eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
19.1هزار دنبال‌کننده
254 عکس
68 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #533 برگشت. - بله؟ - دوست دارم. چهرش تغییر کرد. حس رضایت رو توی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - دختر پاشو. چقدر می خوابی. - اه مامان ولم کن. - میگم بلند شو عه. داره مهمون میاد. تو خواب و بیداری گفتم: - کی؟ الان چه وقت مهمونی رفتنه - اگه بلند شی به ساعت نگاه کنی می فهمی وقت مهمونی هست یا نه. عموت اینا دارن میان. اولش نگرفتم. ولی بعدش که قیافه مازیار جلوم اومد سیخ سر جام نشستم . مامانم داشت لباس های شسته شدم رو جدا می کرد و روی تخت می ذاشت. - عمو اینا؟ - آره. گفتن کار داریم باهاتون. انشالله که خیره . - نیست. -چی؟ - هیچی هیچی. بذارید خودشون بیان. - آره مازیار هم به سلامتی پیداش شده. - عه چشماش رو ریز کرد. - باور کنم نمی دونستی؟ خیلی ضایع بودم برا همین گفتم: - نه می دونستم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #534 - دختر پاشو. چقدر می خوابی. - اه مامان ولم کن. - میگم بلند
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - چه عجب یه بار ار ما چیزی رو پنهان نکردی. نوچی کردم و گفتم : - مامان مگه من چی ازتون پنهان کردم؟ با کنایه گفت: - هیچی هیچی. . فعلا بلند شو یه کمکی ام به من بده تا نیومدن هوفی کشیدم و بلند شدم .. مامان که رفت شماره مازیار رو گرفتم ولی جواب نداد. بیخیال شدم و رفتم کمک مامان . بعدش هم مشغول حاضر شدن شدم بابا هم یکم بعد اومد و هممون منتظرشون نشسته بودیم . زنگ در رو که زدن یهو تپش قلب گرفتم . نمی دونم چرا. خیلی هیجان دیدارش رو داشتم. زن عمو و عمو اومدن و سلام احوال پرسی کردیم . ولی هرچی منتظر شدم خبری از آقا مازیار نشد. آخر مامانم از زن عمو پرسید که قانع شدم نیومده. - مازیار کجاست؟ - یکم حال ندار بود . عذر خواهی کرد گفت نمیاد @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #535 - چه عجب یه بار ار ما چیزی رو پنهان نکردی. نوچی کردم و گفتم :
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بدجور تو پرم خورد. یعنی چی که حال ندار بود نیومد ؟ چرا داشت اینجوری می کرد؟ یه صدایی تو دلم میگفت: - خب دلارام شاید واقعا حالش خوب نبود. ولی یه صداییم می‌گفت : - نخیر . باید میومد. مگه اینجا می خواست چی کار کنه. کلافه به جمع پیوستم. اخمام رو تو هم کشیدم و مشغول پذیرایی شدم . بابام و داداشش هم شروع به حرف زدن درباره کارو مشکلات زندگی کردن. دوست داشتم به اتاق پناه ببرم که بحث جذاب شد. بحث سمت مازیار کشیده شد‌ عمو با یکم مقدمه چینی شروع کرد به تعریف کردن ماجرا اینک چی شده. یه مدت مازیار نبود و بعد هم با فراموشی برگشت . قیافه مامان بابام دیدنی بود. ولی من ری اکشنی نداشتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #536 بدجور تو پرم خورد. یعنی چی که حال ندار بود نیومد ؟ چرا داشت ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 فقط تو فکر این بودم که چرا نیومد . افکار مزاحم خیلی اذیتم می کرد خودم خوب می دونستم الان نباید ازش توقع کنم. ولی خب چه کنم که این ذهن همیشه به سمت منفی کشیده می‌شد. دلم می خواست فقط زودتر تموم شه و من به اتاقم برم قیافه مامان بابا هم که دیدنی بود. انتظار نداشتن اون همه اتفاق برای زن عمو و عمو اینا افتاده باشه . یکی دو ساعتی نشستن و حرف زدن بعد به بهونه مازیار پاشدن رفتن به محض رفتنشون قبل اینکه توی اتاق بدم مامانم گفت: - تو می دونستی ؟ بی حوصله جواب دادم. - آره بابام گفت: - دختر نباید به ما میگفتی؟ موندم چی بگم. اصلا هم حوصله حرف زدن نداشتم . برگشتم سمتشون. -بابا زن عمو قسمم داد. گفت نمی خواست فعلا کسی چیزی بدونه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
هدایت شده از سین زنی گالری پناه
💥مسابقه سین زنی گالری پناه جوایز نفیس 👇👇 🎁 نفر اول:زنجیر طلا😊 🎁نفر دوم‌:دستبند طلا😍 🎁نفر سوم :پلاک طلا 🎁 نفر چهارم : سکه پارسیان 120سوت 🎁نفر پنجم‌: سکه پارسیان ۱۰۰سوت 🎁نفر ششم تا‌دهم: سنگ فیروزه اصل نیشابور😍 مهلت شرکت در مسابقه :تا پایان شهریور ماه🦋 💫گالری پناه همراه لحظه های شاد شماست🍀 آدرس: مبارکه،خیابان بهداری پاساژ آقاجانی جهت شرکت در مسابقه روی لینک زیر کلیک کنید.👇👇👇👇 گالری طلای پناه https://eitaa.com/joinchat/3646357745C4cb087fefb کد شرکت کننده : 190
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #537 فقط تو فکر این بودم که چرا نیومد . افکار مزاحم خیلی اذیتم می
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - با کسی یا هرکسی بودیم؟ سرم رو پایین انداختم. نمی دونستم چی بگم یا حق رو به کی بدم . فقط سکوت کردم تا آروم شن و منم بتونم برم. نوبت مامان بود که غر بزنه. - اصلا دلارام خیلی عوض شده. دیگه انگار ما رو آدم حساب نمی کنه و باهامون راحت نیست نوچی کردم و گفتم: - مامان این چه حرفیه؟ - آره دیگه .هرچی میشه به همه میگی الا ما. ما همیشه آخرین نفر باید همه چی رو بفهمیم - من به کی گفتم؟ اصلا مگه با کسی در ارتباطم؟ میگم چون گفتن هیچی نگو نگفتم. شما هم که دل خوشی از مازیار ندارید. - نداشته باشیم .این موضوع مهمه. - معذرت می خوام . جبران میشه. - جبران رو واسه خودت نگه دار. بابا گفت: - ولش کن خانم .اذیتش نکن .حتما صلاح دونسته سکوت کنه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #538 - با کسی یا هرکسی بودیم؟ سرم رو پایین انداختم. نمی دونستم چی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - عه بابا. - چیه دخترم ؟ چیز بدی که نگفتم . دارم ازت دفاع می کنم . تو دختر عاقلی هستی. به سن و سالی هم رسیدی که دیگه نگیم نمی فهمه و بچس‌ و... قطعا تو اون موقعیت صلاح این بوده که حرفی نزنی. اتفاقی هم نیفتاده. اگه زودتر می فهمیدیم هم کاری از دستمون بر نمیومد. به قول خود تو دل خوشیم ازش نداریم. همونطور که تو هم نداری. یه جوری شدم. اونا خبر نداشتن من تو دلم چه خبر بود. فکر می کردن هنوز از مازیار خوشم نمیاد و ترجیح می دم ازش دور باشم - پس هیچ فرقی نمیکنه. بهتره اعصاب خودمون رو برای اون پسره خرد نکنیم . انشالله به زودی حافظش هم برمیگرده هوفی کشیدم و با یه عذر خواهی سریع به اتاقم پناه بردم. دوست نداشتم باز ری اکشنی نشون بدم که اوضاع رو خراب تر کنه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #539 - عه بابا. - چیه دخترم ؟ چیز بدی که نگفتم . دارم ازت دفاع می
