eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
19.4هزار دنبال‌کننده
379 عکس
189 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_481 -به بیرون و همچنین به موزیکی که گذاشتی گوش میدم..
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 لبخندی روی لبم نشست و گفتم: - چقدر قشنگ با خود تو مشکلاتت کنار اومدی... اردلان نفس عمیقی کشید و گفت: - من ضربه‌های زیادی رو توی زندگیم تجربه کردم مهسا سختی‌های زیادی کشیدم ...شکست‌های زیادی خوردم و حالا یاد گرفتم که چه جوری در صلح و آرامش با خودم کنار بیام و زندگی کنم! به نظرم زندگی کوتاه‌تر از این حرفاست که بخواییم به خودمون سخت بگیریم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - پس اگه اعتقاد داری که زندگی کوتاه‌تر از این حرفاست چرا یه کاری نمی‌کنی؟ - منظورت چیه؟ - اینکه با پدرت صحبت کنی بهش بگی واقعیتتو می‌دونی بهش بگی من و تو همدیگه رو دوست داریم از این رابطه پنهانی اصلاً خوشم نمیاد می‌دونی یه احساس بدی بهم دست میده اینکه باید پنهونی و یواشکی همدیگرو ملاقات کنیم... - می‌دونم بهت حق میدم فقط یکم تحمل کن همه چیزو درست می‌کنم... سرمو انداختم پایین که چشمم افتاد به گردن بنده روی مانتوم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - خاتون امروز با دیدن این یه جوری عجیبی رفتار می‌کرد.. - منظورت چیه؟ شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: . . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_482 لبخندی روی لبم نشست و گفتم: - چقدر قشنگ با خود تو
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - اول که حسابی تعجب کرد گفت از کی گرفتم بهش گفتم از دوستم اصرار داشت اسمشو بدونه... - خب تو بهش گفتی مهسا :معلومه که نگفتم بهش گفتم یه دوسته که تو نمی‌شناسیش خاتونم دیگه حرفی نزد اما یه جورایی اعصابش به هم ریخته بود یک سر راه می‌رفت و زیر لب با خودش غرغر می‌کرد... - خب حتماً یک مسئله دیگه بوده که فکرشو درگیر کرده! - آخه حالش خیلی خوب بود تا اینو گردنم دید اینجوری شد یکسره اخم داشت اردلان با خنده گفت: - نه عزیزم حتماً تو حساس شدی اصلاً ولش کن نمی‌خواد راجع بهش فکر کنی.. لبخندی زدم که اردلان منو برگردون طرف خودش نگاهشو از چشمام کشوند به لبم... آخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود برای عطر تنش برای اینکه اینجوری نزدیکم باشه دستمو رویه بازوش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم و زیر گوشش گفتم: - عاشقتم بعد اینکه با اردلان شام خوردیم منو رسوند خونه از ماشین پیاده شدم که گفت: - تو برو داخل منم ۱۰ دقیقه دیگه میام که کسی متوجه نشه.. با خنده سرمو تکون دادم که چشمکی بهم زد. - فعلاً خداحافظ کیفمو روی شونم انداختم و راه افتادم سمت خونه همین که رفتم داخل اردلان هم صدای ماشینش بلند شد . . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_483 - اول که حسابی تعجب کرد گفت از کی گرفتم بهش گفتم
