eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.4هزار دنبال‌کننده
153 عکس
90 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #478 - اما این بار از وضعیتش با خبرتون می کنم. مازیار شدیدا درگیر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 گوشی رو آوردم پایین. سرمم پایین بود. لبم از زور بغص می لرزید. علی که دید قطع کردم نگران گفت : - چی شد؟ دلارام. چی گفت؟ خوبی ‌؟ با چشمای اشکی بهش زل زدم دیدم تاز شد و واضح نمی دیدمش. - حرف بزن. منم نگران کردی. مازیار حالش خوبه؟ به نشونه تایید سر تکون دادم. - خب خداروشکر. چی گفت این مرده؟ نفس عمیق کشیدم که جلوی اشک هام رو بگیرم. بعد گفتم : گفت حالش خوبه. ولی تا یه هفته ده روز دیگه عه عملیات مهم دارن که معلوم نیست چی میشه. تا همون موقع هم برگشتی در کار نیست - خب... عزیزم. تو که می دونستی مازیار کجا رفته. و واقعا هم کارش خطرناکه. - اون مرده هم همین رو گفت... ولی خب... - می فهممت. غصه نخور. انشالله صحیح و سلامت بر می گرده. - گفت دیگه زنگ نزنم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #479 گوشی رو آوردم پایین. سرمم پایین بود. لبم از زور بغص می لرزید.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - باید حق بدی دلارام. خیلی کارشون حساسه. امنیتیه.شوخی که نیست. الانم هرچقدر که بخوای می تونی بیقراری کنی. گریه کنی و بهونه بگیری. ولی تهش آروم بشی و امیدوار. از فرصت استفاده کردم و زدم زیر گریه واقعا بهش نیاز داشتم. بلند شد اومد بهم دستمال داد. کنارم نشست. یکی از دست هام رو با هم دردی گرفت. و اجازه داد هرچقدر که می خوام اشک بریزم و خودم رو خالی کنم. وقتی آروم شدم گفت : الان خوبی؟ آهی کشیدم و گفتم : آره. خوبم. - چشمات چه پفی کرد - همیشه همینم. تا یکم گریه می کنم این شکلی میشم. - با نمک میشی. خندیدم. - خب. اگه الان آرومی می خوام به یه سوالم جواب بدی. تکراریه. ولی نیازه بازم بپرسم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #480 - باید حق بدی دلارام. خیلی کارشون حساسه. امنیتیه.شوخی که نیست
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 کنجکاو گفتم : بپرس. با کمی صبر گفت : دلارام. هنوزم حاضری به پای مازیار بمونی؟ اون کل زندگیش همینه. بهتم گفتم توقع زیادیه اگه بخوای که کارش رو عوض کنه. چون مشخصه خیلی برای این شغل زحمت کشیده. که حتی مجبور شد یه مدت خودشو ازت دور کنه بازم ذهنم مشغول شد. اگه خدایی نکرده چیزیش میشد چی؟ دقیقا انگار باز علی ذهنم رو خوند. - خدایی نکرده دور از جونش واقعا وقتی فکر کن یه درصد با نقص عضو یا یه مشکلی برگرده. می تونی همچنان قبولش کنی؟ و کنارش بمونی؟ به اینش فکر نکرده بودم. راست می‌گفت. این خیلی مسئله مهمی بود. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #481 کنجکاو گفتم : بپرس. با کمی صبر گفت : دلارام. هنوزم حاضری به
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - به فکر فرو رفتی. آیا نیاز بود فکر کنم بهش؟ - خب خیلی سوال سختیه. گاهی تا توی موقعیت نباشی نمی تونی جواب درستی بدی - یعنی عشقت در همین حده؟ ! تلنگر خوبی برام بود. نه خیلی بیشتر بود. من مازیار رو وافعا می خواستم. ذره ذره وجودم بود. با اون بزرگ شدم. با اون تجربه کردم. با اون عاشق شدم. درس خوندم سر کار رفتم. همه چی مون با هم بود. - می پذیرمش. هرجور که بیاد سری تکون داد و لبخندی از سر رضایت زد. - خوبه. همینو می خواستم بشنوم. باید این باشه. این چه عشقیه که فقط توی راحتی و آسودگی بخوایش. یکم با هم حرف زدیم. حس بهتری داشتم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
