ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #547 رفتیم یه پارکی که کنار دانشگاه بود و همیشه با هم می رفتیم. پ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#548
-هیچی.
- آدم به هیچی نمی خنده.
- یاد یه خاطره افتادم.
- چه خاطره ای؟
مشترک ؟
- اوهوم.
- خب تعریف کن . شاید منم یادم اومد .
امیدی نداشتم که یادش بیاد ولی شروع کردم به تعریف کردن.
- یه روز بعد دانشگاه اومدیم اینجا.
من شیطنتم گل کرده بود.
خسته و گرسنه هم بودم.
گفتم بریم دم آب خوری آب بخورم
کنارم وایساده بودی.
آب که خوردم گفتم:
- همش پنج دقیقه وقت داری بهم یه چیزی بدی بخورم وگرنه خیست می کنم
بهت امون ندادم.
شروع کردم به شمردن و بگو کجاتو خیس کردم ؟
همون جایی که همه فکر کنن خودتو خیس کردی.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #548 -هیچی. - آدم به هیچی نمی خنده. - یاد یه خاطره افتادم. - چه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#549
مازیار چشم هاش درشت شد و لب گزید.
- جدی؟
معلوم نیست تا الان چه بلاهایی سرم آوردی.
خندیدم و گفتم :
- اوووو تا دلت بخواد.
- خدا رحم کنه پس بهم.
- نگران نباش. باهام کنار اومدی.
- جدی؟
الکی که نمیگی؟
- کاملا جدی.
- عجب.
خندهم با یاد اوریش شدت گرفت
- به چی می خندی؟
- یاد اون زمان که میفتم...
هنوز جملم کامل نشده بود که یهو داد زد.
- دلارام اومد اومد.
وایسادم و با تعجب نگاهش کردم.
- یا خدا چی اومد؟
هرکی دور و برمون بود با تعجب نگاهمون می کرد.
مازیار نگاهش روی آب خوری بود.
- یادم اومد.
- چی یادت اومد؟!
- همون صحنه.
- کدوم؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #549 مازیار چشم هاش درشت شد و لب گزید. - جدی؟ معلوم نیست تا الان چ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#550
- آب خوری .
صدای خنده هات. اینکه منو خیس کردی....
به گوشام اعتماد نداشتم.
باورم نمیشد که بالاخره یادش اومد.
- ج...جدی میگی مازیار ؟
خودش هم متعجب و خوشحال بود.
- آره. دیدم اون صحنه رو.
حتی لباس کرم تنم بود.
من دقیق یادم نبود که چی تنش بود اما خب مازیار یه کت کرم رنگ داره
و این یعنی واقعا یادش اومده.
از فرط شادی کنترلم رو از دست دادم و خودمو توی بغلش انداختم.
اونم که از من خوشحال تر دستشو دورم حلقه کرد
هرکی رد مز شد با تعجب نگاه می کرد ولی مهم نبود.
مهم ما بودیم که خوشحال بودیم.
- وای خدایا شکرت. این خیلی خوبه مازیار.
اون هیچی نمیگفت .
ازش جدا شدم.
چشماش و لبش می خندید و داشت نگاهم می کرد.
- فکر کن فکر کن. دیگه چی یادت میاد؟
یعنی الان منو یادته ؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
هدایت شده از سین زنی گالری یوسیح
💥مسابقه سین زنی گالری یوسیح
کد شرکت کننده : ۱۶۲
جوایز نفیس 👇👇
🎁 نفر اول:زنجیر طلا😊
🎁نفر دوم:دستبند طلا😍
🎁نفر سوم :پلاک طلا
🎁 نفر چهارم : سکه پارسیان 120سوت
🎁نفر پنجم: سکه پارسیان ۱۰۰سوت
🎁نفر ششم تادهم: سنگ فیروزه اصل نیشابور😍
مهلت شرکت در مسابقه :تا پایان شهریور ماه🦋
💫گالری یوسیح همراه لحظه های شاد شماست🍀
آدرس: مبارکه،خیابان امام ابتدای هفده شهریور جنب طلای فرزاد
جهت شرکت در مسابقه روی لینک زیر کلیک کنید.👇👇👇👇
گالری طلای یوسیح
@yoosih1388
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #550 - آب خوری . صدای خنده هات. اینکه منو خیس کردی.... به گوشام اع
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#551
خندید.
