eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.4هزار دنبال‌کننده
154 عکس
88 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #492 - بذارید من برم ببینمش باهاش صحبت کنم ببینم وضعیت چه جوریه.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 فهمید و کامل برگشت سمتم ‌ نگاهش ‌...چقدر دلم برای اون نگاه تنگ شده بود . چقدر دلم تنگ اون چهره و اون استایل بود‌ با دیدنش دلم زیر و رو شد . بغض سنگینی توی گلوم نشست .حال خیلی عجیبی داشتم. دلم می خواست بزنم زیر گریه و بپرم تو بغلش . هیچی نمی گفت و فقط نگاهم می کرد. نگاهش گرم نبود .سرد هم نبود .معمولی بود . بیشتر متعجب ‌ و این یعنی منو نشناخته .چون اگر می شناخت قطعا از طرز نگاه کردنش می فهمیدم . بالاخره زبون باز کردم . - نشناختی نه ؟ از جاش بلند شد و برگشت سمتم . دست به کمر زد و معمولی گفت : - نه متاسفانه .شما ؟ - تازه فهمیدم زن عمو چه حالی پیدا کرد وقتی پسرش نشناختش @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #493 فهمید و کامل برگشت سمتم ‌ نگاهش ‌...چقدر دلم برای اون نگاه تن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 لبخند تلخی زدم و نفس صدادار کشیدم . - من .... چی میگفتم؟میگفتم منم عشقت ؟ آه کشیدم و گفتم : - من دلارام یکم باز خیره نگاهم کرد . انگار داشت فکر می کرد مادرش درباره دلارام چی بهش گفته. و من چی کارش می شدم . زیر لب زمزمه کرد - دلارام. دلم لرزید. چقدر دوست داشتم اسمم رو وقتی اون صدام می زد . - نشناختی مسلما . - نه نشناختم . به تخت اشاره کردم و گفتم : - میشه بشینیم صحبت کنیم؟ چیزی نگفت و فقط به سمت تخت رفت . من که نشستم اون پشیمون شد و رفت روی صندلی میز کارش نشست . ازم فاصله گرفت. و این دلم رو رنجاند اما نباید می رنجیدم این عادی بود . منو نمی شناخت . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #494 لبخند تلخی زدم و نفس صدادار کشیدم . - من .... چی میگفتم؟میگف
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یکم بهم نگاه کردیم .من زل زده بودم بهش ولی اون نگاهش این سمت و اون سمت می چرخید. انگار معذب بود .خیلی هم زیاد. سر صحبت رو خودم باز کردم . - حال جسمیت چطوره؟ خیره شد بهم . - خوبه .بد نیست . - الان ...یعنی هیچی بادت نمیاد ؟ - نه. - حتی خودت رو ؟ - آره. کاملا مشخص بود که تمایلی به کش دادن بحث نداره .. برای همین جواب های کوتاه می داد. گفتم : - نیازه خودم رو معرفی کتم ؟ شونه بالا انداخت و گفت : - فکر کنم ‌ یکم مکث کردم و گفتم : - دلارامم. عشق قدیمیت ‌ قرار بود ازدواج کنیم و .... اصلا حس خوبی نسبت به توضیحاتی که داشتم می دادم نداشتم دلم نمی خواست اصلا به حرف زدن ادامه بدم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #495 یکم بهم نگاه کردیم .من زل زده بودم بهش ولی اون نگاهش این سمت و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ولی چاره ای نبود .مازیار اون شکلی برگشته بود . و منم پذیرفته بودمش. عهد بسته بودم هرجوری که بیاد قبولش کنم . اینو جلوی علی هم گفتم . از گفتم پشیمون نبودم ولی ذهنم خیلی آشفته بود . نمی تونستم خوب تمرکز کنم تا جملات درستی به زبون بیارم . - دلارام خانم ؟ صدام که زد سرمو بلند کردم. دلارام خانم ؟ چقدر سرد .