💥مسابقه سین زنی گالری زرگارنت کد شرکت کننده : جوایز نفیس 👇👇 🎁 نفر اول:انگشتر طلا 🎁نفر دوم‌: سکه پارسیان ۲۰۰سوت 🎁نفر سوم : سکه پارسیان۱۵۰سوت 🎁 نفر چهارم : سکه پارسیان۱۲۰سوت 🎁نفر پنجم‌: سکه پارسیان ۱۰۰سوت 🎁نفر ششم تا‌دهم: سنگ عقیق خراسانی مهلت شرکت در مسابقه :تا پایان تیر🍂 با گالری زرگارنت مثل یک نگین بدرخش آدرس: مبارکه،خیابان منتظری،جنب کفش خاطره جهت شرکت در مسابقه روی لینک زیر کلیک کنید.👇👇👇👇 گالری زرگارنت https://eitaa.com/joinchat/3533570360Cbc1690e8b1
هدایت شده از  عشق‌دیرینه💞
25k
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #482 - به فکر فرو رفتی. آیا نیاز بود فکر کنم بهش؟ - خب خیلی سوال
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ولی دلتنگیم هم احساس می کردم بیشتر شده. دلم داشت برای مازیار پر می زد نگرانش هم بودم. امیدوار بودم صحیح و سالم برگرده. دیگه دوریش داشت سخت می شد. شده بود. ولی خب قابل تحمل داشت می شد. * اون یک هفته ده روزی که همکارش گفت هم گذشت. ولی اندازه ده سال طول کشید تا بگذره. خیلی سخت بود. مگه زمان جلو می رفت؟ روز دهم از استرس داشتم می مردم. اگه دلداری های علی و حرفاش نبود جدا بیمارستانی می شدم. دیگه نمی تونستم تحمل کنم. بی خبری داشت دیوونم می کرد. اگه اتفاقی براش میفتاد چی. زنگ زدم به زن عمو که ببینم کسی بهشون زنگ زده. یا خودشون با طرف تماس گرفتن. ولی گفت هیچ خبری نیست اون شماره هم دیگه جواب نمی ده. اینو که گفت دلم هری ریخت. تا قطع کردم فوری اون شماره رو گرفتم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #483 ولی دلتنگیم هم احساس می کردم بیشتر شده. دلم داشت برای مازیار
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ولی جواب نمی داد. شاید اگه نمی فهمیدم جواب نمی ده اونقدر حالم بد نمیشد. دیگه طاقت نیاورد بدنم. از حال رفتم. و بردنم بیمارستان. شانس آوردم جلوی مامانم حالم بد شد. وگرنه معلوم نبود از افت قند و فشار کارم به کجا می کشید. اون لحظه که بوق خورد و جوابی نگرفتم، تصویر خیلی بدی جلوی چشمام نقش بست. تصویری که اصلا نمی تونستم هضمش کنم و باعث شد اونجوری بشم. مامانم خیلی نگران شده بود. هی میگفت چی شده. چرا یهو اینجوری شدم. می خواست به زور نگهم داره و بفرسته آزمایش و این داستان ها. ولی به زور منصرفش کردم. و گفتم علتش رو می دونم و چیزی نیست. با هر بدبختی ای بود راضیش کردم وقتی سرمم تموم شد بریم خونه. وقتی رسیدم به علی زنگ زدم و گفتم چی شده. یکم سرزنشم کرد و گفت باید خیلی قوی تر از این حرفا باشم. و وقتی هم که اتفاقی نیفتاده برای خودم سناریو نچینم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #484 ولی جواب نمی داد. شاید اگه نمی فهمیدم جواب نمی ده اونقدر حالم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 راست هم می گفت .هنوز خبری نبود .