که فقط نمره قبولی بگیرم ذهنم بیش از حد درگیره اردلان بود... . . @deledivane **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_489 و اینکه نمیتونستم در موردش به کسی حرفی بزنم برام
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 روی تخت نشسته بودم و پاهامو گرفته بودم توی بغلم آهسته خودمو تکون می‌دادم که با شنیدن صدای در حیاط و ارغوان که گفت: - خوبی داداش؟ مثل فنر از روی تخت پریدم فوراً رفتم سمت تراس و درشو باز کردم با دیدن اردلان که از ماشین پیاده شد انگار دنیا رو بهم دادن. فورا از اتاق رفتم بیرون و همین که به پایین پله‌ها رسیدم اردلان و ارغوان با هم وارد خونه شدند نگاهی از سر تا پا بهش انداختم از اینکه سالم بود توی دلم خدا رو شکر کردم خاتون با ذوق رفت طرف اردلان بغلش کرد و گفت: - خوش اومدی مادر... بغض عجیبی چسبیده بود به گلوم مخصوصاً که اردلان حتی نگاهمم نمی‌کرد. ارغوان بغل اردلان نشست و گفت: - کجا رفته بودی داداش این یه هفته رو حتی گوشیت خاموش بود؟ -اردلان دستی توی موهای به هم ریخته و شلختش کشید و گفت: - کاری برام پیش اومد باید می‌رفتم خارج از تهران.. ارغوان با ناراحتی گفت: - حداقل یه خبر می‌دادی دلم هزار راه رفت اردلان موهاشو به هم ریخت و گفت: - کو یک دونه از اون راه‌ها رو نام ببر ببینم - دارم جدی میگم مسخره بازی در نیار.. اردلان خنده‌ای کرد و گفت: - عزیزم یه کار خصوصی بود . . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_490 روی تخت نشسته بودم و پاهامو گرفته بودم توی بغلم آ
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - پاشین بیاین شام بخورین... اردلان از جاش بلند شد و گفت: - آخ که دلم برای دستپختت لک زده بود.. خاتون با مهربونی گفت: - دورت بگردم پسر نازم بیا بشین تا برات غذا بکشم... ارغوان هم با حسودی گفت: - چرا تا حالا به من نگفتی دختر نازم ؟حتماً باید مثل اردلان برم چند روزی گم و گور بشم... خاتون با اخم گفت: - زبونتو گاز بگیر این چه حرفیه که می‌زنی! همه با خنده دور میز نشستیم سوری مدام نگاهش روی اردلان بود. مشخص بود که این مدت چقدر دلش برای پسرش تنگ شده. فقط من بودم که نمی‌تونستم بهش نگاه کنم می‌ترسیدم همه از نگاهم حرف دلم رو بخونن. سر میز غذا ارغوان همینجور که با اشتها برای خودش غذا می‌کشید گفت: - راستی یه خبر خیلی خوب هم برات داریم صبر کردیم تا بیای بعد.. اردلان ابرویی بالا انداخت و گفت: - چه خبری؟ -قراره بریم خواستگاری! -جدی میگی؟ ارغوان با ذوق سرشو تکون داد که اردلان گفت: -خب حالا چه دختری رو برام در نظر گرفتین؟ ارغوان با خنده گفت: - خوشم باشه پس توام هوس کردی زن بگیری.. اردلان با جدیت گفت: - آره مگه نمی‌خواین برای من برین خواستگاری؟ . . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_491 - پاشین بیاین شام بخورین... اردلان از جاش بلند شد
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 ارسلان یه تیکه گوشت توی بشقابش گذاشت و گفت: -نه داداش تو نبودی از قافله جا موندی نوبت منه قراره برای من برن خواستگاری - جدی اون وقت خواستگاری کی؟ سوری با خنده گفت: - حدس بزن - لابد می‌خواین برین خواستگاری رها ارغوان با ذوق گفت: - تو از کجا می‌دونی‌ها اردلان چشمکی بهش زد و گفت: -می‌دونم دیگه... تا آخر شام همه با هم صحبت می‌کردن و مثل یه خانواده خوشبخت دور هم بودن جز من که تمام مدت سرم پایین بود و فقط با غذام بازی می‌کردم. اشتهامو به کل از دست داده بودم دوست داشتم زودتر برم طبقه بالا توی اتاقم تا یکم گریه کنم و خالی بشم.. این رفتار سرد اردلان بدجوری قلبمو به درد آورده بود. با اینکه بهش حق می‌دادم شاید هنوز ترجیح می‌داد رابطه‌مون مخفی بمونه اما حداقل یه نگاه یا احوالپرسی ساده سهم دل نگران من توی این یه هفته می‌شد. بعد اینکه شامو خوردیم اردشیر و سوری رفتن طبقه بالا تا بخوابن... ارغوان هم گیر داده بود بریم توی حیاط یه خورده قدم بزنیم با اجبار همراهشون رفتم آخر شب بود که ارسلان خمیازه‌ای کشید و گفت: -من دیگه میرم بخوابم چشمام باز نمی‌شه - آره منم خیلی خستم... . . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_492 ارسلان یه تیکه گوشت توی بشقابش گذاشت و گفت: -نه
