ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #556 دیدم ساکت شد. - چی شد؟ ادامش؟ - یه لحظه به این فکر کردم که ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#557
- نه خب ولی...
- دیگه ولی و اما نداره. من باهاتم چون دوست دارم .
چون خواستم که بمونم.
اگه نمی خواستم بعد اون کشمکش ها هیچ وقت قبول نمی کردم.
تو قبل رفتن بهم گفتی که تا برمیگردی فکرام رو بکنم و تصمیم نهایی رو بگیرم .
منم فکر کردم و تصمیم خودم رو گرفتم.
هیچ اجباری هم در کار نبود.
پس الان جای این حرفا دنبال راه حل باش.
پوفی کشید.
- مطمئنی؟
- مطمئن مطمئنم.
با تردید گفت:
- یه چیز بگم؟
- بگو.
یهو سرشو برگردوند.
- نه نه ولش کن.
- عه
تو هم که داری مث خودم رفتار می کنی.
بگو ببینم.
- نه
- مازیار !
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #557 - نه خب ولی... - دیگه ولی و اما نداره. من باهاتم چون دوست دار
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#558
- باشه میگم.
من مطمئن باشم که تو حسی به اون پسره علی نداری؟
چند لحظه با بهت نگاهش کردم.
خندیدم و گفتم :
- آخه چرا همچین فکری کردی؟
دستی به موهاش کشید .
- نمی دونم چرا فکرش ولم نمی کنه.
- شاید بخاطر اینکه تصوری ازش نداری یا تصور غلطی داری.
به نظرم نیازه که همو ببینید.
- نه نیاز نیست.
- لج نکن.
بذار بهش زنگ بزنم .
خیلی وقته ازش خبری ندارم .
وقتی گوشیم رو در آوردم اخمای مازیار تو هم رفت.
دستش رو گرفتم و قبل تماس جوری که احساس آرامش و اطمینان بهش بدم گفتم:
- مازیار
قسم می خورم که من جز تو به هیچ بنی بشری علاقه ندارم.
علی برام نقش یه راهنما رو داشت.
یه دوست خوب و حمایت گر
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #558 - باشه میگم. من مطمئن باشم که تو حسی به اون پسره علی نداری؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#559
- ولی اون خواستگارت بوده .
- خب باشه .
با عشق که جلو نیومده.
انتخاب خانواده ها بوده.
- مطمئنی که حس اون هم به تو همین حسه؟
- آره مطمئنم مازیار.
الان هم زنگ می زنم یه قرار بیرون سه تایی می ذاریم تا تو هم مطمئن شی.
خوبه؟
در ضمن حتی اگه ازش خوشت نیومد و به هر دلیلی نخواستی این ارتباط ادامه پیدا کنه من بهش میگنم .
- واقعا این کارو می کنی؟
خندیدم.
- چرا نکنم؟ تو تنها مرد زندگی منی.
اون کمکم کرد دمش گرم.
نهایت یه جوری براش جبران می کنم..
ولی قرار نیست تو رو بخاطر مرد های دیگه ناراحت کنم.
همونطور که تو این کارو نمیکنی.
انگار خیالش راحت شد
دستم رو نوازش کرد و منو به آغوش کشید.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #559 - ولی اون خواستگارت بوده . - خب باشه . با عشق که جلو نیومده.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#560
جلوی خودش با علی تماس گرفتم
بعد کلی بوق جواب داد.
صداش گرفته بود..
- الو؟
- الو سلام علی خوبی؟
- مرسی. تو خوبی؟
- هی بد نیستم.
جانم ؟
- می تونی صحبت کنی؟
- آره بیکارم جانم.
- میگم می خواستم اگه بشه با هم بریم بیرون ..
- حتما.
من که همیشه برای دیدن تو وقت دارم و مشتاقم.
- خداروشکر.
مرسی ازت.
خیلی مشتاقم تو و مازیار رو باهم آشنا کنم.
دیدم چند لحظه صداش نیومد.
- الو علی هستی؟
- آره هستم.
مازیار هم میاد؟
- آره دیگه.
مشکلی داره؟
- نه نه چه مشکلی.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #560 جلوی خودش با علی تماس گرفتم بعد کلی بوق جواب داد. صداش گرفت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#561
از مدل حرف زدنش تعجب کردم.
هیچ وقت اینجوری نبود.
اون که خودش گفته بود مشتاقع مازیار رو ببینه
پس چرا اونجوری رفتار کرد.
- پس می بینیمت
- کی و کجا ؟
- ام بذار یه صحبت با مازیار کنم خبر می دم.
نفس صداداری کشید.
- باشه منتظرم.
روز بخیر.
- روز تو ام بخیر.
گوشی رو که قطع کردم مازیار با یه لبخند ملایم نگاهم کرد و گفت :
- فکر کنم خیلی از حضور من استقبال نکرد
خواستم جمعش کنم .
- نه بابا.
این بشر کلا اینجوریه.
اگه حواسش سر جاش نباشه یا سرش شلوغ باشه اینجوری گیج می زنه.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #561 از مدل حرف زدنش تعجب کردم. هیچ وقت اینجوری نبود. اون که خودش
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#562
ولی خودم خوب فهمیده بودم که واقعا یه چیزیش هست .
*
قرارمون رو تنظیم کردیم و بالاخره اون دو تا با هم رو به رد شدن.
استرس داشتم و اتفاقا بجا هم بود.
چون مثل دو تا رقیب با هم برخورد کردن.
مشخص بود رفتار هاشون کاملا نمایشیه.
و تعارف هایی که تیکه پاره می کنن هیچ کدوم واقعی نیست.
