eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.4هزار دنبال‌کننده
122 عکس
65 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #453 یک هفته ای گذشت ولی هنوزم خبری از مازیار نبود دلم خیلی هواشو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بابا هم در کمال تعجب قبول کرد. مامانم با زن عمو حرف زد. و قرار شد همون شب بریم خونشون. دیگه من مطمئن بودم که مازیار نیست. چون مامان اینا انگار نگران بودن که اون باشه. برا همین با یکم بی میلی و دو دلی راهی شدن. وقتی دیدن که نیست خیالشون راحت شد. عمو و زن عمو خیلی خوب برخورد کردن. مامان بابا هم همینطور. ولی مشخص بود که حالشون خوب نیست. انگار از دوری مازیار بود. یکم نشستیم و درباره مسائل کاری و این چیزا حرف زدن زن عمو و مامانم هم که مشغول حرف درباره روزمرگی های زندگی شون شدن. دیگه صبرم داشت سر میومد که چرا کسی حرفی از مازیار نمی زنه. که بالاخره مامانم پرسید. _ آقا مازیار کجاست. حالش چطوره. زن عمو و عمو جفتشون آه کشیدن. عمو گفت : والا چی بگم. گفت می ره سفر کاری. ولی نمی تونه خبری از خودش بده. الان یک ماهی میشه که نیست @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت118 دستمو از دست مهراب بیرون کشیدم و با حرص گفتم: _الان که رفت
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 مهراب با خستگی گفت: _من خیلی خوابم میاد. پشت فرمون خسته شدم _بشین فعلا. بی‌بی میگه ننداز پتو رو به حرفش گوش کن. تسلیم ما دوتا زن شد و نشست. خستگی از سر و صورتش میبارید. دلم براش سوخت و به بی‌بی گفتم: _میخواین من پتو و بالش بندازم، مهراب کنارمون بخوابه ولی بیدار باشه ما دو تا حرف بزنیم؟ هم پیشمون حرف بزنه هم دراز بکشه؟ نگاه عجیبی بهم کرد و گفت: _دوسش داری؟ پلکام لرزید. شوکه گفتم: _چی؟ _واضح پرسیدم‌. مهراب رو دوست‌داری؟؟ مونده بودم که چی جوابش رو بدم. مهراب هم با انتظار نگاهم میکرد. میدونست دوسش‌دارم، بارها بهش گفته بودم اما از بی‌بی خجالت میکشیدم. چطوری تو چشمای بی‌بی زل میزدم و میگفتم که عاشقشم؟ اونم وقتی که بی‌بی یه زن سنتی بود و میدونست که من متاهلم. از طرفی هم نمی‌تونستم بگم که دوسش‌ندارم چون هم دروغ بود و هم این که با تیپا از خونش پرتم میکرد بیرون! سرمو پایین انداختم و شرمنده گفتم: _دوست داشتن.. نه! من وابسته و عاشقشم... سکوت بی‌بی، میترسوندتم. انگار کسی سرب مذاب تو دلم می‌شست. نگران و تند تند ادامه دادم: _ولی من با مهراب به شوهرم خیانت نکردم. اول اون بود که شروع کرد به خیانت کردن با خواهرم، منم مثل اون نرفتم با مهراب کار غیر شرعی یا خلافی انجام بدم، فقط همدیگه رو دوست داریم. با سردی گفت: _دوست داشتنش خیانت نیست؟ _من با دوست‌داشتن امیرعلی موقع ازدواجم با مهراب، به مهرابم خیانت کردم! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت119 مهراب با خستگی گفت: _من خیلی خوابم میاد. پشت فرمون خسته شد