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 بلافاصله از جام بلند شدم که اردلان گفت: - تو بمون کارت دارم. با شنیدن صداش که منو مخاطب قرار داد دلم هری ریخت... پایین فورا سر جام نشستم و با خجالت سرمو انداختم پایین. ارغوان با تعجب نگاهشو ازمون گرفت و رفتن داخل خونه همونجور سرم پایین بود و با انگشتای دستم بازی می‌کردم که اردلان گفت: - نمی‌خوای چیزی بگی؟ با شنیدن این سوالش بغضی توی گلوم نشست و آهسته گفتم: -چی مثلاً؟ - هرچی می‌دونم الان کلی سوال توی ذهنت هست و اولین و مهم‌ترینش اینه که من این یه هفته رو کجا بودم و چرا یهویی غیبم زده... با دلخوری نگاهش کردم و گفتم : - آره این سوال توی ذهنم از همه پررنگ‌تره اینکه چرا جواب تماسامو ندادی اینکه نمی‌دونستی من از دوری تو دق می‌کنم اینکه یه هفته تو بی‌خبری دست و پا زدم نمی‌دونی چه جهنمی بود برام.. اردلان دستی توی موهاش کشید و کلافه گفت: - بسه مهسا دیگه از این حرفا نزن! - منظورت چیه؟ اردلان سرشو بلند کرد رو به آسمونا نفس عمیقی کشید. کاملاً می‌فهمیدم که چقدر کلافه است - اتفاقی افتاده؟ . . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_493 بلافاصله از جام بلند شدم که اردلان گفت: - تو بمون
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 . اردلان همونجور که سرش بالا بود زیر لب گفت: - آره یه اتفاق خیلی بد فقط اینکه ازم نپرس هیچ سوالی ازم نکن اگه واقعاً دوسم داری فقط یه چیزی بهت میگم و تو هم بگو چشم.. با تعجب گفتم: - چی؟ اردلان یهو برگشت طرفم زل زد توی چشمام و گفت: - بهتره بهت بگم رابطه ما هرچی که بوده تموم شده بهتره همه چیزو فراموش کنی و دیگه بهش فکر نکنی.. با تعجب و دهن بازداشتم نگاهش می‌کردم که اردلان گفت: -دنبال دلیلش نباش چون به هیچ عنوان دلیلشو بهت نمی‌گم فقط اینکه تو اشتباه‌ترین آدم زندگیم بودی که سر راهم قرار گرفتی و من دیگه نمی‌خوام این اشتباهو تکرار کنم از همدیگه فاصله می‌گیریم... درست مثل روزای اول! همونقدر سرد و یخی کاری هم به کار هم نداریم فهمیدی مهسا؟ با شنیدن هر حرفش تیکه‌های قلبم بیشتر خورد می‌شد و صداشو می‌شنیدم. با بغض سرمو تکون دادم و آهسته گفتم: - آخه برای چی؟ - گفتم که دلیلشو نپرس! فقط اینکه من دوستت ندارم! یه اشتباه احساس اشتباه بهم دست داده بود که فکر می‌کردم عاشقتم اما الان می‌بینم که نیستم این یه هفته هم که نبودم رفتم تا با خودم فکرامو بکنم و کنار بیام تا بتونم خیلی راحت بهت بگم که دیگه همه چیز تموم شده... . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه .#پــارت_494 اردلان همونجور که سرش بالا بود زیر لب گفت: - آ
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - می‌فهمی داری چی میگی...؟ - آره خوبم می‌فهمم! - ولی من و تو با هم رابطه‌ی.... اردلان پرید وسط حرفم و با عصبانیت گفت: - بهت میگم تمومش کن مهسا هرچی که بوده رو باز تو تکرارش می‌کنی؟ چشمام پر از اشک شده بود باورم نمی‌شد که اردلان داره اینجوری منو پس می‌زنه. با حرص از جام بلند شدم و گفتم: -اما تو حق نداری اینجوری منو بازیچه خودت کنی! - صداتو بیار پایین کدوم بازیچه مگه من تو رو گولت زدم؟ - ولی تو ازم خواستی که من... بقیه حرفمو خوردم که اردلان گفت: - آره من ازت خواستم اما خودتم خیلی زود قبول کردی پس بهتره فراموشش کنیم انگار اتفاقی نیفتاده.. - یعنی چی من و تو بین خودمون عقد خوندیم - اون عقد باطله - تو از کجا می‌دونی اردلان با عصبانیت و خشم گفت: - چون من میگم! با بهت زل زدم بهش و یه قدم رفتم عقب... رگ گردنش چنان باد کرده بود که یه لحظه ترسیدم. - اتفاقی افتاده و تو نمی‌خوای به من بگی؟ - آره دقیقاً همینطوره! - اما من دیوونه می‌شم... - گفتم که فراموش کن همه چیزو! . . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_495 - می‌فهمی داری چی میگی...؟ - آره خوبم می‌فهمم! -