چقدر غریبه . انگا. کودک درونم داشت بی‌تابی می کرد . همینجور چند لحظه نگاهش کردم . نمی دونم چرا نتونستم اون جو رو تحمل کنم . بلند شدم و با یه ببخشید با عجله ار اتاق رفتم بیرون. زن عمو با خروج یهوییم شوکه شد و نگران وقتی گفتم من دارم می رم با عجله اومد سمتم و گفت : - چی شد دخترم ؟ مازیار کاری کرد؟چیزی گقت ؟ بغض اجازه نمی داد درست حرف بزنم. فقط به زور گفتم : - نه . همه چی خوبه .من فقط خوب نیستم . بر می گردم زن عمو ببخشید خدافظ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #496 ولی چاره ای نبود .مازیار اون شکلی برگشته بود . و منم پذیرفته
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 از خونشون زدم بیرون و به محض خروجم از خونه اشک از چشمام سرازیر شد . کم کم گریم شدت گرفت. راه افتادم تو خیابون و اشک ریختم . دلم خیلی پر بود . داشتم می ترکیدم . با اینکه این اتفاق حل شدنی بود . باید خداروشکر می کردم که با مشکل حادی برنگشته بود. یا اصلا خداروشکر که برگشته بود . اینکه اونجوری خطابم کرد دلم واقعا ریش شد. تازه فهمیدم چقدر مازیار برام مهمه. هرچی می گذشتت بیشتر به این موضوع پی می بردم . نمی دونم چقدر بی هدف توی خیابون ها را رفتم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن . مامان بود. صدام رو صاف کردم که متوجه نشه گریه کردم و جواب دادم. - الو ؟ - سلام خوبی ؟ - مرسی خوبم. - کجایی ؟ - ام...تو خیابون. دارم بر می گردم . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #497 از خونشون زدم بیرون و به محض خروجم از خونه اشک از چشمام سرازی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -کدوم خیابون ؟ - اذیت نکن دیگه مامان .دارم میام . از دستم ناراحت شد و سریع قطع کرد . از دست خودم کلافه شدم .هوفی کشیدم و تصمیم گرفتم برای اینکه از دلش در بیارم یه چیزی براش بگیرم . سر راهم گل فروشی دیدم . تصمیم گرفتم براش گل بگیرم . رفتم داخل گل فروشی و گفتم یه دسته گل رز و عروس برام بچینه. مامانم خیلی این دو تا گل رو دوست داشت . منم وقتی وارد گل فروشی می شدم روحم تازه می شد و تمام غم و غصه هام یادم می رفت . دسته گل رو گرفتم و با حال کمی بهتری راهی خونه شدم .هرچند که همچنان فکرم خیلی مشغول بود . نزدیک خونه که بودم علی زنگ زد . خوشحال از اینکه می تونم باهاش صحبت کتم جواب دادم . - الو ؟ - سلام دختر. چطوری ؟رفتی دیدن یار ؟ - سلام .آره رفتم . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #498 -کدوم خیابون ؟ - اذیت نکن دیگه مامان .دارم میام . از دستم نا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - دمق می زنی .خب چی شد ؟ - حافظش رو از دست داده. انگار شوکه شد چون چند لحظه سکوت کرد . - جدی میگی دلارام ؟ - آره. خودمم باورم نمیشه . - منم تعجب کردم .انتظار هرچیزی رو داشتم الا این. - حالم خیلی بده علی. بغض صدام رو که شنید گفت : - کجایی ؟ - نزدیک خونه . - بیرونی ؟ - اره . - وایسا میام دنبالت. - نه باید اول برم خونه. - خب برو.کارت که تموم شد بگو بیام. - باشه مرسی . گوشی رو قطع کردم و با سرعت بیشتری به سمت خونه رفتم . وقتی وارد شدم مامانم با حالت قهر روی مبل نشسته بود و اصلا نگاهم هم نمی کرد . رفتم جلو و گونش رو بوسیدم. خواست پسم بزنه که گل رو دید. گرفتم جلوش و گفتم : - گل برای گل @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #499 - دمق می زنی .