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 وارد خونه شدم و سلامی کردم که خاتون چشم غره‌ای بهم رفت و گفت: - علیک سلام چرا انقدر دیر اومدی؟ نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: - دیر نیست دیگه با دوستام قرار شام داشتم... - شام خوردی؟ - بله. - خیلی خب! برو بالا لباساتو عوض کن.. سری تکون دادم و گفتم: - با اجازه... از پله‌ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم که صدای در بلند شد اردلان وارد حیاط شد و ماشینو پارک کرد. لباسامو فوراً درآوردم و رفتم طبقه پایین که صدای رهام رو شنیدم با ارسلان نشسته بودن و میخاستن پلی استیشن بازی کنن. با دیدن اردشیر که وارد خونه شد دستپاچه شدم و سلامی بهش کردم که با اخم جوابمو داد. مرد خیلی مرموزی بود ترجیح می‌دادم ازش فاصله بگیرم. نگاهی به رهام انداختم و گفتم: - رها هم اومده؟ - آره بالا تو اتاق پیش ارغوان تو هم برو پیششون.. سرمو تکون دادم که اردلان اومد داخل خونه لبخندی بهش زدم و از پله‌ها رفتم بالا روی آخرین پله بودم که خاتون رو شنیدم که گفت: -اردلان مادر یه لحظه بیا توی حیاط کارت دارم.. حسابی تعجب کردم یعنی چه کار خصوصی با اردلان داشت؟ . . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_484 وارد خونه شدم و سلامی کردم که خاتون چشم غره‌ای به
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 ضربه‌ای به در اتاق ارغوان زدم که گفت: - بیا داخل درو باز کردم و گفتم: - سلام... رها با خوشحالی گفت: -سلام عزیزم خوبی؟ - مرسی.. - بیا تو چرا اونجا وایسادی؟ - مزاحم که نیستم؟ - نه دیوونه بیا داخل... وارد اتاقش شدم و گفتم: -دارین چیکار می‌کنین؟ رها با ذوق نگاهی بهم کرد و گفت: - داریم لباس انتخاب می‌کنیم البته ارغوان می‌خواد برام طراحی کنه با تعجب گفتم: - چه لباسی رها چشمکی بهم زد و گفت: -واسه شب خواستگاری -جدی میگی می‌خواد برات خواستگار بیاد؟ رها با ذوق گفت: -آره.. - به به مبارک باشه خب حالا این آقای خوشبخت کی هست؟ رها با خجالت سرشو انداخت پایین که ارغوان گفت: - داداش بدبخت من ارسلان! از شنیدن این حرفش بی‌اراده خندم گرفت و گفتم: - این چه حرفیه بدبخت واسه چی اتفاقاً خیلی هم خوشبخته رها دختر خیلی خوبیه امیدوارم که خوشبخت بشین عزیزم.. . . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_485 ضربه‌ای به در اتاق ارغوان زدم که گفت: - بیا داخل
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - خیلی ممنون. حالا که اومدی بیا اینجا نظر بده ببینم کدومش قشنگ‌تره چند قدم رفتم جلو چند ساعتی با هم مشغول بودیم و تا آخر شب داشتیم انواع و اقسام لباس‌ها رو نگاه می‌کردیم ارغوان هم چند مدل لباس برای رها طراحی کرد که تازه فهمیدم رشته‌اش طراحی او چقدر هم به نظرم استعداد داشت آخر شب بود و حسابی خوابم گرفته بود که از بچه‌ها جدا شدم و رفتم توی اتاق خودم تا بخوابم صبح زودم باید می‌رفتم دانشگاه.... همین که روی تخت دراز کشیدم سرم به بالش نرسیده خوابم برد. صبح با صدای زنگ گوشیم به زور چشمامو باز کردم و با غرغر از تخت رفتم پایین لباسامو پوشیدم کیفمو برداشتم و از پله‌ها پایین رفتم. خاتون طبق معمول دور و بره میز صبحانه می‌گشت تا کم و کسری نباشه و مریم هم تند تند همه چیزو آماده می‌کرد - سلام صبح بخیر.. خاتون نگاهی بهم کرد و گفت: -سلام! با تعجب گفتم: -خوبی خاتون؟ -آره واسه چی؟ -هیچی چرا انقدر بد اخلاقی؟ . . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_486 - خیلی ممنون. حالا که اومدی بیا اینجا نظر بده ببی