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - ولی من چی لعنتی؟ یه نگاه بهم بنداز! اردلان آهسته گفت: - می‌برمت دکتر.... پیش دکتر خوب و عمل انجام بده که دیگه حرفی این وسط نمونه! انقدر از این حرفش عصبی شدم که چند قدم رفتم جلو دست خودم نبود یهو کوبیدم توی صورتش و گفتم: - تف به روت بیاد که تو انقدر بی‌غیرتی به همین راحتی همه چیزو تموم کردی آره؟ عمل کنم خاک بر سر من که دلمو دادم به تو! اردلان تمام مدت دستش روی صورتش بود زل زده بود بهم و داشت نگاهم می‌کرد. دلم می‌خواست انقدر کتکش بزنم که تمام حرصم خالی بشه از اینکه هیچی بهم نمی‌گفت و من نمی‌دونستم چرا بی‌دلیل داره منو طرد می‌کنه... انگشتمو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم: - خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم حالم ازت به هم می‌خوره از الان تا آخر عمرم ازت متنفرم و برای سیاه بخت شدنت فقط دعا می‌کنم... اردلان مطمئن باش بعد من دیگه رنگ خوشبختی رو نمی‌بینی همه تلاشمو می‌کنم از این جهنم برم بیرون میرم یه جایی که دستت بهم نرسه اردلان سرشو انداخت پایین که با گریه از کنارش رد شدم مستقیم رفتم طبقه بالا و روی تخت نشستم. حرفاش مثل ناقوس مرگ توی گوشم زنگ می‌زد و تکرار می‌شد. چطور می‌تونست به این راحتی منو بزاره کنار یعنی پای یک نفر دیگه در میون بود؟لعنتی لعنتی حق نداشت اینجوری باهام بازی کنه الان برام ثابت شد که همه مردا لنگه هم هستند فقط بعضی‌ها توی رفتارشون نشون نمی‌دن... دقیقاً مثل اردلان وگرنه همه منتظر بودند تا از زنای اطرافشون سو استفاده‌ بکنن. . . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_496 - ولی من چی لعنتی؟ یه نگاه بهم بنداز! اردلان آهس
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 اردلان هم با اونا هیچ فرقی نداشت انقدر گریه کردم که نفهمیدم چه جوری روی تخت خوابم برد * صبح با سر و صدای بیرون از خواب بیدار شدم. سرم به شدت تیر می‌کشید.. به سختی از روی تخت بلند شدم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم باغبون مثل هر هفته اومده بود تا گل‌ها و باغچه‌ها رو مرتب کنه و خاتونم داشت باهاش بحث می‌کرد. سرم بدجوری درد می‌کرد اما باید می‌رفتم دانشگاه.. لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون خاتون اومده بود توی آشپزخونه با دیدنم گفت: - خوبی مادر؟ سرمو تکون دادم و بی‌حوصله گفتم: - سلام صبح بخیر... - صبح تو هم بخیر بیا بشین برات صبحانه بیارم! - نه مرسی می‌خوام برم دانشگاه میل ندارم... خاتون با اخم گفت: - مگه میشه بدون صبحانه بری ها؟ - گفتم که اشتها ندارم. یه چیزی بیرون می‌گیرم و می‌خورم فعلاً خداحافظ. مستقیم رفتم سمت در که خاتون دنبالم اومد به زور یه لقمه به دستم داد و گفت: - همینو بخور ضعف نکنی نگاهی بهش انداختم و دلم نیومد دستشو رد کنم هرچند که نسبت به خاتون یه احساس بدی توی دلم داشتم.. دقیقاً از روزی که اون گردنبند رو گردنم دید و رفت توی فکر رفتار اردلان هم باهام تغییر کرد. . . @deledivane **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_497 اردلان هم با اونا هیچ فرقی نداشت انقدر گریه کردم