خب چی شد ؟ - حافظش رو از دست داده. انگار شوکه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نگاهی به من و نگاهی به گل انداخت و گفت : - این چیه ؟ خندیدم و گفتم : - گله عزیزم. گل . چشم غره ای بهم رفت . باز گرفتم جلوش . - بگیر دیگه برای توعه. - گل برای چی ؟ - چون دوست داشتم برای مامان قشنگم بگیرم . - آفتاب از کدوم طرف در اومده ؟ - عهههه.یه بارم من مهربون شدم تو اینجوری کن . بگیر دیگه . چرا ناز می کنی ؟ با اکراه گل رو ازم گرفت. - ممنون . - اخمات رو باز کن دیگه . بخند . - خندم نمیاد. - گفتم بخند. - میگم خندم نمیاد دختر . - نه باید بخندی .بخند بخند . شروع کردم به قلقلک دادنش. بالاخره خندید . - عه برو خیله خب بسه .لوس نکن خودتو . محکم بغلش کردم و بالاخره از دلش در آوردم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #500 نگاهی به من و نگاهی به گل انداخت و گفت : - این چیه ؟ خندیدم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 گل رو ازش گرفتم و رفتم گذاشتم توی ظرف آب روی اپن. بعد هم اومدم و گفتم: مامان من یه سر می رم بیرون و میام. باز طلبکار شد.نوچی کرد و گفت : کجا هی فرت و فرت ؟ - زود بر میگردم . - دختر دو دقیقه هم بشین خونه خب من اصلا تو رو نمی بینم چهار روز دیگه هم شوهر می کنی می ری دیگه کلا نمی بینمت یاد مازیار افتادم و بیشتر دلم گرفت. ولی به روی خودم نیاوردم . باز رفتم ماچش کردم و گفتم: - چشم .اصلا فردا رو کلا در اختیارتم اگه شد حتی بریم گردش. نظرته ؟ - من حوصله ندارم ولم کن . - حوصله ندارم نداریم. بایر بیای . حالا من برم فعلا. بعدا حرف می زنیم .می بینمت عشقم خدافظ. - ببین چه زبونی هم می ریزه خندیدم و از خونه زدم بیرون . * @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #501 گل رو ازش گرفتم و رفتم گذاشتم توی ظرف آب روی اپن. بعد هم اومد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 داشتم با قاشق هات چاکلت رو هم می زدم که صدای علی اومد - الان بیست دقیقس داری با اون ور می ری . نمی خوای حرف بزنی دختر؟ نگاش کردم . خیلی حرف تو دلم بود . ولی نمی دونستم چی بگم و از کجا شروع کنم - چرا می خوام حرف بزنم. ولی حرف زدنم نمیاد خندید. ‌پشت دستش رو نشون داد و گفت : - می خوای یه نر و ماده بهت بزنم که حرف زدنت بیاد‌ منم ریز و خسته خندیدم باید می رفتم خونه .پس وقت تلف کردن رو کنار گذاشتم و شروع کردم به حرف زدن - فراموشی گرفته. ظاهرا چون تو سرش ضربه خورده . و الان هیچی یادش نمیاد‌ همون دوستش تا خونه رسوندش‌ خیلی عوض شده علی @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #502 داشتم با قاشق هات چاکلت رو هم می زدم که صدای علی اومد - الان
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - خب معلومه .یارو هویتش یادش نمیاد توقع داری تغییر نکنه ؟ - این مدلش رو دوست ندارم . - بازم عادیه .هیچ کس دوست نداره حتی اون خودش هم الان خودشو دوست نداره . - چی کار کنم ؟ - صبوری و مدارا - امروز به قدری حالم بد شد که یهویی بی خدافظی و هیچی زدم از اونجا بیرون - دیوونه شدی یهو - آره. - اینجوری گفتی همه جوره باهاش کنار میام. هرجور که برگرده . جوابی ندادم - فک کن کوری شلی چیزی برمی‌گشت. قطع نخاع شده میومد . دور از جونش .اونوقت چی؟ حرف و عملت یکی نیست دلارام. علی خیلی داشت تند برخورد می کرد البته همیشه همین بود و فصد داشت بهم تلنگر بزنه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #503 - خب معلومه .یارو هویتش یادش نمیاد توقع داری تغییر نکنه ؟ -