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 خاتون با بی‌حوصلگی گفت: - نه مادر بد اخلاق نیستم یکم سرم درد می‌کنه بیا بشین صبحانه بخور... - نه مرسی دیرم شده باید زودتر برم دانشگاه... -بیخود نمی‌شه که بدون صبحانه بری.... فوراً یه لقمه نون و پنیر برام گرفت و داد به دستم که با خنده گفتم: -خیلی ممنون من دیگه میرم خداحافظ. - برای ناهار میای؟ - نه دانشگاهم بعد از ظهر میام.. - برو به سلامت از خونه اومدم بیرون نگاهی به توی حیات انداختم و ماشین اردلان رو ندیدم حسابی تعجب کردم. یعنی صبح زود کجا رفته بود از سر خیابون یه تاکسی گرفتم و خودمو رسوندم دانشگاه کم کم باید خودمو برای امتحان‌های آخر ترم آماده می‌کردم.. کلاسام که تموم شد از دانشگاه زدم بیرون شماره اردلان رو گرفتم اما جوابمو نداد. وقتی رسیدم به خونه رفتم داخل هیچکس نبود فقط مریم داشت گردگیری می‌کرد - سلام خسته نباشین - سلام خانم جان خوش اومدین... - خاتون کجاست؟ - حالشون خیلی بد بود رفتن استراحت کنن.. با تعجب گفتم: - برای چی؟ - خیلی سردرد داشتن.. . . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_487 خاتون با بی‌حوصلگی گفت: - نه مادر بد اخلاق نیستم
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 خواستم برم سمت اتاق خاتون که مریم گفت: - ببخشید خانم جان شرمندم اما خاتون گفتن هیچکس نره تا یکم استراحت کنن.. - خیلی خب باشه میرم بالا تو اتاقم کاری بود خبرم کن! -باشه چشم. از پله‌ها رفتم بالا دوباره شماره اردلان رو گرفتم که بازم جوابمو نداد. حتما سرش خیلی شلوغ بود لباسامو عوض کردم عجیب حوصلم سر رفته بود شماره میلادو گرفتم تا باهاش صحبت کنم دلم براشون تنگ شده بود یه خورده با همدیگه حرف زدیم و مهلا کلی برام شیرین زبونی کرد گوشیو قطع کردم و یهو یاد مامان افتادم دقیقاً از همون روزی که از خونه اردلان زدم بیرون دیگه ندیدمش و هیچ خبری هم ازش نگرفتم. اردلان هم دیگه هیچی بهم نگفت. نمی‌دونم الان کجا بود و چیکار می‌کردم هر چند از یه بابت ترجیح می‌دادم ازش بی‌خبر باشم. می‌دونستم همین که بهم نزدیک بشه دردسرهای جدیدم باز شروع میشه.. موقع شام که رفتم پایین همه دور میز بودن جز اردلان! حسابی تعجب کرده بودم اما خوب جرات پرسیدن از اردشیر خان رو نداشتم. سر میز جام نشستم و یکم برای خودم غذا کشیدم و مشغول خوردن شدم.. بعد شام رفتم تو حیاط و دوباره شماره اردلان رو گرفتم که این بار گوشیش خاموش بود دیگه کم کم داشتم نگرانش می‌شدم. . . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_488 خواستم برم سمت اتاق خاتون که مریم گفت: - ببخشید