نباید خودمرو الکی آزار می دادم . امیدوار بودم زودتر خبری از مازیار بشه. * چند روز دیگه هم گذشت و همچنان خبری از مازیار نبود . طاقت نیاوردم و بر خلاف گفته علی باز به اون شماره زنگ زدم ولی جوابی نگرفتم. این حالمو بدتر هم کرد و مورد سرزنش علی قرار گرفتم . استرس کل وجودم رو گرفته بود . تد همون حال و هوا با خودم عهد بستم که اگه برگرده بی چون و چرا قبولش کنم . چون حسم و عشقم بهش خیلی بیشتر از این حرفا بود . توی خونه نشستم بودم .داشتم دنبال کار می گشتم که گوشیم زنگ خورد . از بس منتظر بودم وقتی گوشی زنگ می خورد سریع می پریدم سرش. با دیدن اسم زن عمو هم دلشوره گرفتم هم خوشحال شدم که شاید خبری از مازیار شده باشه فوری جواب دادم . - الو زن عمو ؟سلام صداش کمی گرفته بود . -سلام عزیزم خوبی؟ استرسم با شنیدن صداش بیشتر شد . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #485 راست هم می گفت .هنوز خبری نبود .نباید خودمرو الکی آزار می دادم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -ممنون دخترم. -چیزی شده زن عمو ؟ - کجایی دلارام ؟ بلند شدم شروع کردم به راه رفتن . -من خونه .زن عمو اتفاقی افتاده ؟ - آروم باش خب ؟ مازیار برگشته . چنان خوشحال شدم که از شدت شادی بغض گلوم رو گرفت . دست گرفتم جلوی دهنم و ناباور گفتم: - جدی میگید زن عمو ؟ وای خدایا شکرت - آره. الان تو اتاق داره استراحت می کنه. - وای خدا باورم نمیشه.خداروشکر چشمتون روشن -ممنون دخترم .فقط یه مشکلی هست متعجب گفتم : چی؟ -می تونی بیای اینجا ؟ صداش می لرزید. هول گفتم : اره آره الان میام زن عمو مازیار چیزیش شده ؟ - بیا اینجا حرف می زنیم .نگران نشو . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #486 -ممنون دخترم. -چیزی شده زن عمو ؟ - کجایی دلارام ؟ بلند شدم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - به کسی هم چیزی،نگو -باشه چشم .من الان راه میفتم میام . تا خدافظی کردم مامان درو باز کرد و اومد داخل . -کجا به سلامتی ؟ زن عمو گفت چیزی نگم .به من من افتادم. - ام ...چیزه . یهو چشمم به روزنامه خورد و گفتم : آها. برا کار زنگ زدم گفتن بیا -چه کاری؟ -مشاور دیگه. من رشتم چیه مامان. شروع کردم به آماده شدن . - برا مشاوره اینجوری دنبال کار می گردن ؟ - نه این یه کار دیگس . -چه کاری؟ -مامان طرف گفت زود بیا .من برم میام تعریف می کنم دورت بگردم . باشه؟ با عصبانیت داشت نگاهم می کرد . فوری شالم رو سر کردم .کیف و گوشیم رو برداشتم. گونش رو بوسیدم و از اتاق رفتم بیرون @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #487 - به کسی هم چیزی،نگو -باشه چشم .من الان راه میفتم میام . تا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 صدای غرغرش رو از پشت سرم شنیدم . ولی سریع زدم بیرون که بهم گیر نده. حال عجیب غریبی داشتم . شدیدا خوشحال بودم که برگشته . از طرفی هم مول حرف زدن زن عمو نگرانم کرد . سعی کردم فقط سریع خودم رو بهشون برسونم. سوار ماشین شدم و به سرعت به سمت خونشون روندم . دست از پا نمی شناختم . وقتی رسیدم زنگ زدم و در زود باز شد . هرچی جلوتر می رفتم استرسم بیشتر می شد . زن عمو رو که جلوی در دیدم ضربان قلبم دیگه رسید به هزار . چهرش گرفته بود . لبخندی خسته به روم زد . -سلام دخترم خوش اومدی . بغلش کردم و گفتم : سلام زن عمو جان .چشمتون روشن . -چشم تو هم روشن دخترم ازش جدا شدم .