ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #559 - ولی اون خواستگارت بوده . - خب باشه . با عشق که جلو نیومده.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#560
جلوی خودش با علی تماس گرفتم
بعد کلی بوق جواب داد.
صداش گرفته بود..
- الو؟
- الو سلام علی خوبی؟
- مرسی. تو خوبی؟
- هی بد نیستم.
جانم ؟
- می تونی صحبت کنی؟
- آره بیکارم جانم.
- میگم می خواستم اگه بشه با هم بریم بیرون ..
- حتما.
من که همیشه برای دیدن تو وقت دارم و مشتاقم.
- خداروشکر.
مرسی ازت.
خیلی مشتاقم تو و مازیار رو باهم آشنا کنم.
دیدم چند لحظه صداش نیومد.
- الو علی هستی؟
- آره هستم.
مازیار هم میاد؟
- آره دیگه.
مشکلی داره؟
- نه نه چه مشکلی.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #560 جلوی خودش با علی تماس گرفتم بعد کلی بوق جواب داد. صداش گرفت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#561
از مدل حرف زدنش تعجب کردم.
هیچ وقت اینجوری نبود.
اون که خودش گفته بود مشتاقع مازیار رو ببینه
پس چرا اونجوری رفتار کرد.
- پس می بینیمت
- کی و کجا ؟
- ام بذار یه صحبت با مازیار کنم خبر می دم.
نفس صداداری کشید.
- باشه منتظرم.
روز بخیر.
- روز تو ام بخیر.
گوشی رو که قطع کردم مازیار با یه لبخند ملایم نگاهم کرد و گفت :
- فکر کنم خیلی از حضور من استقبال نکرد
خواستم جمعش کنم .
- نه بابا.
این بشر کلا اینجوریه.
اگه حواسش سر جاش نباشه یا سرش شلوغ باشه اینجوری گیج می زنه.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #561 از مدل حرف زدنش تعجب کردم. هیچ وقت اینجوری نبود. اون که خودش
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#562
ولی خودم خوب فهمیده بودم که واقعا یه چیزیش هست .
*
قرارمون رو تنظیم کردیم و بالاخره اون دو تا با هم رو به رد شدن.
استرس داشتم و اتفاقا بجا هم بود.
چون مثل دو تا رقیب با هم برخورد کردن.
مشخص بود رفتار هاشون کاملا نمایشیه.
و تعارف هایی که تیکه پاره می کنن هیچ کدوم واقعی نیست.
با هم رفته بودیم یه سفره خونه سنتی.
من و مازیار یه سمت تخت نشسته بودیم علی هم سمت دیگه
برخلاف همیشه که نگاهش با نفوذ و پر اعتماد به نفس بود این بار اصلا یه جای دیگه سیر می کرد.
حواسش به همه جا بود الا ما.
و بالاخره مازیار سکوت رو شکست و گفت:
- چطورین علی آقا. تعریفتون رو خیلی از دلارام جان شنیده بودم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #562 ولی خودم خوب فهمیده بودم که واقعا یه چیزیش هست . * قرارمون ر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#463
علی نگاه عمیقی بهم انداخت اما معنیش رو نفهمیدم.
- دلارام خانم لطف دارن .
همچین اش دهن سوزی نیستیم والا.
- تفرمایید این چه حرفیه
ماشاالله خوش تیپ خوش بر و رو خوش قد و بالا.
علی خندید.
اما خندش مصنوعی بود.
نمی دونم چرا داشت اینجوری می کرد.
ما که مشکلی با هم نداشتیم .
توی صحبت هامون حتی هیچ وقت نسبت به مازیار هیت نداد
ولی داشت جوری رفتار می کرد که انگار به زور اومده و هیچ میلی به هم نشینی نداره.
فکرم مشغول شد
ولی برای اینکه جو عوض شه گفتم :
- خب چی می خورید سفارش بدیم؟
مازیار خندید و گفت:
- گشنگی داره فشار میاره نه؟
الکی گفتم:
- آره. هی حرف می زنید خب گشنم شد
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #463 علی نگاه عمیقی بهم انداخت اما معنیش رو نفهمیدم. - دلارام خانم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#464
منو رو که گارسون آورد و خواستیم انتخاب کنیم علی یهو رو بهم گفت:
- تو که همون همیشگی رو میخوری.
خندیدم و گفتم:
- یادته ها.
- پس چی.
وقتی برگشتم مازیار رو نگاه کردم نگاهش با اخم محسوسی روی منو بود و کاملا مشخص بود که از مکالمه بینمون خوشمون نیومده.
برای اینکه جو عوض شه و بهش اهمیت بدم گفتم:
- تمام سلیقه و مزاج منو می دونی ولی حیف که یادت نمیاد.
همون همیشگی کباب برگه.
با دوغ.
چیزی که جفتمون عاشقشیم.
مازیار یکم بی میل نگاهم کرد.
- عه؟ پس منم دوست دارم.
همینو بگیریم پس
آقا علی شما چی؟
- برا منم برگ بی زحمت .
خواست بلند شه که یکم با علی تعارف تیکه پاره کردن.
آخرش علی رفت
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #464 منو رو که گارسون آورد و خواستیم انتخاب کنیم علی یهو رو بهم گف
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#565
رو کردم به مازیار و گفتم :
- خوبی؟
اولش نگاهم نمی کرد.
- اوهوم.
- الکی نگو. من می شناسمت.
- ولی من نه!
- تو چی نه؟!
نگاهم کرد.
- نمیشناسمت.
جدای از اینکه حافظه یاری نمی کنه حسم بهم می گه تو اینجوری نبودی.
- چه جوری نبودم مازیار؟
به سمتی که علی رفته بود نگاه کرد.