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - چرا می زنی حالا؟ - چون باید بزنم .چون تکلیفت بادخودت معلوم نیست . فقط غر می زنی . با اینکه نباید دلخور می شدم ولی شدم . - من کجا غر می زنم ؟ اصلا ولش کن علی من می رم .خدافظ. خواستم بلند شم که کیفم رو گرفت و نذاشت . خندید و گفت : - اوه اوه چه ناز نازی هم شده خانم .بشین ببینم .این ادا ها چیه . - من ادا در میارم یا تو . قشنگ می خوای پاشی منو بزنی .مگه چی گفتم؟ - من دارم حقیقت رو میگم. می تونم مثل دوست های صد من یه غاز قربون صدقه برم و هی بگم خوب کردی . خوب می کنی . حق داری . ولی دارم بهت تلنگر می زنم که به خودت بیای . منطقی باش. سنی داره ازت میگذره . بچه که نیستی . خیر سرت روانشناسی خودت راست میگفت .چه جور روانشناسی بودم که نمی تونستم شرایط رو مدیریت کنم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #504 - چرا می زنی حالا؟ - چون باید بزنم .چون تکلیفت بادخودت معلوم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - خب ؟ نگاهش کردم . - چی خب؟ - به نظرت غیر منطقی میگم؟ - خب ...نه . - من هرچی میگم بخاطر خودته .اگه بدونم ناراحت میشی دیگه نمیگم . ولی خب می دونم آدم منطقی و واقع بینی هستی . انتقاد هم می پذیری . مازیار برگشته و تو الان باید خوشحال باشی . حافظش هم بر می گرده . فقط باید صبوری کنی . ولی همچنان حق انتخاب داری .اگه حس می کنی نمی تونی این شرایط رو کنترل کنی از همین فرصت استفاده کن . و ازش فاصله بگیر . اون که الان پیگیر تو نمیشه . نه نمی تونستم مازیار رو ول کنم . - نمی تونم ولش کنم علی. - خب .پس می خوایش کنارش باش و کمکش کن تا حافظش برگرده. لبخندی زدم و گفتم : - مرسی که همیشه با حرفات حالم رو خوب می کنی . - قربان شما . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #505 - خب ؟ نگاهش کردم . - چی خب؟ - به نظرت غیر منطقی میگم؟ - خب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 با شیطنت گفت : - ولی خودمونیم . فکر نکنم وقتی مازیار حافظش برگرده خیلی از بودن من توی زندگیت استقبال کنه . - عه یعنی با ارتباطمون مخالفت می کنه؟ - و حق داره اگر کنه . - دوست دارم با هم اشناتون کنم خندید و گفت : - نیازی نیست . - ولی اینجوری بهتره . خب علی تو مثل یه برادر خوب این مدت کنارم بودی . هیچ وقت لطف و محبت هاتو نمی تونم نادیده بگیرم . ارتباط بینمون هم ارتباط سالمیه. ولی به قول تو شاید مازیار مخالفت کنه . پس بهتره از همین الان که ذهنش هم نسبت به همه چیز پاکه با هم اشناتون کنم شاید واقعا رفیق های خوبی شدید . - عجب حالا فعلا قهوه‌ت رو بخور یخ کرد .. بعدا دربارش تصمیم میگیریم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #506 با شیطنت گفت : - ولی خودمونیم . فکر نکنم وقتی مازیار حافظش ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - به مازیار ؟ با حرکت سر تایید کرد . فکر خوبی بود‌ گل رو از زن عمو گرفتم .با اجازه گفتم و داشتم می رفتم سمت اتاقش . حواسم به جلوم نبود که یهو صداش رو شنیدم . - سلام دلارام خانم . ضربان قلبم رفت بالا و یه لحظه شوک شدم . وایسادم نگاهش کردم . نگاهش خنثی بود . دست به جیب جلوم وایساده بود و داشت به گلا نگاه می کرد . حواسم بود که باز بهم گفت دلارام خانم. اما به روی خودم نیاوردم. لبخند زدم و گفتم : - سلام خوبی ؟ و گل رو گرفتم سمتش . سر تکون داد و گفت: - به چه مناسبت ؟ - گل دادن که مناسبت نمی خواد. همینجوری برات گرفتم . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #508 - به مازیار ؟ با حرکت سر تایید کرد . فکر خوبی بود‌ گل رو از
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 گل رو از دستم گرفت و با لبخند محوی تشکر کرد . دیدم وایساده و چیزی نمیگه . مادرش که از عقب نظاره گر بود گفت : پسرم برید بشینید تو اتاق با هم یکم صحبت کنید گپ بزنید . با این حرف زن عمو مازیار به خودش اومدو حرکت کرد سمت اتاقش. منم دنبالش رفتم . در اتاق رو تا نیمه بستم و رفتم روی صندلی میز تحریرش نشستم . گل ها رو گذاشت روی میز و خودش لبه تخت  نشست . کلافه دستی به صورتش کشید و بهم خیره شد‌ نمی دونستم سر صحبت رو از کجا باز کنم و چی بگم . هیچ وقت تا حالا برای صحبت با مازیار تو اون شرایط قرار نگرفته بودم . خیلی عجیب و سخت و سنگین بودد که با عزیز ترین زندگیت ندونی چه جوری بایر صحبت کنی . درباره چی حرف بزنی . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #509 گل رو از دستم گرفت و با لبخند محوی تشکر کرد . دیدم وایساده و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 آخرش هم خودم سر صحبت رو باز کردم . - حالت چطوره ؟بهتری ؟ نگام کرد .چند لحظه بهم خیره موند و گفت : - فکر می کنم ...آره . - خداروشکر ‌‌ هنوز چیزی یادت نیومده ؟ یکم فکر کرد و گفت : - نه . دلم گرفت ‌. ولی نباید ناامید می شدم . - خب دوست نداری سوال بپرسی من حواب بدم؟ چیزی توی سرت نیست ؟ - اینقدر سوال ها زیاده که گیج شدم . یکم امیدوار تر شدم که داره صحبت می کته - خیلی هم تازه کم حرف شدی ‌ تو اصلا اینجوری نبودی . - خب شاید چون یادم نمیاد چه جوری بودم ‌ - اشکال نداره ‌مطمئنم به زودی حافظت برمیگرده‌ همه چیز بر می گرده به روال سابق @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #510 آخرش هم خودم سر صحبت رو باز کردم . - حالت چطوره ؟بهتری ؟ نگا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - منم امیدوارم ‌ تایم توی سکوت داشت سپری می شد . نمی دونستم چی بگم .اونم هیچی نمی‌گفت و نمی پرسید. برام عجیب بود. خب حداقل می تونست سوال کنه. ببینه من کی ام چی ام ‌.روابطمون چه شکلی بود‌ ولی هیچی نمی‌گفت. یادمه مازیار قبلا هم وقتی خیلی فکرش مشغول می شد سکوت می کرد و فاصله میگرفت اما چون نمی تونستیم دوری هم رو تحمل کنیم زود بخاطر من به خودش میومد . و باز شیطنت هاشو شروع می کرد. اما این مازیار رو به رومم انگار قرار نبود حالا حالا ها این سکوت رو بشکنه یهو فکری به سرم زد و گفتم : - نظرت چیه بریم بیرون . - کجا ؟ نمی دونستم کجا . قصد داشتم با علی بریم بیرون @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #511 - منم امیدوارم ‌ تایم توی سکوت داشت سپری می شد . نمی دونستم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ولی فوری پشیمون شدم. ‌هنوز زود بود‌ اون هنوز با منم احساس راحتی نمی کرد. چه برسه به علی . اول باید یکم احساس امنیت کنار من پیدا می کرد بعد . این شد که گفتم  : - نمی دونم هرجا. دلت نمی خواد از خونه بری بیرون ؟ - هم می خوام هم نه . بیشتر خونه نشینی رو ترجیح می دم . - نگرانم افسردگی بگیری . تک خنده ای تلخ کرد . - فکر کنم گرفتم . دلم یه جوری شد .دوست نداشتم تو اون حال ببینمش. زدم به در شیطنت و گفتم : - ولی من نمی ذارم .پاشو پاشو . خودم بلند شدم و رفتم سمتش. لباسش رو کشیدم و گفتم : - بلند شو . - برای چی خب ؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #512 ولی فوری پشیمون شدم. ‌هنوز زود بود‌ اون هنوز با منم احساس راحت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - برای چی پاشم؟ - اینجا فقط من سوال می پرسم . خندید . - خب چرا پاشم بگو ؟ - بریم بیرون . - کجا ؟ - یه جا رو پیدا می کنیم حالا.تو پاشو . - حوصله ندارم. با تشر گفتم : - عهههه.یعنی چی حوصله ندارم . بلند شو ببینم . رفتم لباسش رو کشیدم .اما همچنان اینقدر سنگین بود و زورش،زیاد بود که نتونستم تکونش بدم . با حرص گفتم : - خب پاشو دیگه خندید . خیلی دلم برای خندش تنگ شده بود. - خب بگو کجا بریم. - من الان بگم هم تو نمیشناسی که. بلند شو می برمت یه جای خوب . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #513 - برای چی پاشم؟ - اینجا فقط من سوال می پرسم . خندید . - خب چ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بالاخره مقاوت رو کنار گذاشت و بلند شد . و گفت : من نمی تونم رانندگی کنم ها. - چرا رانندگی هم یادت رفته ؟ - نه ولی الان تمرکز ندارم . آدرس ها هم یادم نیست . - عیب نداره . من ماشین دارم. همینجوری وایساده بودم منتظر .اونم حرکتی نمی کرد . وقتی دید از رو نمی رم گفت : - خب میشه بری بیرون من لباس عوض کنم دلارام خانم ؟ تکونی خوردم و گفتم : - آ .اها باشه . از اتاق رفتم بیرون. اینکه باز بهم گفت دلارام خانم حس غریبی بهم داد. ولی خب عادی بود و باید خودم رو کنترل می کردم . از اتاق که بیرون رفتم زن عمو به پام بلند شد و با لبخند گفت : - اوضاع چطوره ؟ هوفی کشیدم و گفتم: - چی بگم زن عمو . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #514 بالاخره مقاوت رو کنار گذاشت و بلند شد . و گفت : من نمی تونم ر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 آروم تر ادامه دادم . - نه می تونم بگم خوبه نه می تونم بگم بده. یادش نمیاد دیگه .غریبی میکنه . اینم حس خوبی بهم نمی ده. زن عمو اه کشید و گفت : - ببین دیگه من که مادرشم چی می‌کشم. درکت می کنم عزیزم ولی چه میشه کرد .باید صبوری کنیم . انشاالله به زوی حافظش برگرده. - انشااله ‌ الان داریم می ریم بیرون ‌ با خوشحالی گفت : - جدی ؟ رضایت داد بیاد بیرون بالاخره - اره خداروشکر. ولی خیلی سخت راضی شد . - هرچی من بهش گفتم برو یه دوری بزن اصلا گوش نکرد. باز خوبه با حرف تو کوتاه اومد - خداروشکر پس . می خوام ببرمش جایی که خیلی خاطره داریم . - برو. این تکرار صحنه ها دکتر گفت خیلی خوبه و لازمه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #515 آروم تر ادامه دادم . - نه می تونم بگم خوبه نه می تونم بگم بده