دل تو دلم نبود که برم داخل . قبلش گفتم : زن عمو چرا اینقدر گرفته اید @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #488 صدای غرغرش رو از پشت سرم شنیدم . ولی سریع زدم بیرون که بهم گیر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - بیا داخل عزیزم .حرف می زنیم . باهاش وارد خونه شدم . توی پذیرایی مازیار رو ندیدم . آروم خطاب به زن عمو گفتم: - تو اتاقشه؟ - آره. بیا بشین . با هم رفتیم روی مبل نشستیم . یکم این پا اون پا کرد . منم دل تو دلم نبود که زودتر برم دیدنش. ولی باید صبوری می کردم . مشخص بود یه چیزی شده . طاقت نیاوردم و گفتم: - زن عمو میشه بگید چی شده ؟ نفس صدادار کشید و گفت : - چی بگم دخترم . مازیار نرمال برنگشته. دلم هری ریخت .چیزی که ازش می ترسیدم اتفاق افتاد. - یعنی چی ؟ یعنی چی نرمال برنگشته ؟ - مازیار...... داشت جون به لبم می کرد . - مازیار چی ؟ - مازیار فراموشی گرفته. حس کردم زمان از حرکت ایستاد . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #489 - بیا داخل عزیزم .حرف می زنیم . باهاش وارد خونه شدم . توی پذی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 انتظار شنیدن هرچیزی رو داشتم الا اون . - چی ؟فراموشی گرفته ؟ - آره.  میگه هیچی یادش نمیاد.حتی خودش . منو نمی شناسه،باباشو .تو رو .هیچی یادش نیست . از اون بهتر نمیشد .حس کردم امیدم یهو ته کشید . - آخه...یعنی چی ... گیج بودم .نمی دونستم چی بگم . زد زیر گریه - از دیروز یه چشمم اشکه یه چشمم خون . دکتر گفت معلوم نیست حافظش کی برگرده . شاید اصلا برنگرده امیدم بیشتر از قبل از بین رفت.حالم خیلی گرفته شد . نمی دونستم چی بگم . - عموت هم حالش گرفتس نمی دونیم چی کار کنیم . - دکتر دیگه چیزی نگفت؟دارو چی نداد؟ - دارو چرا داد .گفت براش صحنه هایی از گذشته تداعی کنید. هی باهاش حرف بزنید .از خاطرات بگید‌ دوره روان کاوی هم براش نوشت @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #490 انتظار شنیدن هرچیزی رو داشتم الا اون . - چی ؟فراموشی گرفته ؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 با اینکه خودم حالم تعریفی نداشت ولی گفتم : - خب زن عمو اینکه ناراحتی نداره .درست میشه. خیلیا بودن حافظشون رو از دست دادن و بعد مدتی برگشته خودمون اینقدر باهاش حرف می زنیم که درست شه و همه چی یادش بیا ‌ غصه نخورید اینجوری .خداروشکر که برگشته. - حتی به من نمیگه مامان دلارام . می فهمیدم چقدر سخته. منم تحمل اینکه به یاد نیارتم رو نداشتم . - می دونم زن عمو اصلا راحت نیست. حتی برای من. ولی چاره چیه ؟ باید خداروشکر کنیم که برگشته . سر تکون داد . - میگم خودش چه جوری اومد خونه وقتی حافظش رو از دست داده ؟ - دوستش آوردش. حتی همون دوستش هم نمی شناخت . - خب مسلمه .الان هیچ کسو نمی شناسه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #491 با اینکه خودم حالم تعریفی نداشت ولی گفتم : - خب زن عمو اینکه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - بذارید من برم ببینمش باهاش صحبت کنم ببینم وضعیت چه جوریه. - اره برو . بهش گفتم دخترعموشی و خیلی همو دوست داشتید . حالا برو خودت رو معرفی کن .از زبون خودت حرف بزن . - چشم. زن عمو رو بغل کردم.