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 و اینکه نمیتونستم در موردش به کسی حرفی بزنم برام سخت تر بود.. * با صدای زنگ گوشیم با سردرد وحشتناکی از خواب بیدار شدم نگاهی به شماره میلاد انداختم و تماس و وصل کردم که صدای مهلا پیچید توی گوشم. یه خورده باهاش حرف زدم و ازش خداحافظی کردم روی تخت نشستم و دستی به سرم کشیدم نگاهم افتاد به بسته‌های قرصی که روی میز پاتختی بود. با امروز دقیقاً یک هفته می‌شد که هیچ خبری از اردلان نداشتم و تو نگرانی دست و پا می‌زدم. شماره گوشیش کاملاً خاموش بود یکی دو بار از خاتون و بقیه سراغشو گرفته بودم که هیچ جواب درستی بهم ندادن... نمی‌دونم کجا رفته بود و حسابی از دستش اعصابم خورد شده بود باید به من فکر می‌کرد و یه خبر بهم می‌داد. تمام هفته رو حتی یه لحظه گوشیمو از خودم دور نکردم بلکه خبری ازش بشه تمام پیامام بدون جواب مونده بود حتی آنلاین نشده بود که بخواد پیام‌هام رو سین بزنه و از همه تعجب برانگیزتر اردشیر و مهری بود هیچ سراغی از اردلان نمی‌گرفتند مطمئناً خبر داشتند که کجاست... تا نزدیکی غروب مثل دیوونه‌ها توی اتاقم فقط انتظار می‌کشیدم. کل این یه هفته رو همینجوری گذرونده بودم امتحانامو به سختی رد می‌کردم در حدی که فقط نمره قبولی بگیرم ذهنم بیش از حد درگیره اردلان بود... . . @deledivane **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_489 و اینکه نمیتونستم در موردش به کسی حرفی بزنم برام
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 روی تخت نشسته بودم و پاهامو گرفته بودم توی بغلم آهسته خودمو تکون می‌دادم که با شنیدن صدای در حیاط و ارغوان که گفت: - خوبی داداش؟ مثل فنر از روی تخت پریدم فوراً رفتم سمت تراس و درشو باز کردم با دیدن اردلان که از ماشین پیاده شد انگار دنیا رو بهم دادن. فورا از اتاق رفتم بیرون و همین که به پایین پله‌ها رسیدم اردلان و ارغوان با هم وارد خونه شدند نگاهی از سر تا پا بهش انداختم از اینکه سالم بود توی دلم خدا رو شکر کردم خاتون با ذوق رفت طرف اردلان بغلش کرد و گفت: - خوش اومدی مادر... بغض عجیبی چسبیده بود به گلوم مخصوصاً که اردلان حتی نگاهمم نمی‌کرد. ارغوان بغل اردلان نشست و گفت: - کجا رفته بودی داداش این یه هفته رو حتی گوشیت خاموش بود؟ -اردلان دستی توی موهای به هم ریخته و شلختش کشید و گفت: - کاری برام پیش اومد باید می‌رفتم خارج از تهران.. ارغوان با ناراحتی گفت: - حداقل یه خبر می‌دادی دلم هزار راه رفت اردلان موهاشو به هم ریخت و گفت: - کو یک دونه از اون راه‌ها رو نام ببر ببینم - دارم جدی میگم مسخره بازی در نیار.. اردلان خنده‌ای کرد و گفت: - عزیزم یه کار خصوصی بود . . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_490 روی تخت نشسته بودم و پاهامو گرفته بودم توی بغلم آ
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - پاشین بیاین شام بخورین... اردلان از جاش بلند شد و گفت: - آخ که دلم برای دستپختت لک زده بود.. خاتون با مهربونی گفت: - دورت بگردم پسر نازم بیا بشین تا برات غذا بکشم... ارغوان هم با حسودی گفت: - چرا تا حالا به من نگفتی دختر نازم ؟حتماً باید مثل اردلان برم چند روزی گم و گور بشم... خاتون با اخم گفت: - زبونتو گاز بگیر این چه حرفیه که می‌زنی! همه با خنده دور میز نشستیم سوری مدام نگاهش روی اردلان بود. مشخص بود که این مدت چقدر دلش برای پسرش تنگ شده. فقط من بودم که نمی‌تونستم بهش نگاه کنم می‌ترسیدم همه از نگاهم حرف دلم رو بخونن. سر میز غذا ارغوان همینجور که با اشتها برای خودش غذا می‌کشید گفت: - راستی یه خبر خیلی خوب هم برات داریم صبر کردیم تا بیای بعد.. اردلان ابرویی بالا انداخت و گفت: - چه خبری؟ -قراره بریم خواستگاری! -جدی میگی؟ ارغوان با ذوق سرشو تکون داد که اردلان گفت: -خب حالا چه دختری رو برام در نظر گرفتین؟ ارغوان با خنده گفت: - خوشم باشه پس توام هوس کردی زن بگیری.. اردلان با جدیت گفت: - آره مگه نمی‌خواین برای من برین خواستگاری؟ . . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_491 - پاشین بیاین شام بخورین... اردلان از جاش بلند شد
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 ارسلان یه تیکه گوشت توی بشقابش گذاشت و گفت: -نه داداش تو نبودی از قافله جا موندی نوبت منه قراره برای من برن خواستگاری - جدی اون وقت خواستگاری کی؟ سوری با خنده گفت: - حدس بزن - لابد می‌خواین برین خواستگاری رها ارغوان با ذوق گفت: - تو از کجا می‌دونی‌ها اردلان چشمکی بهش زد و گفت: -می‌دونم دیگه... تا آخر شام همه با هم صحبت می‌کردن و مثل یه خانواده خوشبخت دور هم بودن جز من که تمام مدت سرم پایین بود و فقط با غذام بازی می‌کردم. اشتهامو به کل از دست داده بودم دوست داشتم زودتر برم طبقه بالا توی اتاقم تا یکم گریه کنم و خالی بشم.. این رفتار سرد اردلان بدجوری قلبمو به درد آورده بود. با اینکه بهش حق می‌دادم شاید هنوز ترجیح می‌داد رابطه‌مون مخفی بمونه اما حداقل یه نگاه یا احوالپرسی ساده سهم دل نگران من توی این یه هفته می‌شد. بعد اینکه شامو خوردیم اردشیر و سوری رفتن طبقه بالا تا بخوابن... ارغوان هم گیر داده بود بریم توی حیاط یه خورده قدم بزنیم با اجبار همراهشون رفتم آخر شب بود که ارسلان خمیازه‌ای کشید و گفت: -من دیگه میرم بخوابم چشمام باز نمی‌شه - آره منم خیلی خستم... . . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_492 ارسلان یه تیکه گوشت توی بشقابش گذاشت و گفت: -نه
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 بلافاصله از جام بلند شدم که اردلان گفت: - تو بمون کارت دارم. با شنیدن صداش که منو مخاطب قرار داد دلم هری ریخت... پایین فورا سر جام نشستم و با خجالت سرمو انداختم پایین. ارغوان با تعجب نگاهشو ازمون گرفت و رفتن داخل خونه همونجور سرم پایین بود و با انگشتای دستم بازی می‌کردم که اردلان گفت: - نمی‌خوای چیزی بگی؟ با شنیدن این سوالش بغضی توی گلوم نشست و آهسته گفتم: -چی مثلاً؟ - هرچی می‌دونم الان کلی سوال توی ذهنت هست و اولین و مهم‌ترینش اینه که من این یه هفته رو کجا بودم و چرا یهویی غیبم زده... با دلخوری نگاهش کردم و گفتم : - آره این سوال توی ذهنم از همه پررنگ‌تره اینکه چرا جواب تماسامو ندادی اینکه نمی‌دونستی من از دوری تو دق می‌کنم اینکه یه هفته تو بی‌خبری دست و پا زدم نمی‌دونی چه جهنمی بود برام.. اردلان دستی توی موهاش کشید و کلافه گفت: - بسه مهسا دیگه از این حرفا نزن! - منظورت چیه؟ اردلان سرشو بلند کرد رو به آسمونا نفس عمیقی کشید. کاملاً می‌فهمیدم که چقدر کلافه است - اتفاقی افتاده؟ . . @deledivane