- نه.
دکتر هم که گفت. صحنه ها تکی تکی یادم میاد.
و معلوم نیست کی یهو حافظه برگرده.
شاید هم ابنقدر باید صبر کنم تا همین صحنه های کوچیک کوچیک پازل ذهنم رو کامل کنن.
یکم پکر شدم ولی در کل همچنان حالم خوب بود.
- اشکال نداره.صبر می کنیم هرچی لازم باشه
همینم خیلی خوبه. وای خدایا.
باید زنگ بزنیم به مامانت بگیم
- میگیم.
رفتم خونه بهش میگم.
بذار از با هم بودن لذت ببریم.
چنان دلم قنج رفت که نیشم تا بناگوش باز شد.
خودش دستش رو دراز کرد و دستمو گرفت .و به قدم زدن ادامه دادیم
نگاهش خیره به زمین بود و با لبخند محوی انگار داشت فکر می کرد.
منم که نیشم از خوشحالی جمع نمی شد .
بازم فضولیم گل کرد و گفتم:
- به چی فکر می کنی؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #551 خندید. - نه. دکتر هم که گفت. صحنه ها تکی تکی یادم میاد. و معل
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#552
- به اون صحنه
- هنوز تو فکرشی ؟
نگاهم کرد.
- پس چی.
اولین صحنه بعد فراموشی یادم اومده.
- چه حسی داری نسبت بهش.
اصلا می تونی چیزی حس کنی؟
- آره.
حس خوبیه.
یه جور آرامش خاص.
لبخند روی لبم تشدید شد.
- جدی؟
با حالت خاصی نگاهم کرد و لبخند زد.
- اوهوم.
حس می کنم هرچی می گذره بیشتر دارم پی می برم که پیوند میون قلب هامون خیلی عمیق بوده.
منو میگی، اونجا نزدیک بود از فرط خوشحالی پخش زمین،شم.
هر دو ناخودآگاه ایستادیم.
و به هم زل زده بودیم.
انتظارشو نداشتم ولی یهو خم شد و محکم بغلم کرد
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #552 - به اون صحنه - هنوز تو فکرشی ؟ نگاهم کرد. - پس چی. اولین ص
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#553
غرق حس خوب شدم.
اون لحظه اگه دنیا هم بهم می دادن عوضش نمی کردم .
خیلی دلم برای اون آغوش تنگ شده بود.
انگار برامون هم مهم نبود که مردم می رن و میان.
من خودم همیشه رو اون مسئله حساس بودم.
دوست نداشتم توی محیط اجتماعی توجه جلب کتم .
ولی میگم که جدا اون لحظه هیچی مهم نبود.
هیچی! فقط مازیار مهم بود.
امیدوار بودم زودتر کل حافظش برگرده.
اونوقت خیلی زودتر و راحت تر می تونستیم یه تصمیم اساسی برای زندگی مون بگیریم .
*
مازیار خیلی رفتاررهاش بهتر و صمیمی تر شده بود.
انگار داشت با اینکه حافظهش رو از دست داده کنار میومد و جای گوشه گیری زندگی می کرد.
و این رضایت همه رو جلب کرده بود از جمله من.
بیشتر تایم هامون با هم می گذشت.
و واقعا از کنار هم بودن خوشحال بودیم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #553 غرق حس خوب شدم. اون لحظه اگه دنیا هم بهم می دادن عوضش نمی کردم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#554
هرچی می گذشت صمیمی تر می شدیم.
و من تنها نگرانی و دغدغه فکریم این بود که بتونم خانوادم رو راضی به این وصلت کنم.
مطمئن بودم که بابام مخالفت می کنه.