یکن دیگه دلداریش دادن و بلند شدم رفتم سمت اتاق مازیار . حس عجیب غریبی داشتم . اگه پسم می زد چی ؟ واقعا غیر قابل تحمل بود . پشت در اتاق وایسادم. نفس عمیقی کشیدم و در زدم - ریحانه خانم نهار نمی خورم ‌.ممنون. همونجور که زن عمو گفت  به مامانش نمی‌گفت مامان درو باز کردم و رفتم داخل . رو تخت پشت به من نشسته بود . سرش رو تا نیمه برگردوند و گفت : - ریحانه جان گفتم که نهار نمی خوام . تک سرفه ای کردم که بفهمه مامانش نیست . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #492 - بذارید من برم ببینمش باهاش صحبت کنم ببینم وضعیت چه جوریه.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 فهمید و کامل برگشت سمتم ‌ نگاهش ‌...چقدر دلم برای اون نگاه تنگ شده بود . چقدر دلم تنگ اون چهره و اون استایل بود‌ با دیدنش دلم زیر و رو شد . بغض سنگینی توی گلوم نشست .حال خیلی عجیبی داشتم. دلم می خواست بزنم زیر گریه و بپرم تو بغلش . هیچی نمی گفت و فقط نگاهم می کرد. نگاهش گرم نبود .سرد هم نبود .معمولی بود . بیشتر متعجب ‌ و این یعنی منو نشناخته .چون اگر می شناخت قطعا از طرز نگاه کردنش می فهمیدم . بالاخره زبون باز کردم . - نشناختی نه ؟ از جاش بلند شد و برگشت سمتم . دست به کمر زد و معمولی گفت : - نه متاسفانه .شما ؟ - تازه فهمیدم زن عمو چه حالی پیدا کرد وقتی پسرش نشناختش @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #493 فهمید و کامل برگشت سمتم ‌ نگاهش ‌...چقدر دلم برای اون نگاه تن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 لبخند تلخی زدم و نفس صدادار کشیدم . - من .... چی میگفتم؟میگفتم منم عشقت ؟ آه کشیدم و گفتم : - من دلارام یکم باز خیره نگاهم کرد . انگار داشت فکر می کرد مادرش درباره دلارام چی بهش گفته. و من چی کارش می شدم . زیر لب زمزمه کرد - دلارام. دلم لرزید. چقدر دوست داشتم اسمم رو وقتی اون صدام می زد . - نشناختی مسلما . - نه نشناختم . به تخت اشاره کردم و گفتم : - میشه بشینیم صحبت کنیم؟ چیزی نگفت و فقط به سمت تخت رفت . من که نشستم اون پشیمون شد و رفت روی صندلی میز کارش نشست . ازم فاصله گرفت. و این دلم رو رنجاند اما نباید می رنجیدم این عادی بود . منو نمی شناخت . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #494 لبخند تلخی زدم و نفس صدادار کشیدم . - من .... چی میگفتم؟میگف
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یکم بهم نگاه کردیم .من زل زده بودم بهش ولی اون نگاهش این سمت و اون سمت می چرخید. انگار معذب بود .خیلی هم زیاد. سر صحبت رو خودم باز کردم . - حال جسمیت چطوره؟ خیره شد بهم . - خوبه .بد نیست . - الان ...یعنی هیچی بادت نمیاد ؟ - نه. - حتی خودت رو ؟ - آره. کاملا مشخص بود که تمایلی به کش دادن بحث نداره .. برای همین جواب های کوتاه می داد. گفتم : - نیازه خودم رو معرفی کتم ؟ شونه بالا انداخت و گفت : - فکر کنم ‌ یکم مکث کردم و گفتم : - دلارامم. عشق قدیمیت ‌ قرار بود ازدواج کنیم و .... اصلا حس خوبی نسبت به توضیحاتی که داشتم می دادم نداشتم دلم نمی خواست اصلا به حرف زدن ادامه بدم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #495 یکم بهم نگاه کردیم .من زل زده بودم بهش ولی اون نگاهش این سمت و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ولی چاره ای نبود .