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 _مهراب از خیانتت باخبر بود؟ کلافه به مهراب نگاه کردم تا چیزی بگه، اصلا نمیخواستم این بحث رو پیش بی‌بی باز کنم اما مهراب با بیخیالی به سنت اتاق رفت. دندونامو از حرص روی هم فشردم، بی شعور تنهام گذاشت! هیچکدوممون حریف بی‌بی نمیشدیم. آهی کشیدم و ناچار گفتم: _نه. یه سال قبل از طلاقمون فهمید. شکاک و بدبین شد. بهش گفتم با امیرعلی بهت خیانتی نکردم فقط دوسش دارم و بهش فکر میکنم. اشتباه کردم، باید پنهانی نگهش میداشتم. _تو خودت زندگیتو خراب کردی دخترم.. من نمیتونم قضاوت کنمتون اما مقصر اصلی تویی! برو بخواب.. پشیمون شدم. بهتره یه وقت دیگه حرف بزنیم. از جا بلند شدم و بی اراده منم بلند شدم. ناراحت گفتم: _تقصیر من نبود. من .. من مگه میتونم خودمو طلاق بدم؟ چرا تو قانون حق طلاق با مرده؟ من .. من مهرابو داشتم دوست میداشتم که ولم کرد. که طلاقم داد. _اگه تو داشتی عاشقش میشدی، اون از اول عاشقت بود. ازت خسته شده بوده، از سردی و نبودن هات. _من نبودم؟ من همیشه تو زندگی مشترکمون کم و کاستی نذاشتم. به سمتم برگشت و غمگین گفت: _تو عشق نذاشتی! فکر کردی من مردی که با عشقش ازدواج کرده و فردای صبح عروسیش غمگین پیشم میاد، با مردی که به کام دلش رسیده نمی‌شناسم؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #454 بابا هم در کمال تعجب قبول کرد. مامانم با زن عمو حرف زد. و قرا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ما هم نگرانیم هم دلتنگ. نمی دونیم چی کار کنیم. راه ارتباطی مون باهاش یکی از دوستاشه. که زنگ می زنیم از اون احوالش رو جویا می شیم. دروغ چرا شما که غریبه نیستید. من خودم خیلی ناراحت شدم که یه دوست ازش خبر داره ولی ما نه. هرچی گفتیم آقا جان پسر کارت چیه مگه. چرا نمی تونی به خودمون خبر بدی چیزی نگفت. گفت بذارید برگردم میگم. دوستش هم حرفی نمی زنه. گفت مازیار ازم خواسته چیزی نگم. مامان بابام خیلی شوکه شدن. بابام گفت : یعنی چی آخه؟ داداش خدایی نکرده پاش به راه بد باز نشده باشه. ‌دوست داشتم داد بزنم بگم نه. همچین فکری نکنید. ولی جلوی خودم رو گرفتم. چاره ای نداشتم. باید سکوت می کردم. زن عمو گفت : والا ما خودمون هم حدس زدیم. ولی دوستش قسم خورد و مدیون کرد گفت اصلا همچین فکری درباره مازیار نکنید. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #455 ما هم نگرانیم هم دلتنگ. نمی دونیم چی کار کنیم. راه ارتباطی مو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 آروم نفسی از سر آسودگی کشیدم. بابام گفت : چی بگم. انشاالله که عاقبت بخیر باشه. عمو و زن عمو تشکر کردن. بحث کلا از مازیار منحرف شد. حالا من فکرم مشغول شده بود که چه جوری می تونم با اون دوستش که گفتن ارتباط بگیرم. چه جوری می تونستم بفهمم حال مازیار چطوره و کجاست. و سوال اینجا بود که آیا اصلا اون شخص جواب منو می داد؟ به هر حال باید شانسم رو امتحان می کردم. اما نمی دونستم چه جوری. از کجا شمارش رو پیدا می کردم. نمی تونستم هم برم بگم عمو یا زن عمو شماره اون دوستش و بهم بدید. البته شاید هم می شد. یعنی می شد به یکیشون بگم که من دارم به پیشنهاد مازیار فکر می کنم. نمی دونم. روم نمی شد. از طرفی مامان بابام هم اگه می فهمیدن ممکن بود گارد بگیرن @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #456 آروم نفسی از سر آسودگی کشیدم. بابام گفت : چی بگم. انشاالله