حق هم داشتن.
اونا جور دیگه درباره مازیار فکر می کردن.
و قطعا نگرانم بودن.
دوست نداشتن اذیت بشم .
مامانم هم همینطور.
باید مینشستم و باهاشون سر فرصت درباره این موضوع حرف می زدم.
باید میگفتم مازیار اونی که فکر می کردن نیست.
چیزی که مرددم می کرد این بود که مازیار قبل رفتن قسمم داددکه به هیچ کس نگم
نگران بودم بگم و بعد برگشت حافظش شاکی بشه.
و با گفتنم کارشو خراب کتم.
مونده بودم سر دوراهی.
چند وقتی بود سر همین موضوع بهم ریخته بودم.
و وقتی مازیار متوجه حالم شد یه روز که رفته بودیم بیرون پرسید.
- چند وقتیه حس می کنم خوب نیستی.
چیزی شده؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #554 هرچی می گذشت صمیمی تر می شدیم. و من تنها نگرانی و دغدغه فکری
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#555
اولش مقاومت کردم.
آه کشیدم .
- هیچی.
- الکی نگو
اگه نمی خوای بگی بگو نمی خوام بگم.
ولی نگو هیچی.
نگاهش کردم.
- خب چرا. فکرم مشغول یه چیزیه.
- دوست داری بگی چی؟
- خب. تو که هنوز حافظت برنگشته.
ولی خب بهت که گفتم.
بعد اون اتفاقاتی که افتاد خانوادم با ازدواج من و تو به شدت مخالفن.
- یعنی.... الان فکرت درگیر اینه؟
- درگیر اینکه چه جوری بهشون بگم من و تو اوکی شدیم .
- خب ... به نظرم صبر کن تا من باهاشون صحبت کتم.
- فکر نکنم تاثیری داشته باشه.
- از کجا اینقدر مطمئنی؟
خب من الان مسلما نمی تونه اونجور که باید حرف بزنه.
ولی اگه صبر کنی تا حافظم برگرده ...
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #555 اولش مقاومت کردم. آه کشیدم . - هیچی. - الکی نگو اگه نمی خوای
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#556
دیدم ساکت شد.
- چی شد؟ ادامش؟
- یه لحظه به این فکر کردم که اصلا چرا باید صبر کنی.
- منظورت چیه؟
نگاهم کرد.
یه مدل خاص.
- میشه حرف بزنی مازیار ؟
- دلارام... تو... از بودن با من خوشحالی؟
- خب معلومه که اره
این دیگه چی بود گفتی؟
- به این فکر کردم که تو کل عمرت رو برای من صبر کردی.
طبق گفته هات.
و من الانم دارم بهت میگم صبر کن.
این به نظرم بی انصافیه.
- یعنی چی اخه این حرفا چیه می زنی مازیار.
مگه کسی منو مجبور کرده که صبر کنم یا عاشق باشم یا نباشم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
هدایت شده از عشقدیرینه💞
یَا مَنْ یَکْشِفُ الْبَلْوَی
"آقای آقازاده عزیز، واقعاً نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم! من دیابت داشتم و پاهام بیحس شده بود، دکترها گفته بودن ممکنه به قطع عضو برسه. توی اوج ناامیدی، به امام زمان (عج) توسل کردم و خدا شما رو سر راهم قرار داد. داروهاتون معجزه کرد، قند خونم کنترل شد و بیحسی پاهام هم کاملاً خوب شد. شما واقعاً زندگیم رو نجات دادید. خدا خیرتون بده. 🙏"
پیام رضایت درمانجوی عزیز
اگر شما هم دوست دارید این حس و حال خوب رو تجربه کنید وارد لینک زیر بشید👇🏻👇🏻
🟢 https://eitaa.com/joinchat/3859547026C11e6c563d7
جهت رزرو سریع تر وقت ویزیت فرم زیر رو تکمیل کنید👇🏻👇🏻👇🏻
🟢 https://app.epoll.ir/46909575
🟢 https://app.epoll.ir/46909575