با هم رفته بودیم یه سفره خونه سنتی.
من و مازیار یه سمت تخت نشسته بودیم علی هم سمت دیگه
برخلاف همیشه که نگاهش با نفوذ و پر اعتماد به نفس بود این بار اصلا یه جای دیگه سیر می کرد.
حواسش به همه جا بود الا ما.
و بالاخره مازیار سکوت رو شکست و گفت:
- چطورین علی آقا. تعریفتون رو خیلی از دلارام جان شنیده بودم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #562 ولی خودم خوب فهمیده بودم که واقعا یه چیزیش هست . * قرارمون ر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#463
علی نگاه عمیقی بهم انداخت اما معنیش رو نفهمیدم.
- دلارام خانم لطف دارن .
همچین اش دهن سوزی نیستیم والا.
- تفرمایید این چه حرفیه
ماشاالله خوش تیپ خوش بر و رو خوش قد و بالا.
علی خندید.
اما خندش مصنوعی بود.
نمی دونم چرا داشت اینجوری می کرد.
ما که مشکلی با هم نداشتیم .
توی صحبت هامون حتی هیچ وقت نسبت به مازیار هیت نداد
ولی داشت جوری رفتار می کرد که انگار به زور اومده و هیچ میلی به هم نشینی نداره.
فکرم مشغول شد
ولی برای اینکه جو عوض شه گفتم :
- خب چی می خورید سفارش بدیم؟
مازیار خندید و گفت:
- گشنگی داره فشار میاره نه؟
الکی گفتم:
- آره. هی حرف می زنید خب گشنم شد
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #463 علی نگاه عمیقی بهم انداخت اما معنیش رو نفهمیدم. - دلارام خانم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#464
منو رو که گارسون آورد و خواستیم انتخاب کنیم علی یهو رو بهم گفت:
- تو که همون همیشگی رو میخوری.
خندیدم و گفتم:
- یادته ها.
- پس چی.
وقتی برگشتم مازیار رو نگاه کردم نگاهش با اخم محسوسی روی منو بود و کاملا مشخص بود که از مکالمه بینمون خوشمون نیومده.
برای اینکه جو عوض شه و بهش اهمیت بدم گفتم:
- تمام سلیقه و مزاج منو می دونی ولی حیف که یادت نمیاد.
همون همیشگی کباب برگه.
با دوغ.
چیزی که جفتمون عاشقشیم.
مازیار یکم بی میل نگاهم کرد.
- عه؟ پس منم دوست دارم.
همینو بگیریم پس
آقا علی شما چی؟
- برا منم برگ بی زحمت .
خواست بلند شه که یکم با علی تعارف تیکه پاره کردن.
آخرش علی رفت
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #464 منو رو که گارسون آورد و خواستیم انتخاب کنیم علی یهو رو بهم گف
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#565
رو کردم به مازیار و گفتم :
- خوبی؟
اولش نگاهم نمی کرد.
- اوهوم.
- الکی نگو. من می شناسمت.
- ولی من نه!
- تو چی نه؟!
نگاهم کرد.
- نمیشناسمت.
جدای از اینکه حافظه یاری نمی کنه حسم بهم می گه تو اینجوری نبودی.
- چه جوری نبودم مازیار؟
به سمتی که علی رفته بود نگاه کرد.
- شاید بگی الکی حساسی یا هرچی ولی رفتار های علی میگه که تو رو دوست داره
و از اینکه کنار منی حالش اصلا خوب نیست.
نمی دونستم چی بگم
شوکه شدم.
رفتار های علی که عجیب بود.
ولی اینکه مازیار همچین برداشتی کرده بود عجیب تر بود.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #565 رو کردم به مازیار و گفتم : - خوبی؟ اولش نگاهم نمی کرد. - او
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#566
- نه مازیار اشتباه می کنی.
پوزخند زد.
- باشه من اشتباه می کنم.
صبر کن تا به خودت ثابت شه.
- ولی علی مثل داداشمه.
- مثل داداشته. ولی داداشت نیست
و این حس توعه.
قرار نیست حتما اونم اینجوری فکر کنه مگه نه؟
فکرم مشغول شد
اگه حق با مازیار بود چی؟
یعنی زیاد از حد بهش نزدیک شده بودم؟
- نمی دونم چی بگم. گیجم کردی.
- هیچی نگو.
به چیزیم فکر نکن.
تا امروز به خوبی و خوشی تموم شه بره .
هوفی کشیدم و چیزی نگفتم.
علی رو هم دیدم که از دور داره میاد..
واقعا هم اوکی نبود.
دوست داشتم با هم تنها شیم تا راحت باهاش حرف بزنم و ببینم چشه.
ولی خب این مازیار رو حساس می کرد
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #566 - نه مازیار اشتباه می کنی. پوزخند زد. - باشه من اشتباه می کن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#567
نشست و گفت:
- یه ربع دیگه میاره.
مازیار تشکر کرد.
- مرسی علی آقا.
به زحمت افتادید.
- چه زحمتی.
همون موقع تلفن مازیار زنگ خورد.
با اجازه ای گفت و بلند شد رفت.
و این بار من و علی تنها شدیم .
نگاهش کردم.
اوا سرش پایین بود.
ولی بعدش اونم بهم چشم دوخت
همیتجور فقط زل زده بودم بهش بلکه چیزی از نگاهش بفهمم
اما متوجه نمیشدم
خیلی گنگ بود
آخرش گفتم:
- چته علی؟
خودشو به اون راه زد
- چمه؟
- خودتو به اون راه نزن. می فهمی منظورم چیه.
- نه واقعا.
آخه یعنی چی چته؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