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مثل خر مونده بودم تو گل. نمی دونستم چی کار کنم. اون شب که دیگه اصلا نفهمیدم چه جوری گذشت. تا دم دمای صبح هم توی تخت داشتم فکر می کردم که چی کار کنم. ساعت شیش صبح دیدم علی بهم پیام داد. پیامش رو باز کردم. حال احوال کرده بود. خواست ببینه حالم چطوره. جوابش رو دادم و نوشتم : چقد سحر خیزی. خوبم. خودت چطوری. گوشیم زنگ خورد. خودش بود. صدام رو یکم صاف کردم و جواب دادم. _ الو؟ _ بد موقع که زنگ نزدم؟ _ ام میشه گفت نه. _ تعارف نکن. اگه نمی تونی حرف بزنی بعدا زنگ بزنم. _ نه مشکلی نیست. فقط چون بقیه خوابن آروم حرف می زنم. _ باشه. صبح قشنگت بخیر @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #457 مثل خر مونده بودم تو گل. نمی دونستم چی کار کنم. اون شب که دیگ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 آهی کشیدم و گفتم : مرسی. صبح شما هم بخیر. _ تو هم سحر خیز محسوب میشی _ نه حقیقتا. من کل شب رو نخوابیدم. _ کلا نخوابیدی تا الان؟ _ نه. _ دیوونه ای؟ خب چرا؟ _ فکرم مشغوله. خوابم نبرد. _ عزیزم... هرجور مشغولیت فکری باشه نباید بخاطرش از خوابت بزنی. اینو فراموش نکن. _ واقعا نشد. _ چی اینقد فکرت رو مشغول کرده؟ مازیار؟ _ آره. هوفی کشید و گفت : می خوای دربارش حرف بزنی؟ _ اگه بشه که خیلی خوبه _ خب اگه تایمت آزاده من تا ظهر نمی رم شرکت. می تونی بیای پیشم. منظورش خونشون بود؟ بد نبود اگه می رفتم خونشون؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #458 آهی کشیدم و گفتم : مرسی. صبح شما هم بخیر. _ تو هم سحر خیز محس
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خودش متوجه شد و گفت : اگرم معذبی بریم بیرون. ولی فکر کردم توی خونه کسی مزاحم نبود. گفتم : نه مشکلی نیست. اگه مزاحم نیستم میام. _ قبلا گفته بودم از تعارف خوشم نمیاد. آدرس می فرستم بیا صبحونه رو با هم بخوریم _ باشه. ممنونم. آدرس برام فرستاد. بلند شدم سریع حاضر شدم. دیگه توی انتحاب لباس وسواس به خرج ندادم فوری یه چیز پوشیدم و زدم بیرون. خونش تقریبا میشه گفت از خونه ما فاصله داشت. حوصله رانندگی هم نداشتم. یه دربست گرفتم و رفتم. * با دیدن خونش دهنم وا موند. اینقد ساختمون شیکی بود که آدم محوش می شد. گفت طبقه آخر. لابی هماهنگ کردم و رفتم بالا. ولی دمش گرم. یه تنه چه دبدبه کبکبه ای راه انداخته بود. در خونه نیمه باز بود. در زدم و یالله گویان رفتم داخل صدامو که شنید گفت : بیا تو. به موقع رسیدی. سر چرخوندم و گوشه پذیرایی دیدمش. خونش هم خیلی بزرگ و قشنگ بود. رفتم جلو و سلام کردم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #459 خودش متوجه شد و گفت : اگرم معذبی بریم بیرون. ولی فکر کردم توی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 تازه چیدن میز رو تموم کرده بود. نگاهم کرد و با خوش رویی گفت : چطوری خانم اورثینکر. خندیدم. _ خوبم. یعنی هم خوبم هم نه. _ می فهمم. بیا اول بشیم یه چیز بخور. فسفر هایی که سوزوندی برگرده. بعد دربارش حرف می زنیم. تشکر کردم و سر میز نشستم. همه چی بود. از شیر مرغ تا جون آدمی زاد با تعجب گفتم : تو هر صبح برای صبحونه اینقد تدارک می بینی؟ _ من کلا خیلی به خورد و خوراکم اهمیت می دم. چون اعتقاد دارم اینجوری دارم به جسمم اهمیت می دم ولی خب امروز چون مهمون داشتم یکم تدارکات رو بیشتر کردم. _ مرسی. چه خونه قشنگی هم داری. _ سپاس گزارم بانو یه لحظه به این فکر کردم که اگه زنش می شدم تو اون خونه زندگی می کردم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #460 تازه چیدن میز رو تموم کرده بود. نگاهم کرد و با خوش رویی گفت :