مازیار اون شکلی برگشته بود . و منم پذیرفته بودمش. عهد بسته بودم هرجوری که بیاد قبولش کنم . اینو جلوی علی هم گفتم . از گفتم پشیمون نبودم ولی ذهنم خیلی آشفته بود . نمی تونستم خوب تمرکز کنم تا جملات درستی به زبون بیارم . - دلارام خانم ؟ صدام که زد سرمو بلند کردم. دلارام خانم ؟ چقدر سرد .چقدر غریبه . انگا. کودک درونم داشت بی‌تابی می کرد . همینجور چند لحظه نگاهش کردم . نمی دونم چرا نتونستم اون جو رو تحمل کنم . بلند شدم و با یه ببخشید با عجله ار اتاق رفتم بیرون. زن عمو با خروج یهوییم شوکه شد و نگران وقتی گفتم من دارم می رم با عجله اومد سمتم و گفت : - چی شد دخترم ؟ مازیار کاری کرد؟چیزی گقت ؟ بغض اجازه نمی داد درست حرف بزنم. فقط به زور گفتم : - نه . همه چی خوبه .من فقط خوب نیستم . بر می گردم زن عمو ببخشید خدافظ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #496 ولی چاره ای نبود .مازیار اون شکلی برگشته بود . و منم پذیرفته
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 از خونشون زدم بیرون و به محض خروجم از خونه اشک از چشمام سرازیر شد . کم کم گریم شدت گرفت. راه افتادم تو خیابون و اشک ریختم . دلم خیلی پر بود . داشتم می ترکیدم . با اینکه این اتفاق حل شدنی بود . باید خداروشکر می کردم که با مشکل حادی برنگشته بود. یا اصلا خداروشکر که برگشته بود . اینکه اونجوری خطابم کرد دلم واقعا ریش شد. تازه فهمیدم چقدر مازیار برام مهمه. هرچی می گذشتت بیشتر به این موضوع پی می بردم . نمی دونم چقدر بی هدف توی خیابون ها را رفتم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن . مامان بود. صدام رو صاف کردم که متوجه نشه گریه کردم و جواب دادم. - الو ؟ - سلام خوبی ؟ - مرسی خوبم. - کجایی ؟ - ام...تو خیابون. دارم بر می گردم . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #497 از خونشون زدم بیرون و به محض خروجم از خونه اشک از چشمام سرازی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -کدوم خیابون ؟ - اذیت نکن دیگه مامان .دارم میام . از دستم ناراحت شد و سریع قطع کرد . از دست خودم کلافه شدم .هوفی کشیدم و تصمیم گرفتم برای اینکه از دلش در بیارم یه چیزی براش بگیرم . سر راهم گل فروشی دیدم . تصمیم گرفتم براش گل بگیرم . رفتم داخل گل فروشی و گفتم یه دسته گل رز و عروس برام بچینه. مامانم خیلی این دو تا گل رو دوست داشت . منم وقتی وارد گل فروشی می شدم روحم تازه می شد و تمام غم و غصه هام یادم می رفت . دسته گل رو گرفتم و با حال کمی بهتری راهی خونه شدم .هرچند که همچنان فکرم خیلی مشغول بود . نزدیک خونه که بودم علی زنگ زد . خوشحال از اینکه می تونم باهاش صحبت کتم جواب دادم . - الو ؟ - سلام دختر. چطوری ؟رفتی دیدن یار ؟ - سلام .آره رفتم . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #498 -کدوم خیابون ؟ - اذیت نکن دیگه مامان .دارم میام . از دستم نا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - دمق می زنی .خب چی شد ؟ - حافظش رو از دست داده. انگار شوکه شد چون چند لحظه سکوت کرد . - جدی میگی دلارام ؟ - آره. خودمم باورم نمیشه . - منم تعجب کردم .انتظار هرچیزی رو داشتم الا این. - حالم خیلی بده علی. بغض صدام رو که شنید گفت : - کجایی ؟ - نزدیک خونه . - بیرونی ؟ - اره . - وایسا میام دنبالت. - نه باید اول برم خونه. - خب برو.