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - من تمام تلاشم رو برای برگشتن حافظه‌ش می کنم زن عمو. شما نگران نباشید . - عزیز دلمی. انشاالله بتونم برات جبران کنم. - جبران چیه . مازیار خیلی برام عزیزه می دونید . راستی عمو چطوره ؟ - عمو هم خوبه .فقط اونم فکرش مشغوله دیگه - حق دارید بخدا. به کسی هنوز نمی خواید چیزی بگید ؟ - به نظرم دلیلی برای پنهون کاری وجود نداره . احتمالا به همه میگیم چی شده. - خب پس . صبر می کنم تا خودتون به مامان بابای منم بگید . - می خوای تو بهشون بگو امروز . - بگم؟ - اره .اونا هم شاید پیشنهادی دادن راهکاری دادن. یا تونستن کمک کنن. اگرم بعد ها بفهمن ناراحت میشن @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #516 - من تمام تلاشم رو برای برگشتن حافظه‌ش می کنم زن عمو. شما نگ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - هرچند که فکر کنم دل خوشی از پسر ما ندارن. - هرچیم باشه این مسئله خیلی مهمه. قطعا ناراحت میشن . - هی دخترم . چه اتفاق هایی که این مدت برای ما و شما دو تا جوون نیفتاد. منم اه کشیدم . راست می‌گفت. کی فکرشو می کرد کار ما به اونجا بکشه دستی به بازوی زن عمو کشیدم و گقتم: - درست میشه .شما غصه نخورید. همون موقع در اتاق مازیار باز شد و اومد بیرون. بر اندازش کردم . یه پیراهن سفید پوشیده بودو شلوار مشکی من کشته مرده اون استایلش بودم و همیشه بهش میگفتم با دیدنش ناخداگاه لبخند روی لبم نشست .زن عمو هم بلند شد و شروع کرد به قربون صدقه رفتن . - به به .ماشاالله هزار ماشاالله پسرم چقدر ماه شدی . خیلی بهت میاد مازیار لبخندی بی حس و زوری زد و تشکر کرد . - ممنونم ‌ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #517 - هرچند که فکر کنم دل خوشی از پسر ما ندارن. - هرچیم باشه این
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 منم نگاهم گویای همه چیز بود . صبر کردم تا بریم و بعد ازش تعریف کنم . بلند شدم و گفتم : -خب زن عمو اگه اجازه بدید ما بریم . - برید دخترم .خدا به همراهتون. مراقبت کنید . - ممنون چشم . مازیار هم خدافظی کرد و با هم از اونجا خارج شدیم . توی آسانسور بودیم .نگاهم نمی کرد و چشمش به زمین بود . شیطنتم گل کرد و گفتم : - یادت اومد ؟ نگاهم کرد . - چی ؟ - این لباس ها. به لباس هاش نگاه انداخت و گفت : - لباس هام چیه. - من عاشق این لباس هاتم همیشه بهت میگفتم و تو دقیقا همینا رو پوشیدی . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #518 منم نگاهم گویای همه چیز بود . صبر کردم تا بریم و بعد ازش تعری
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نگاهی دوباره به خودش انداخت و بعد با تعجب نگام کرد . - جدی؟ با لبخند گفتم : - آره. - ولی کاملا اتفاقی بود . - اتفاق جالبی بود ‌ به تله پاتی و حس ششم و این چیزا اعتقاد داری ؟ تک خنده ای کرد و گفت : -یادم نمیاد به چیا اعتقاد داشتم یا نداشتم . - راست میگی .یادت نمیاد که .پوف‌ - همه رو کلافه کردم . نوچی کردم و گفتم : - این چی بود گفتی .مگه دست خودته که فراموشی گرفتی . هیچی نگفت. دقایقی توی سکوت سپری شد . بعدش باز خودم سر صحبت رو باز کردم . - خب بگو ببینم .