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ولی سریع فکرم رو منحرف کردم. حتی فکر بهشم درست نبود. وقتی خودم رو معتهد به یکی دیگه می دونستم. اما آیا واقعا اینطور بود؟ من خودم رو به مازیار متعهد می دونستم یا نه؟ _ دلارام؟ دلارام؟ صدامو داری؟ تکون محسوسی خوردم. _ هان؟ _ کجایی دختر؟ مشخصه خیلی فکرت مشغوله. هوفی کشیدم. دست کشیدم به صورتم و گفتم : آره خیلی _ داری خودت رو عذاب می دی. به چی فکر می کنی حالا. _ هیچی. یه فکر مسخره بود. صبحونه بخوریم بعد حرف می زنیم. سر تکون داد و هیچی نگفت. به زور چند تا لقمه مربا خوردم. متوجه شد دارم با غذا باری می کنم. ولی چیزی نگفت. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه ‌#461 ولی سریع فکرم رو منحرف کردم. حتی فکر بهشم درست نبود. وقتی خ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 واقعا آدم فهمیده ای بود. و پیشش احساس معذب بودن نمی کردی نگران چیزی نبودی. نمی دونم شایدم هنوز خیلی زمان لازم بود که بشناسمش ولی چیزی که می دیدم این بود. صبحونه رو که خوردیم خواستم میز رو جمع کنم که نذاشت و گفت خدمتکار ظهر میاد. منو نشوند روی مبل. خودش هم رفت قهوه آورد. وقتی نشست گفت : خب بگو ببینم. چی شده. می شنوم. _ خب راستش دیشب رفتیم خونه عموم اینا. ‌_ بابای مازیار دیگه؟ _ آره. _ خب. _ گفت‌ یکی از دوستاش ازش خبر داره و با خانواده مازیار در ارتباطه. اطلاعاتی نمی ده. فقط میگه حالش خوبه یا نیست @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #462 واقعا آدم فهمیده ای بود. و پیشش احساس معذب بودن نمی کردی نگرا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ من از دیشب شدیدا فکرم مشغول شده که شماره طرف رو پیدا کنم. و بتونم باهاش ارتباط بگیرم. چون خیلی نگران مازیارم. نمی دونم ولی چه جوری پیداش کنم نمی تونم برم به عمو یا زن عمو هم بگم. _ چرا نمی تونی؟ _ چون هم روم نمیشه هم نمی دونن که چی بین من و مازیار گذشته. فکر می کنن هنوزم از مازیار فراریم نمی خوام مامان بابام هم بویی ببرن. حداقل تا وقتی که تصمیم میگیرم _ فکر نمی کنی دیگه وقتش رسیده که یه تصمیم درست بگیری؟ _ چرا. ولی... هنوز گیجم. لازمه با خود مازیار حرف بزنم. که اونم نیست. _ چی هنوز برات گنگه. _ می خوام بدونم حاضره بخاطر من کارش رو بذاره کنار. یا اصلا اگه به همین کار ادامه بده چقد در سال قراره ماموریت بره @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #463 _ من از دیشب شدیدا فکرم مشغول شده که شماره طرف رو پیدا کنم. و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - میتونم با شرایطش کنار بیام یا نه. - ولی یه چیز بگم؟ - چی؟ یکم مکث کرد و گفت : عشق اگه عشق باشه، این چیزا بهونس. و این بهونه ها نمی تونه جلوی اون حس رو بگیره. دلم لرزید. راست می‌گفت. دنبال چی میگشتم ‌؟ چرا سعی داشتم داستان رو کش بدم؟ کلا این وسط یه سوال بود یه جواب. می خواستمش یا نه. اگر مازیار رو می خواستم دیگه هیچی نمیتونست مانع بشه. اگرم نمی خواستم، که بهونه ها خوب این وسط جولون می دادن و بین ماه فاصله می نداختن - چی شد. رفتی تو فکر؟ سر تکون دادم. - آره. - حالا چی شد. به نتیجه ای هم رسیدی؟ - فکر می کنم که... آره. - خب؟ - می خوامش. - مطمئنی؟ یکم مکث کردم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #464 - میتونم با شرایطش کنار بیام یا نه. - ولی یه چیز بگم؟ - چی؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بعد با اطمینان گفتم : مطمئنم. ولی نمی تونم با همین صراحت جلوی خانواده ها حرفی بزنم. - خب پس. صبر کن و منتظرش بمون تا برگرده. یکم خیره به علی نگاه کردم و بعد گفتم : یهو یه صدایی درونم گفت تو از کجا تو زندگیم پیدات شد. - من؟ - آره. خیلی خوب و درست داری تمام ابهام های درونم رو از بین می بری. خنده ریزی کرد و گفت: ما مخلص شماییم دلارام خانم. - واقعا امیدوارم کنار یه دختر خوب خوشبخت بشی علی. - هعی. از ما دیگه گذشت. پیر شدیم. - چی میگی؟ کجا پیر شدی؟ ولی باید خودم برات آستین بالا بزنم. به تو باشه تا ده سال دیگه هم زن نمیگیری. - عه. اقدام که کردم نکردم + @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
❌درمان ریزش مو دردوهفته 😳⁉️ 🔺🔻من واقعا خیلی ریزش مو داشتم خیلی رنج میبردم از این موضوع 😔 برای کاشت مو ب چند تا کیلینیک مراجعه کردم ولی متاسفانه جواب نداد😞 🟢تا اینکه زن داداشم یه کانالی بهم معرفی کرد😍 🔥💥باورتون نمیشه وقتی عضوش شدم طی دوهفته من جوابشو دیدم👌🤩 ✅اگر توام داری از نداشتن مورنج می‌بری حتماً عضو این کانال شوو معجزه می‌کنه براتون 🥰 https://eitaa.com/joinchat/141689601C88384c0c3e 09926098280 ☎️
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #465 بعد با اطمینان گفتم : مطمئنم. ولی نمی تونم با همین صراحت جلوی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - به من چه تو عاشق بودی. و همراه حرفش خندید. یه جوری شدم. خودش سریع فهمید و گفت : بد برداشت نکنی. من کلا طنزم گاهی تلخ میشه. منظوری ندارم. مطمئن باش. الان عین داداش خودت می تونی روم حساب کنی. یکم خیالم راحت شد و گفتم ‌: مرسی علی. - قهوت رو بخور. سرد شد. آروم آروم قهوه رو توی سکوت خوردم. و بازم از فرصت استفاده کردم و رفتم توی فکر. به اصرار علی نشستیم با هم یه فیلم کمدی دیدیم. گفت باید روحیت عوض شه. الحقم که طنز بود. و خیلی منو خندوند. بعد مدت ها تونستم بخندم. و در ضمن انگار یه باری از رو دوشم برداشته شده بود @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #466 - به من چه تو عاشق بودی. و همراه حرفش خندید. یه جوری شدم. خو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مکالمه با علی واقعا راه رو نشونم داد. و فهمیدم نباید دنبال حاشیه می رفتم. من مازیار رو دوست داشتم. و حالا که حقیقت رو فهمیده بودم راحت می تونستم بهش اعتماد کنم. جوابم بهش مثبت بود. دیگه نیاز نبود فکر کنم. فقط خیلی دلم می خواست از وضعیتش با خبر بشم. اما مونده بودم که چه جوری. واقعا نمی تونستم برم به کسی چیزی بگم به زن عمو می شد اعتماد کرد ولی می ترسیدم برم بگم و یه وقت دهن به دهن بچرخه. اگه به گوش بابام می رسید خیلی عصبی می شد. درسته که در نهایت باید می فهمید. اما وقتی مازیار برمی‌گشت راحت تر می شد راه پیدا کرد. من نمی دونستم دقیقا چی بگم. چه جوری صحبت کنم. باید اول از اون مطمئن می شدم از علی خدافظی کردم و راهی خونه شدم. خواست منو برسونه ولی نذاشتم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #467 مکالمه با علی واقعا راه رو نشونم داد. و فهمیدم نباید دنبال حاش