کارت که تموم شد بگو بیام. - باشه مرسی . گوشی رو قطع کردم و با سرعت بیشتری به سمت خونه رفتم . وقتی وارد شدم مامانم با حالت قهر روی مبل نشسته بود و اصلا نگاهم هم نمی کرد . رفتم جلو و گونش رو بوسیدم. خواست پسم بزنه که گل رو دید. گرفتم جلوش و گفتم : - گل برای گل @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #499 - دمق می زنی .خب چی شد ؟ - حافظش رو از دست داده. انگار شوکه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نگاهی به من و نگاهی به گل انداخت و گفت : - این چیه ؟ خندیدم و گفتم : - گله عزیزم. گل . چشم غره ای بهم رفت . باز گرفتم جلوش . - بگیر دیگه برای توعه. - گل برای چی ؟ - چون دوست داشتم برای مامان قشنگم بگیرم . - آفتاب از کدوم طرف در اومده ؟ - عهههه.یه بارم من مهربون شدم تو اینجوری کن . بگیر دیگه . چرا ناز می کنی ؟ با اکراه گل رو ازم گرفت. - ممنون . - اخمات رو باز کن دیگه . بخند . - خندم نمیاد. - گفتم بخند. - میگم خندم نمیاد دختر . - نه باید بخندی .بخند بخند . شروع کردم به قلقلک دادنش. بالاخره خندید . - عه برو خیله خب بسه .لوس نکن خودتو . محکم بغلش کردم و بالاخره از دلش در آوردم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #500 نگاهی به من و نگاهی به گل انداخت و گفت : - این چیه ؟ خندیدم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 گل رو ازش گرفتم و رفتم گذاشتم توی ظرف آب روی اپن. بعد هم اومدم و گفتم: مامان من یه سر می رم بیرون و میام. باز طلبکار شد.نوچی کرد و گفت : کجا هی فرت و فرت ؟ - زود بر میگردم . - دختر دو دقیقه هم بشین خونه خب من اصلا تو رو نمی بینم چهار روز دیگه هم شوهر می کنی می ری دیگه کلا نمی بینمت یاد مازیار افتادم و بیشتر دلم گرفت. ولی به روی خودم نیاوردم . باز رفتم ماچش کردم و گفتم: - چشم .اصلا فردا رو کلا در اختیارتم اگه شد حتی بریم گردش. نظرته ؟ - من حوصله ندارم ولم کن . - حوصله ندارم نداریم. بایر بیای . حالا من برم فعلا. بعدا حرف می زنیم .می بینمت عشقم خدافظ. - ببین چه زبونی هم می ریزه خندیدم و از خونه زدم بیرون . * @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #501 گل رو ازش گرفتم و رفتم گذاشتم توی ظرف آب روی اپن. بعد هم اومد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 داشتم با قاشق هات چاکلت رو هم می زدم که صدای علی اومد - الان بیست دقیقس داری با اون ور می ری . نمی خوای حرف بزنی دختر؟ نگاش کردم . خیلی حرف تو دلم بود . ولی نمی دونستم چی بگم و از کجا شروع کنم - چرا می خوام حرف بزنم. ولی حرف زدنم نمیاد خندید. ‌پشت دستش رو نشون داد و گفت : - می خوای یه نر و ماده بهت بزنم که حرف زدنت بیاد‌ منم ریز و خسته خندیدم باید می رفتم خونه .پس وقت تلف کردن رو کنار گذاشتم و شروع کردم به حرف زدن - فراموشی گرفته. ظاهرا چون تو سرش ضربه خورده . و الان هیچی یادش نمیاد‌ همون دوستش تا خونه رسوندش‌ خیلی عوض شده علی @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #502 داشتم با قاشق هات چاکلت رو هم می زدم که صدای علی اومد - الان