یک یا دو. - یک یا دو ؟ -اره یکیشو انتخاب کن . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #519 نگاهی دوباره به خودش انداخت و بعد با تعجب نگام کرد . - جدی؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - یعنی چی یک یا دو . نوچی کردم و با خنده و حرص گفتم : - عه خب تو بگو می فهمی . - دو ‌ - خوبه . - حالا می تونم بدونم چی بود ؟ - گزینه یک موزه بود . گزینه دو سینما . شما گزینه دو رو انتخاب کردی . - اها یعنی الان می ریم سینما ؟ - آره. خوبه مگه نه؟ شونه بالا انداخت و گفت : - فرقی نمی کنه . چپ چپ نگاهش کردم و گفتم : - یعنی چی فرقی نمی کنه ؟ باید فرقی کنه . یکم ذوق و شوق داشته باش . - خب واقعا ندارم .ادا در بیارم ؟ ذوق منم یکم گرفته شد . -خب نه .نمایش نمی خوام بازی کنی . حق داری بالاخره . و دیگه چیزی نگفتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #520 - یعنی چی یک یا دو . نوچی کردم و با خنده و حرص گفتم : - عه خ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 رسیدیم جلوی سینما.با هم پیاده شدیم و رفتیم داخل . بلیت یه فیلم طنز گرفتیم و با یکم خوراکی رفتیم . کل فیلم فکر هر دومون مشغول بود و تک و توک می شد خندمون بگیره . وسطای فیلم گفت : - خنده دار نیست که نمی خندی؟ - امم...چرا هست . فکر کنم حواسم نیسن. - من فکرم مشغوله تو چرا . چند لحظه خیره نگاهش کردم . - فکر می کنی من فکرم مشغول نیست ؟ - مشغول من . چیزی نگفتم و به پرده سینما چشم دوختم . یکم دیگه که گذشت و گفت : - ببخشید . باز نگاهش کردم . - چی؟ - ببخشید ؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #521 رسیدیم جلوی سینما.با هم پیاده شدیم و رفتیم داخل . بلیت یه فی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - چرا معذرت خواهی می کنی . - حس می کنم دارم اذیتت می کنم . موندم چی بگم .از اینکه توجه داشت به وجدد اومدم و گفتم: - نه .اذیتم نمی کنی . باز نگاهش رو به پرده سینما دوخت و چیزی نگفت .. دیگه تا تموم شدن فیلم کسی چیزی نگفت. بعدش هم بلند شدیم و رفتیم بیرون. سوارماشین که شدیم ،مازیار در کمال ناباوری گفت: - الان کجا می ریم ؟ - ام .خونه . - نریم . فقط خیره نگاهش کردم . - دوست دارم یه دوری تو شهر بزنم . البته اگه مشکلی  نداری . با خوشحالی گفتم : - نه چه مشکلی آخه. بریم بریم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #522 - چرا معذرت خواهی می کنی . - حس می کنم دارم اذیتت می کنم . م
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 از اینکه کمی داشت اشتیاق نشون می داد به وجد اومدم . ضبط هم روشن کردم و به راهم ادامه دادم . هیچ کدوم باز حرف نمی زدیم . برای اینکه جو رو عوض کنم گفتم : - فکرت مشغوله که چیزی نمیگی؟ - هم آره هم نه.بیشتر سردرگمم. نمی دونم باید چی بگم . - فقط کافیه شروع کنی به حرف زدن . - مشکل همینجاست که همون اولین کلمه هم نمیاد . -اممم.خب بذار من شروع کنم ‌ - شروع کن . - اون دوران که توی دانشگاه بودیم ،من درس می خوندم و تو تدریس می کردی به نظرم جزو بهترین دوران زندگیم بود. - پس تدریس هم می کردم . - مگه زن عمو بهت نگفته بود ؟ - چرا یه چیزایی گفت @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