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 چند روز دیگه هم گذشت. اینقدر بی قرار شدم که دیگه طاقت نیاوردم می خواستم برم پیش زن عمو. ولی قبلش با علی حرف زدم. اولش میگفت چیزی نگم. ولی وقتی دید راهی نیست و منم چقدر دلهره دارم گفت اگر واقعا مطمئنم که زن عمو به کسی چیزی نمیگه برم سراغش. زن عمو و عمو واقعا دوست داشتن من عروسشون بشم و خودشون هم همیشه مازیار رو سرزنش می کردن که منو از دست داد. برای همین به ضررم عمل نمی کردن این شد که تصمیمم رو عملی کردم و وقتی که مطمئن شدم عمو خونه نیست رفتم سراغ زن عمو. از قبل باهاش هماهنگ کرده بودم. برای همین آمادگی دیدنم رو داشت.. یکم نشستیم پیش هم وحال و احوال کردیم و گپ زدیم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #468 چند روز دیگه هم گذشت. اینقدر بی قرار شدم که دیگه طاقت نیاوردم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دیگه وقتی خیلی حرف داشت کش میومد تصمیم گرفتم مقدمه چینی رو تموم کنم و حرف بزنم. - خب... راستش زن عمو... خودش فهمید و گفت : احساس می کنم می خوای یه چیزی بگی آره؟ سر تکون دادم. - بله. ولی.. نمی دونم چه جوری. یکم نگران شد. - اتفاقی افتاده دلارام جان. - نه زن عمو چیزی نشده. راستش هوفی کشیدم و گفتم : زن عمو... مازیار قبل اینکه بره چند باری اومد سراغم. متعجب و مشتاق گفت : خب؟ - کلی حرف زد. اصرار داشت که ببخشمش و برگردم باهاش من هی بهونه آوردم هی خواستم از زیر بارش در برم. ولی ول کن نبود @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
هدایت شده از ❇️نورالزهرا❇️
💌مسابقه حجابِ زهرایی 🎀دخترنازنینم🎀: زینب سیمری 👁️کد: ۲۶۱۹ 🟢نفر اول از بازدید بیشتر ۱ میلیون تومان 🟢نفر دوم بازدید بیشتر۵۰۰ هزارتومان 🟢به ۵ نفر به قید قرعه کشی نفری ۳۰۰ هزار تومان 💠مهلت مسابقه تا عید غدیر 📎شرایط سنی: از نوزادی تا ۱۸ سال 🔴همین الان بیا داخل کانال تو مسابقه شرکت کن😉👇 https://eitaa.com/noorolzzahra 🟣ادمین : @mosabeghehh
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #469 دیگه وقتی خیلی حرف داشت کش میومد تصمیم گرفتم مقدمه چینی رو تم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ قبل رفتنش بهم گفت فکرام رو بکنم تا بر می گرده. و بهش جواب بدم. بهم ثابت کرد که واقعا می خوادتم. فقط زن عمو لطفا نپرسید چه جوری. بذارید مازیار که برگرده صحبت می می‌کنیم. - باشه دخترم. نگران نباش. راستش هم تعجب کردم هم خوشحال شدم. پس تو بالاخره طلسم رو شکستی و با مازیار حرف زدی. لبخند زدم. گفت : مازیار واقعا دوستت داره دلارام. شب و روزش تویی. بعد جدایی تون ما خیلی بیشتر به این ایمان پیدا کردیم. فقط هیچ وقت نفهمیدیم چرا اون کارو کرد. و هیچی هم نگفت. همش قسر در رفت. گفت نپرسید. یا گفت به وقتش توضیح می دم. اینقدر نگفت تا رفت معلوم نیست کجا. زن عمو گریش گرفت. بغلش کردم و دلداریش دادم یکم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #470 _ قبل رفتنش بهم گفت فکرام رو بکنم تا بر می گرده. و بهش جواب ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - گریه نکنید زن عمو. بمیرم الهی. - خدا نکنه. -مازیار بر می گرده. و من مطمئنم وقتی برگرده از بلاتکلیفی درتون میاره - چی بگم. امیدوارم. یکم که آروم شد گفت : خب دخترم ببخشید. میون حرفت پریدم. داشتی می گفتی. الان مازیار منو قبول می کنی؟ باز کمی مکث کردم. نمی تونستم مستقیم بگم آره یا نه. یکم من من کردم و گفتم : راستش زن عمو. خب.... فکر کنم بهم حق بدید که هرچقدر هم اگه تو داری کنم بازم نگرانش می شم. منم مثل شما نگران مازیارم حالا چه قرار باشه چیزی بینمون باشه چه نباشه اون شب که صحبت می کردید گفتید با یکی از دوستانش در ارتباطید خواستم بگم... میشه لطفا شماره ای چیزی ازش به من بدید. من ازش سوال داشتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #471 - گریه نکنید زن عمو. بمیرم الهی. - خدا نکنه. -مازیار بر می گ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یکم نگاهم کرد و گفت : والا دخترم من که مشکلی ندارم رو چشمم چشم. شمارش رو الان بهت می دم. ولی نمی دونم جوابی بهت بده بانه. چون به ما هم جواب درست حسابی نمی ده. یه وقت هم ممکنه تند خویی کنه که چرا بهش زنگ زدی. - اشکالی نداره اگه چیزی بگه. حداقل تلاشم رو می کنم. یه چیزی برام مبهمه. می خوام به جوابش برسم. شاید بدونه و بگه. - می تونی به منم بگی؟ چیزی این وسط هست؟ - اصلا خودتون رو نگران نکنید زن عمو واقعا چیزی نیست. سوالم مربوط به همین حس هاییه که دارم اگه چیزی بفهمم حتما بهتون می گم. آه کشین. - باشه دخترم. الان می رم شمارش رو میارم. خیلی خوشحال شدم. به زور خودم رو کنترل کردم که ضایع بازی در نیارم و فقط ازش تشکر کردم رفت تو اتاق و چند دقیقه بعد با گوشیش اومد. شمارش رو برام فرستاد. بازم کلی تشکر کردم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #472 یکم نگاهم کرد و گفت : والا دخترم من که مشکلی ندارم رو چشمم چ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یکم دیگه با هم حرف زدیم و درد و دل کردیم. موقع رفتن بهم گفت : دخترم می دونم که مازیار من بد کرده. بالاخره چیزایی گفت که هیچ کدوم انتظارش رو نداشتیم. ولی اگه راه داره اگه تو هم ته دلت هنوز حسی بهش هست روش رو زمین ننداز. مازیار واقعا عاشقته و می دونم که پشیمونه. ما هم پشت توییم ولی. حق هم داری اگه قبول نکنی ولی لطفا همینجوری ردش نکن. اگر دوسش داری. لبخند زدم و گفتم : چشم. - چشمت بی بلا - میگم زن عمو جان. اگه امکانش هست شما هم به کسی چیزی نگید. اصلا نمی خوام بفهمن من باهاتون صحبت کردن. - باشه خیالت راحت دخترم. - مرسی. یک دنیا ممنون. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #473 یکم دیگه با هم حرف زدیم و درد و دل کردیم. موقع رفتن بهم گفت :
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بعد از کلی تشکر و تعارف تیکه پاره کردن از خونشون اومدم بیرون. خیلی هول بودم که زودتر زنگ بزنم. ولی با خودم گفتم بذار اول با علی صحبت کنم. تا اون راهنماییم کنه که چی بگم. چه جوری حرف بزنم. اونجور که زن عمو و عمو توصیف کردن ممکن بود حتی جوابم رو نده. یا جواب سر بالا بده. این شد که اول زنگ زدم به علی. سر کار بود. جلسه داشت. گفت برا تایم نهار برم شرکت. منم اول رفتم خونه. یه دوش گرفتم. یکم استراحت کردم و رفتم شرکتش. توی اتاقش بود. به منشی سپرده بود که من میام. برا همین دیگه گیر نداد با معطلم نکرد. ولی یه جوری بد نگاهم می کرد. انگار که مثلا ارث باباش رو خوردم. با دوس پسرش رو دزدیدم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #474 بعد از کلی تشکر و تعارف تیکه پاره کردن از خونشون اومدم بیرون.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 چنان چشم ابرو میومد که بیا و ببین. وقتی دیدم زیاد فیس و افاده داره منم چشم غره ای حوالش کردم و رفتم تو اتاق امیر. منو که دید بلند شد و با روی خوش گفت : - به به ببین کی اینجاست. سلام مادمازل لبخند زدم و گفتم : سلام خوبی؟ خسته نباشی. - به خوبیت.خب بگو ببینم شیری یا روباه. لبخند پت و پهنی زدم و گفتم : شیر. ‌ابرو بالا انداخت و گفت : به به. مبارکه. پس شماره رو گرفتی. - آره. با زن عمو کلی حرف زدم.. بهشم گفتم به کسی چیزی نگه. - امیدوارم واقعا که نگه. - منم همینطور. الانم اومدم که بگی به طرف چی بگم - هنو  زنگ نزدی؟ -نه. اونجور که شنیدم از ایناس که جواب درست حسابی نمی ده. می خوام یه جوری صحبت کنم باهاش که مجبور شه جواب بده. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #475 چنان چشم ابرو میومد که بیا و ببین. وقتی دیدم زیاد فیس و افاده