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 همش یه احساسی توی دلم بهم می‌گفت شاید اینا زیر سر خاتون باشه... شاید به رابطه من و اردلان پی برده بود برای همین یه جوری ما رو از هم جدا کرده بود. ولی از یه طرف مطمئن بودم که هیچکس از این رابطه خبر نداره... منو اردلان کاملاً حساب شده و مخفیانه با هم رابطه داشتیم هرچی که بود بدجوری فکرمو مشغول خودش کرده بود و تا دلیلشو نمی‌فهمیدم آروم نمی‌شدم! باید اردلان دلیل منطقی برام می‌آورد که چرا یهویی از این رابطه عقب کشیده.. از خونه که رفتم بیرون لقمه‌ای که خاتون برام گرفته بود رو گذاشتم کنار یه درخت به هیچ عنوان اشتها نداشتم. از سر خیابون یه تاکسی گرفتم و مستقیم به دانشگاه رفتم. با دیدن بچه‌ها که توی محوطه جمع بودن منم رفتم طرفشون داشتن با هم حرف می‌زدن و نقشه می‌ریختند که امتحان امروز رو یه جوری کنسل کنن منم کاملاً باهاشون موافق بودم به خاطر این چند روز حال خرابم اصلاً نتونستم به دور و برت درس و جزوه برم و مطمئنم اگه امتحان می‌گرفت نمی‌تونستم نمره خیلی خوبی بیارم... نزدیک اومدن استاد بود که همه رفتیم سمت کلاس به لحظه‌ای که وارد کلاس شد بعد سلام و احوالپرسی خیلی خشک نگاهی به کل کلاس انداخت و گفت: - برگه‌های امتحانی رو بینتون پخش می‌کنم آماده بشید برای امتحان.. . . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_498 همش یه احساسی توی دلم بهم می‌گفت شاید اینا زیر سر
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 بچه‌ها شروع کردن به اعتراض که استاد بدون توجه بهشون یکی یکی برگه‌ها رو بین بچه‌ها پخش کرد کم کم همه ساکت شدن و مجبور شدند هرچی که بلد هستند یا نیستند رو توی برگه بنویسن اسم و فامیلمو بالای برگه نوشتم و نگاهی به کل سوال‌ها انداختم. هرچی که بلد بودم رو جواب دادم و بقیه رو تحویل استاد دادم و بی‌حوصله برگشتم سر جام که نگاهم افتاد به بیتا که داشت... اشاره می‌کرد جواب‌ها رو بهش برسونم اما اصلا حوصلش رو نداشتم. برای همین نگاهمو ازش گرفتم و سرمو گذاشتم روی میز امتحان که تموم شد استاد شروع کرد به درس دادن بی‌حوصله زل زده بودم به تخته ولی هیچی از حرفاشو نمی‌فهمیدم. همه فکر و ذکرم پیش اردلان بود که چرای همچین تصمیم یهویی رو گرفت یعنی اصلاً به من فکر نمی‌کرد دیشب با خیال راحت خوابید یا نه مثل من کلی فکر و خیال زده بود به سرش از این فکر عصبی شده بودم دوست داشتم زودتر کلاس تموم بشه و برم بیرون که با سقلمه یکی از دخترا به خودم اومدم‌. با تعجب گفتم: - بله؟ اشاره‌ای بهم کرد و گفت: - استاد با توئه.. هول زده دستمو بردم بالا و گفتم: - حاضر.. . . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_499 بچه‌ها شروع کردن به اعتراض که استاد بدون توجه بهش
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 یهو همه بچه‌های کلاس زدن زیر خنده و استاد گفت: - حواست کجاست خانوم من که حضور و غیاب نمی‌کنم - ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد... - پاشو بیا پای تخته! با تعجب گفتم: - برای چی ؟ - می‌خوام چند تا سوال ازت بپرسم.. کلافه از جام بلند شدم و رفتم پیش استاد کتابو باز کرد و چند تا سوال ازم پرسید جواب هیچ کدومش رو بلد نبودم.. استاد با عصبانیت گفت: - پس شما چه جور دانشجویی هستید‌؟چه جوری امتحان دادید وقتی هیچی بلد نیستید. استاد به شدت سختگیر و اخمویی بود همه‌ی بچه‌ها توی سکوت بهم زل زده بودن. از اینکه نگاه‌هاشون روی من بود داشتم اذیت می‌شدم. غرغرای استاد فکر اردلان گردنبندی که گردنم بود حرف‌های خاتون تموم شدن رابطم با اردلان همه و همه به ذهنم هجوم آورده بودند و داشتم دیوونه می‌شدم - ببخشید استاد من حالم خوب نیست باید برم بیرون.. استاد با اخم گفت: - بیخود کردی مگه من اجازه بیرون رفتن رو صادر کردم؟ . . @deledivane