- شاید بگی الکی حساسی یا هرچی ولی رفتار های علی میگه که تو رو دوست داره
و از اینکه کنار منی حالش اصلا خوب نیست.
نمی دونستم چی بگم
شوکه شدم.
رفتار های علی که عجیب بود.
ولی اینکه مازیار همچین برداشتی کرده بود عجیب تر بود.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #565 رو کردم به مازیار و گفتم : - خوبی؟ اولش نگاهم نمی کرد. - او
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#566
- نه مازیار اشتباه می کنی.
پوزخند زد.
- باشه من اشتباه می کنم.
صبر کن تا به خودت ثابت شه.
- ولی علی مثل داداشمه.
- مثل داداشته. ولی داداشت نیست
و این حس توعه.
قرار نیست حتما اونم اینجوری فکر کنه مگه نه؟
فکرم مشغول شد
اگه حق با مازیار بود چی؟
یعنی زیاد از حد بهش نزدیک شده بودم؟
- نمی دونم چی بگم. گیجم کردی.
- هیچی نگو.
به چیزیم فکر نکن.
تا امروز به خوبی و خوشی تموم شه بره .
هوفی کشیدم و چیزی نگفتم.
علی رو هم دیدم که از دور داره میاد..
واقعا هم اوکی نبود.
دوست داشتم با هم تنها شیم تا راحت باهاش حرف بزنم و ببینم چشه.
ولی خب این مازیار رو حساس می کرد
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #566 - نه مازیار اشتباه می کنی. پوزخند زد. - باشه من اشتباه می کن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#567
نشست و گفت:
- یه ربع دیگه میاره.
مازیار تشکر کرد.
- مرسی علی آقا.
به زحمت افتادید.
- چه زحمتی.
همون موقع تلفن مازیار زنگ خورد.
با اجازه ای گفت و بلند شد رفت.
و این بار من و علی تنها شدیم .
نگاهش کردم.
اوا سرش پایین بود.
ولی بعدش اونم بهم چشم دوخت
همیتجور فقط زل زده بودم بهش بلکه چیزی از نگاهش بفهمم
اما متوجه نمیشدم
خیلی گنگ بود
آخرش گفتم:
- چته علی؟
خودشو به اون راه زد
- چمه؟
- خودتو به اون راه نزن. می فهمی منظورم چیه.
- نه واقعا.
آخه یعنی چی چته؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #567 نشست و گفت: - یه ربع دیگه میاره. مازیار تشکر کرد. - مرسی علی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#568
هوفی کشیدم و گفتم:
- عجیب شدی.
یه جوری رفتار میکنی. مثل همیشه نیستی.
و انگار به زور داری مازیار رو تحمل می کنی.
خیلی معمولی گفت:
- همچین چیزی نیست.
مشخص بود الکی میگه.
- علی!
- بله دلارام؟
بهم برخورد.
- هیچی.
باشه. حق با توعه
کلافه پوف کرد.
- نمی دونم خودمم چمه.
ولی در کل مهم نیست.
یکم بهم ریختم.
ببخشید اگه نتونستم کنترل کنم و شما هم فهمیدید
- دلیل اشفتگیت رو نمی دونی؟
شاید سی ثانیه عمیق نگاهم کرد.
بعد چشم هاشو بست و گفت:
- نه. نمی دونم.
باورم نشد.
- خیله خب. اذیتت نمی کنم
امیدوارم زودتر خوب شی.
- نمیشم.
- علی؟
- ولش کن. بگذریم کلا.
مازیار خوبه؟ کنار میآید ؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #568 هوفی کشیدم و گفتم: - عجیب شدی. یه جوری رفتار میکنی. مثل همیشه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#569
یکم خیره نگاهش کردم.
- آره شکر خدا خوبه.
- خب خوبه.
تو چی؟ از شرایط راضی ای؟
پشیمون نیستی؟
- نه.همه چی عالی.
- بازم شکر.
و با لبخندی صحبتش رو تموم کرد.
من مطمئن بودم این حال علی طبق حرف مازیار یه ربطی به من داره .
باید بعدا گیرش میآوردم و تخلیه اطلاعاتیش می کردم.
مازیار اومد و اون دو تا مشغول صحبت های روزمره شدن
انگار علی اینجوری می خواست بحث رو منحرف کنه.
و بگه چیزیش نیست و مشکلی با مازیار نداره.
ولی من می شناختمش.
در هر صورت دیگه چیزی نگفتم
فقط یا خودم میگفتم ای کاش نمیومدیم بیرون .
البته بد هم نشد.
حداقل یه سری چیزا برام معلوم میشد.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #569 یکم خیره نگاهش کردم. - آره شکر خدا خوبه. - خب خوبه. تو چی؟ ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#570
بعد خوردن غذا علی فوری به بهونه کار رفت و من و مازیار موندیم .
قبل رفتن هم خود علی به اصرار رفت و غذا ها رو حساب کرد.
وقتی که رفت، مازیار رو کرد بهم و گفت:
- ادم عجیبی بود.
در تایید حرفش سر تکون دادم.
- ازش خوشت نیومد؟
شونه بالا انداخت .
- راستش رو بخوای سر همون چیزی که بهت گفتم خیلی حس خوبی بهش ندارم.
مگر اینکه خلافش ثابت شه.
منم بدجور فکرم مشغول شده بود.
توی سکوت مشغول بازی با انگشت های دستم بودم که دستش رو رو روی دستم احساس کردم .
سر بلند کردم و لبخندی بهش زدم.
اونم لبخند رو لبش بود.
خودم شروع کردم و گفتم:
- مازیار من اصلا متوجه نشده بودم که علی بهم...
نذاشت جملهم رو کامل کنم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