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 با همون دلخوری که از مازیار داشتم خوابم برد. * صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم توی خواب و بیداری فکر کردم الارمه. ولی داشت زنگ می خورد. به صفحه گوشیم نگاه کردم. مازیار بود. چشمام رو مالیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. تو همون فاصله اتفاقات دیروز یادم اومد و باز دلم گرفت دو دل شدم که جوابش رو بدم یا ندم که تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم. و بفهمم که چرا نیومد. با صدایی گرفته و آروم جواب دادم. - الو؟ با مکث جواب داد. - سلام. خوبی؟! ممنون . سرد حرف می زدم. - خواب بودی؟ - آره. زنگ زدی بیدار شدم. - ببخشید. اگه خوابت میاد برو بخواب. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #540 با همون دلخوری که از مازیار داشتم خوابم برد. * صبح با صدای زن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - نه دیگه بیدار شدم. - خوبی؟ - مرسی. فکر کنم پرسیدی. - اها آره. هیچی نگفتم .می خواستم دلخوریم رو نشون بدم. - فکر کنم حوصله نداری. من بهتره قطع کنم . هوفی کشیدم و گفتم: - یعنی نمی دونی چرا اینجوری حرف می زنم ؟ یکم مکث کرد. - نه. چی شده خب؟ بیشتر عصبی شدم. - جدا نمی دونی؟! - نه خب. بگو. - چرا دیشب نیومدی؟ نفس صداداری کشید. - حالم خوب نبود. - چرا حالت خوب نبود؟ - بهم ریخته بودم. دارو هام منگم کرده بود. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #541 - نه دیگه بیدار شدم. - خوبی؟ - مرسی. فکر کنم پرسیدی. - اها
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - اها. - مشخصه ازم خیلی ناراحتی. - نباشم؟ - میگم که. حالم خوب نبود. اصلا دست خودم نبود. - باشه. دیگه گذشت. چه خبر؟ - خبری نیست جز همون حالاتی که گفتم. بیشتر خبرا دست شماست. - نه منم خبری ندارم. فقط مامان بابام یعنی عمو و زن عموت خیلی تعجب کردن وقتی فهمیدن چه اتفاقی برات افتاده . - خب... طبیعیه. من خودمم هنوز باورم نشده. و اینکه ذهنم اینقدر خالیه اذیتم می کنه. - با دکترت حرف زدی؟ - نه. حوصله ندارم. - حوصله ندارم که نشد حرف. باید روال درمانت منظم انجام شه. - فعلا امروز به گفته مادرم رفیق قدیمیم می خواد بیاد به دیدنم و حرف بزنیم. دیگه حسش نیست دکتر هم برم . - می دونستی قبلا خیلی فعال بودی ؟ ضربه به سرت تنبلت کرده @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #542 - اها. - مشخصه ازم خیلی ناراحتی. - نباشم؟ - میگم که. حالم خ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - شک نکن دست خودم نبوده. وگرنه خودمم دارم اذیت مشم اهی کشیدم و گفتم. - درست میشه بهش فکر نکن. - راستی. - بله؟ - قبل اون راستی ... قبلا جانم نمی گفتی ؟ یهو با بهت و خوشحالی گفتم : - یادت اومد؟ - یادم که نیومد ولی فکر کنم دو نفر که همو دوست دارن با محبت بیشتری با هم حرف می زنن. با خنده لب گزیدم. - فکر کنم کلا امروز از دنده چپ پاشدم - مطمئن باشم از من دل چرکین نیستی ؟ یکم شیطنتم گل کرد. - ام بذار فکر کنم. منتظر بود و فقط صدای نفس هاش میومد . اینقدر هیچی نگفتم که گفت: - الو، پشت خطی؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