ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #453 یک هفته ای گذشت ولی هنوزم خبری از مازیار نبود دلم خیلی هواشو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#454
بابا هم در کمال تعجب قبول کرد.
مامانم با زن عمو حرف زد.
و قرار شد همون شب بریم خونشون.
دیگه من مطمئن بودم که مازیار نیست.
چون مامان اینا انگار نگران بودن که اون باشه.
برا همین با یکم بی میلی و دو دلی راهی شدن.
وقتی دیدن که نیست خیالشون راحت شد.
عمو و زن عمو خیلی خوب برخورد کردن.
مامان بابا هم همینطور.
ولی مشخص بود که حالشون خوب نیست.
انگار از دوری مازیار بود.
یکم نشستیم و درباره مسائل کاری و این چیزا حرف زدن
زن عمو و مامانم هم که مشغول حرف درباره روزمرگی های زندگی شون شدن.
دیگه صبرم داشت سر میومد که چرا کسی حرفی از مازیار نمی زنه.
که بالاخره مامانم پرسید.
_ آقا مازیار کجاست.
حالش چطوره.
زن عمو و عمو جفتشون آه کشیدن.
عمو گفت :
والا چی بگم.
گفت می ره سفر کاری. ولی نمی تونه خبری از خودش بده.
الان یک ماهی میشه که نیست
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