eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.1هزار دنبال‌کننده
175 عکس
81 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #570 بعد خوردن غذا علی فوری به بهونه کار رفت و من و مازیار موندیم .
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - ولش کن . درباره‌ش حرف نزنیم. - من ... اگر مطمئن شم که خبریه ارتباطم رو باهاش قطع می کنم . لبخند زدو بغلم کرد. ولی چیزی نگفت. یکم توی همون حالت موندیم و ما هم بلند شدیم * از اون دیدار دو سه روز گذشت و خبری از علی نبود. تقریبا هر روز با مازیار بیرون می رفتم و وقت می گذروندم. و خوش بودم. اما خیلی فکرم مشغول شده بود. مشغول علی. برا همین تصمیم گرفتم برم دفترش و باهاش صحبت کنم یه روز بی هوا بلند شدم رفتم .. جلسه داشت و یکم منتظر نشستم. بعد جلسه منو به اتاقش دعوت کرد و با هم تنها شدیم حالش می شد گفت بهتره و مثل اون روز برخورد نکرد اما باز هم عین سابق نبود وقتی نشستیم گفت: - چه خبر؟ از اینورا دلارام خانم ؟ - خبرا که پیش شماست . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #571 - ولش کن . درباره‌ش حرف نزنیم. - من ... اگر مطمئن شم که خبریه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - نه والا خبری نیست. سرگرم کار و زندگی ایم. - فقط؟ - فقط. - چرا یه جوری شدی علی؟ - چه جوری شدم؟ - عجیب غریب. - از چه نظر؟ - دیگه باهام مثل سابق نیستی . - خب... دیگه الان ماجرا فرق می کنه دلارام. تو داری ازدواج می کنی. - چه ربطی داره؟ ارتباط ما مگه اصلا به این ربط داشت؟ تو که می دونستی من و مازیاررهمو دوست داریم و قصدمون ازدواجه - آره ولی انگار خودم رو به نفهمی زده بودم. - یعنی چی؟ پوفی کشید و کلافه گفت: - ولش کن دلارام. چی کار داری آخه؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #572 - نه والا خبری نیست. سرگرم کار و زندگی ایم. - فقط؟ - فقط. -
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - یعنی چی چی کار داری علی؟ مثلا ما دوست بودیم تمام مدت که مازیار نبود تو راهنمای من بودی. حالا چی شد ؟ چرا اینجوری رفتار می کن؟ یکم مکث کرد و گفت: - فکر کنم به نفع همه ماست که این ارتباط رو ادامه ندیم. شوکه شدم . فقط نگاهش می کردم. کلافه سرشو انداخت پایین. باز نگاهم کرد. این بار با تاثر. - از من ناراحت نشو دلارام. ولی باور کن این بهترین کاره. دلخور بلند شدم. خواستم برم سمت در که صدام زد. - دلارام نرو! بدون اینکه برگردم گفتم: - مگه نگفتی ادامه ندیم؟ خب نمی دیم. دیگه چرا بمونم؟ - اینجوری نرو. موندم چی بگم. خیلی گیج و عصبی بودم‌. فقط پرسیدم. - یه سوال. بعدش دیگه تموم. - بپرس. برگشتم سمتش. یکم تو چشم‌هاش خیره شدم و گفتم : - دوستم داری؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #573 - یعنی چی چی کار داری علی؟ مثلا ما دوست بودیم تمام مدت که مازی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 هیچی نمی‌گفت. فقط داشت نگاهم می کرد. وقتی انتظارم طولانی شد گفتم : - نمی خوای جواب بدی؟ - چی بگم آخه؟ جوابم رو تقریبا گرفتم. لبخند زدم و گفتم: - هیچی. جوابم رو گرفتم. من فکر می کردم ما واقعا دوستیم . دوست معمولی. اما انگار اینجوری نبود. من اشتباه می کردم. و این اشتباه تقصیر تو بود. نمی دونم‌ شاید هم تقصیر خودم بود که راحت اعتماد کردم نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم. - به هرحال. تموم شد دیگه. امیدوارم موفق باشی. درو باز کردم. صدام زد. - دلارام. چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم. پایین شرکت که رسیدم شماره‌ش رو هم پاک کردم و کلا علی رو برای همیشه از زندگیم کنار گذاشتم . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #574 هیچی نمی‌گفت. فقط داشت نگاهم می کرد. وقتی انتظارم طولانی شد گ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 چند روزی زمان برد تا با خودم و نبود علی و اتفاقاتی که افتاد کنار بیام. ولی بالاخره تموم شد. به مازیار هم ماجرا رو گفتم. اونم تمام مدت سعی داشت آرومم کنه. هنوز حافظه‌ش بر نگشته بود و خودش هم دیگه کلافه شده بود. در هفته دو سه باری هم رو می دیدیم. گاهی هم بیشتر توی اون مدت شروع کرده بودم رو مخ مامان کار می کردم که نظرش نسبت به مازیار عوض شه. خیلی نامحسوس. براش عجیب بود که چرا نظرم عوض شده و دیگه از مازیار بدم نمیاد. همشم سعی داشت بفهمه چه خبره.ولی من مراقب بودم نم پس ندم. دوست داشتم برم سر کارو سرگرم شم. می تونستم مطب بزنم اما خب بودجه‌شو نداشتم. باید می رفتم جایی استخدام می‌شدم تا روزی که بتونم خودم برای خودم جایی رو بگیرم . در به در دنبال کار بودم. هرجا می رفتم سر می زدم با هم به توافق نمی رسیدیم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #575 چند روزی زمان برد تا با خودم و نبود علی و اتفاقاتی که افتاد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دیگه کاملا اعصابم رو داشتم از دست می دادم. ناامید از یه جای دیگه که برای کار رفته بودم داشتم بر می‌گشتم که گوشیم زنگ خورد. بی حوصله به صفحه‌ش نگاه کردم. مازیار بود. یکم از اون حجم بی حوصلگی کم شد و جوابش رو دادم. - الو؟ - سلام عزیزم خوبی؟ - سلام قربونت تو خوبی؟ - عالی. چه خبر؟ یکم عجیب صحبت می کرد. یاد قبل فراموشیش افتادم. لحنش شبیه اون موقع شده بود. - سلامتی. اومده بودم برای کار. - خب نتیجه؟ پوفی کشیدم. - نشد. - عیب نداره فدای سرت. چیزی که زیاده کار. از خداشون هم باشه خانم مشاوری به این خوبی بخوان استخدام کنن. خندیدم. - اینو بهشون بگی همون اول پرتم می کنن بیرون. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
مائیم گدای حضرت معصومه محتاج عطای حضرت معصومه همراه رضا ز دیده خون می‌ریزیم در روز عزای حضرت معصومه...
رمان جدید خلاصه رمان: در مورد دختری به نام مهسا هست که به خاطر بدهی پدرش مجبور به ازدواج با پیرمردی میشه که زن داره پیرمرد هم به مهسا میگه من بخاطر کاری که زنم باهام کرده میخوام باهات به صورت سوری ازدواج کنم بعد تز ازدواج پسر پیرمرد عاشق این دختره میشه و باهم ارتباط برقرار میکنن ولی این وسط یه رازی بین پسر پیرمرد و مهسا هست که... شروع رمان:۱۴۰۳.۰۷.۲۳ @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #1 با بغض نگاهی توی آینه‌ی شکسته ی آشپزخونه به خودم انداختم و نفس عمیقی کشیدم تا جلوی گریه کردنم رو بگیرم . با دست‌های لرزون چادرمو از روی میز برداشتم و روی سرم انداختم که مامان با اخم وارد آشپزخونه شد و گفت: پس داری چیکار می‌کنی بیا دیگه سرمو تکون دادم و آهسته گفتم: میشه میشه من نیام... مامان تو رو خدا مامان چشم غره وحشتناکی بهم رفت و آهسته گفت: دهنتو ببند مهسا در این مورد با همدیگه حرف زدیم باز می‌خوای که آقات خون به پا کنه سینی چای رو از روی اپن برداشت و داد به دستم و گفت :عین بچه آدم برو بیرون و به همه چایی تعارف کن فهمیدی؟؟ بعدم میای و کنار خودم می‌شینی و سر تو می‌ندازی پایین یک کلمه مهسا به روح بابام قسم اگه یک کلمه حرف بزنی و این مراسم به هم بخوره به خدا همین امشب قرص برنج می‌خورم و خودمو می‌کشم که از دست همتون راحت بشم برگشتم سمت مهلا که با استرس و ناراحتی و چشمای پر از اشک زل زده بود بهم. با اون لباس بلند چین چینیش و موهایی که از دو طرف بافته بود حسابی چهرش معصوم شده بود به زور لبخندی بهش زدم و گفتم: چیزی نیست آبجی باشه تو برو منم الان میام مهلا: داری با مامان دعوا می‌کنی؟؟ مهسا: نه دورت بگردم برو الان چایی میارم مهلا که رفت با ناراحتی نگاهی به مامان کردم و گفتم :باشه من میرم اما شما هم امشبو خوب به خاطرت بسپر که داری چه جوری دختر تو بدبخت و بیچاره می‌کنی مامان خواست حرفی بزنه که دیگه بهش توجهی نکردم و از آشپزخونه رفتم بیرون با دیدن جمعیتی که زل زده بودن بهم احساس می‌کردم هر لحظه ممکنه زیر پاهام خالی بشه و بخورم زمین حالم خیلی بد بود و از شدت استرس تمام بدنم می‌لرزید و ضعف کرده بودم با اخم از یه گوشه شروع کردم به تعارف کردن چایی . جلوی اردشیر خان که رسیدم سرشو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت پوزخندی زد که توی دلم خالی شد با ترس فورا نگاهمو ازش گرفتم به همه که چایی تعارف کردم رفتم یه گوشه و کنار مامان روی زمین نشستم و سرمو انداختم پایین نگاه‌های سنگین بقیه بدجوری اذیتم می‌کرد. با استرس تند تند انگشتامو تو هم می‌پیچیدم و گوشم به حرف‌های بابا جمشید و اردشیر خان بود که خیلی راحت داشتن در مورد همه چیز صحبت می‌کردن و به توافق می‌رسیدن @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #1 با بغض نگاهی توی آینه‌ی شکسته ی آشپزخونه به خودم انداختم
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #2 بابا حتی یه لحظه هم به خودش فکر نمی‌کرد که این وسط داره تمام جوونی و روح و عمر و زندگی من و به حراج میزاره با صدای صلواتی که بلند شد عرق سردی روی تیر کمرم نشست تموم شد همه چیز به خیر و خوشی تمام شد و حالا این وسط من بودم که بدبخت می‌شدم دستامو مشت کردم تا نزنم زیر گریه و بتونم خودمو کنترل کنم .بابا نگاهی بهم انداخت و گفت: بلند شو دختر بلند شو شیرینی رو بیار تا اردشیرخان کامش رو شیرین کنه با نفرت نگاهی به بابا انداختم و با نیشگونی که مامان از کنار رون پام گرفت به خودم اومدم آهسته آخی گفتم و از جام بلند شدم و رفتم داخل آشپزخونه جعبه شیرینی رو برداشتم و سرشو باز کردم و بدون اینکه شیرینی رو داخل ظرف بچینم بردم بیرون به همه شیرینی تعارف کردم و رسیدم جلوی نعیمه خاتون. @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #3 با چشمای سبزه دری دشت جوری بهم زل زده بود که احساس می‌کردم هر لحظه ممکنه بلند شه و تیکه پارم کنه نمی‌دونم چرا نمی‌فهمید که این قضیه هیچ چیزش به خواست و خواهشه من نبوده آخر شب بود و مهمونا که رفتن فورا برگشتم داخل اتاقم هرچی مامان صدا می‌زد به خودم نیاوردم چادر سفید گلدار رو با حرص از سرم درآوردم و کوبیدم روی تخت فلزی که قژ قژ صدا می‌داد مامان با حرص در اتاقو باز کرد و گفت: داری چیکار می‌کنی؟ جوابشو ندادم و رفتم جلوی آینه شلوارمو کشیدم پایین که مامان گفت :با توام دختره بی‌حیا بغضم شکست و با گریه رو به مامان گفتم: ببین پامو نیشگون گرفتی دردم گرفت... کبود میشه تا فردا مامان کلافه سرشو تکون داد و گفت: یعنی برای یه نیشگون داری گریه می‌کنی سرمو تکون دادم و شلوارمو درست کردم و گفتم: نه برای نیشگون نیست برای سیاه بخت شدن خودمه مامان اخمی کرد در اتاقمو بست و گفت :واقعا که شما بچه‌ها بی‌انصافین کلافه سرمو تکون دادم و گفتم: از کدوم انصاف داری حرف می‌زنی‌ها؟ مامان: اون روزایی که پولدار بودیم و یادت رفته بابات برای شما به هر دری می‌زد تا کم و کسری نداشته باشین حالا که چرخ روزگار چرخیده و به این حال و روز افتاده داری براش گربه رقصونی می‌کنی ها؟؟؟ چی میشه تو هم یک بار کمک پدرت کنی کلافه سرمو بین دستام گرفتم و گفتم؛ مامان چرا نمی‌فهمی؟؟؟چرا یه نگاه به موقعیت من نمی‌ندازی اصلاً می‌بینی داری چه بلایی سر من میارین مامان پوزخندی زد و گفت :چه بلایی داری با یه آدم پولدار ازدواج می‌کنی دیگه همه دخترا از خداشونه شوهرشون انقدر پولدار باشه با ازدواج تو پدرت دوباره می‌تونه از جاش بلند بشه همه بدهی‌هاش صاف میشه مهلا و میلاد توی آسایش و رفاه دوباره زندگی می‌کنن از این خونه‌ی مستاجریه تاریکو نم گرفته دوباره بلند میشیم و میریم یه خونه بهتر تو هیچ کدوم از اینا رو نمی‌بینی؟؟؟ با بغض سرمو تکون دادم و گفتم: نه نمی‌بینم مامان: واسه چی؟ مهسا :چون اون موقع من دیگه اینجا نیستم که ببینم اون موقع باید برم خونه اردشیر @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #4 مامان بدون حرف نگاهی بهم کرد و از اتاقم رفت بیرون که پوزخندی روی لبم نشست می‌دونست دارم حرف حقیقتو می‌زنم برای همین جوابی نداشت که بهم بده با حرص برق اتاقو خاموش کردم و روی تختم دراز کشیدم که قیش قیژ شروع کرد به صدا کردن زیر لب فحشی بهش دادم از شدت حرص و عصبانیت داشتم می‌ترکیدم اما دستم به جایی بند نبود . . . . . صبح با سردرد وحشتناکی از خواب بیدار شدم و نگاهی به اطرافم انداختم که دیدم مهلا وارد اتاقم شد لبخندی بهم زد و گفت :خوبی آبجی نمیای صبحونه بخوری؟ مهسا: چرا عزیزم تو برو منم الان میام مهلا سری تکون داد چند قدم رفت یهو برگشت سمتم و گفت: بابا بهم قول داده امسال برای تولدم اون عروسک بزرگی که دوست داشتم رو بخره لبخند پر از دردی روی لبم نشست و گفتم :خوش به حالت عزیزم مهلا که رفت از روی تخت بلند شدم و دستی به گردنم کشیدم حوله کوچیکمو برداشتم و رفتم داخل حیاط که میلاد از سرویس بهداشتی اومد بیرون نگاهی بهش کردم که گفت :سلام صبح بخیر آبجی مهسا؛ سلام عزیز دلم میلاد: بیا نون تازه گرفتم صبحانه بخوریم سرمو تکون دادم و وارد سرویس شدم آبی به دست و صورتم زدم و با حوله صورتمو خشک کردم از این خونه و فضاش متنفر بودم از اینکه همه جاش پر از نم گرفتگی بود....از اینکه تمام سقف خونه و اتاق‌ها از شدت نم گرفتگی زرد شده بود و نصف گچ‌هاش ریخته بود. موهامو توی حیاط شونه کردم و مرتب بافتم و انداختم پشت سرم و وارد خونه شدم همه دور سفره نشسته بودند کنار مهلا نشستم که لقمه کج و کوله‌ای رو گرفت به سمتم و گفت: اینو برای تو گرفتم نونش خیلی تازه است میلاد پوزخندی زد و گفت: عقل کل همه نونا تازه است @deledivane