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - والا من که تا حالا باهاش صحبت نکردم. نمی دونم چی بگم. ولی خب می تونم بگم که در عین حال که جدی صحبت می کنی باید اون حس اعتماد هم بهش بدی. و خیلی زود هم بگو چه نسبتی با مازیار داری و قبل رفتن بهت گفته که کجا می ره. سر تکون دادم و گفتم : خب الان زنگ بزنم؟ - بزن تا دیر نشده. با استرس شمارش رو گرفتم. هر یه بوقی که می خورد استرس منم بیشتز می شد. بعد از چند دقیقه. جواب داد ولی هیچی نمی‌گفت. به علی اشاره کردم و گفتم جواب داده ولی چیزی نمیگه. اونم لب زد که تو شروع به صحبت کن. صدام رو صاف کردم. - الو؟ بازم هیچی نگفت. پشت خط هم بود. - ببخشید پشت خطید؟ علی بهم فهموند که بخاطر مسائل امنیتی نمی تونه صحبت کنه و باید اول ازت مطمئن شه این شد که خودم صحبت رو شروع کردم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #476 - والا من که تا حالا باهاش صحبت نکردم. نمی دونم چی بگم. ولی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - من دلارامم نامزد سابق مازیار. گفتن راه ارتباطی ما با مازیار شمایید. حقیقتا من خیلی نگرانم می خواستم یه خبر ازش بگیرم. قبل رفتن بهم گفت که کارش چیه و کجا می ره. اگرم چیزی می خواید که مطمئن شید راست میگم، من مشکلی ندارم. یکم مکث طولانی شد. و بالاخره زبون باز کرد. - سلام. این شماره رو از کجا آوردید؟ - خیلی خیلی معذرت می خوام اگر بدون اجازه تماس گرفتم. شماره رو از طریق مادر مازیار پیدا کردم. لطفا ایشون رو هم سرزنش نکنید. من خودم شماره رو گیر آوردم. - اول از همه به طور جدی میگم، این شماره دست هیچ کس نباید برسه. هیچ کس! من حسابی به خانواده مازیار هم تاکیید کردم.. و اینکه لطفا شما هم دیگه تماس نگیرید. بادم خالی شد. علی منتظر بود ببینه چی گفت بهم. دیگه رمقی برام نموند که حرف بزنم ولی خوشبختانه خودش ادامه داد. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #477 - من دلارامم نامزد سابق مازیار. گفتن راه ارتباطی ما با مازیار
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - اما این بار از وضعیتش با خبرتون می کنم. مازیار شدیدا درگیر کاره و حداقل تا یک هفته ده روز دیگه بازگشتی در کار نیست. بعد اون هم باز مشخص نیست. چون ماموریت مهمی داریم. معلوم نیست نتیجش، چی میشه. فقط براش دعاکنید و آرزوی سلامتی. ولی هرچی بشه، قطعا تا یک هفته ده روزی که گفتم با خبر می شید. استرس گرفتم و گفتم - ببخشید. مثلا چی میشه؟ خطری داره تهدیدش می کنه؟ انگار کلافه شد. چون وقت نداشت با من سر و کله بزنه - خانم این دیگه نیاز به گفتن نیست شغل ما به طور کل پر خطره. مسلمه که اتفافات غیر منتظره میفته. ولی در هر صورت گفتم که براش دعا کنید انشاالله که به سلامت تموم میشه و بر می گرده. بغض کردم و گفتم : بله درسته. ممنونم که جواب دادید. - خواهش می کنم. یا علی. گوشی رو قطع کرد @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