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - خب معلومه .یارو هویتش یادش نمیاد توقع داری تغییر نکنه ؟ - این مدلش رو دوست ندارم . - بازم عادیه .هیچ کس دوست نداره حتی اون خودش هم الان خودشو دوست نداره . - چی کار کنم ؟ - صبوری و مدارا - امروز به قدری حالم بد شد که یهویی بی خدافظی و هیچی زدم از اونجا بیرون - دیوونه شدی یهو - آره. - اینجوری گفتی همه جوره باهاش کنار میام. هرجور که برگرده . جوابی ندادم - فک کن کوری شلی چیزی برمی‌گشت. قطع نخاع شده میومد . دور از جونش .اونوقت چی؟ حرف و عملت یکی نیست دلارام. علی خیلی داشت تند برخورد می کرد البته همیشه همین بود و فصد داشت بهم تلنگر بزنه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #503 - خب معلومه .یارو هویتش یادش نمیاد توقع داری تغییر نکنه ؟ -
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - چرا می زنی حالا؟ - چون باید بزنم .چون تکلیفت بادخودت معلوم نیست . فقط غر می زنی . با اینکه نباید دلخور می شدم ولی شدم . - من کجا غر می زنم ؟ اصلا ولش کن علی من می رم .خدافظ. خواستم بلند شم که کیفم رو گرفت و نذاشت . خندید و گفت : - اوه اوه چه ناز نازی هم شده خانم .بشین ببینم .این ادا ها چیه . - من ادا در میارم یا تو . قشنگ می خوای پاشی منو بزنی .مگه چی گفتم؟ - من دارم حقیقت رو میگم. می تونم مثل دوست های صد من یه غاز قربون صدقه برم و هی بگم خوب کردی . خوب می کنی . حق داری . ولی دارم بهت تلنگر می زنم که به خودت بیای . منطقی باش. سنی داره ازت میگذره . بچه که نیستی . خیر سرت روانشناسی خودت راست میگفت .چه جور روانشناسی بودم که نمی تونستم شرایط رو مدیریت کنم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #504 - چرا می زنی حالا؟ - چون باید بزنم .چون تکلیفت بادخودت معلوم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - خب ؟ نگاهش کردم . - چی خب؟ - به نظرت غیر منطقی میگم؟ - خب ...نه . - من هرچی میگم بخاطر خودته .اگه بدونم ناراحت میشی دیگه نمیگم . ولی خب می دونم آدم منطقی و واقع بینی هستی . انتقاد هم می پذیری . مازیار برگشته و تو الان باید خوشحال باشی . حافظش هم بر می گرده . فقط باید صبوری کنی . ولی همچنان حق انتخاب داری .اگه حس می کنی نمی تونی این شرایط رو کنترل کنی از همین فرصت استفاده کن . و ازش فاصله بگیر . اون که الان پیگیر تو نمیشه . نه نمی تونستم مازیار رو ول کنم . - نمی تونم ولش کنم علی. - خب .پس می خوایش کنارش باش و کمکش کن تا حافظش برگرده. لبخندی زدم و گفتم : - مرسی که همیشه با حرفات حالم رو خوب می کنی . - قربان شما . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #505 - خب ؟ نگاهش کردم . - چی خب؟ - به نظرت غیر منطقی میگم؟ - خب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 با شیطنت گفت : - ولی خودمونیم . فکر نکنم وقتی مازیار حافظش برگرده خیلی از بودن من توی زندگیت استقبال کنه . - عه یعنی با ارتباطمون مخالفت می کنه؟ - و حق داره اگر کنه . - دوست دارم با هم اشناتون کنم خندید و گفت : - نیازی نیست . - ولی اینجوری بهتره . خب علی تو مثل یه برادر خوب این مدت کنارم بودی . هیچ وقت لطف و محبت هاتو نمی تونم نادیده بگیرم . ارتباط بینمون هم ارتباط سالمیه. ولی به قول تو شاید مازیار مخالفت کنه . پس بهتره از همین الان که ذهنش هم نسبت به همه چیز پاکه با هم اشناتون کنم شاید واقعا رفیق های خوبی شدید . - عجب حالا فعلا قهوه‌ت رو بخور یخ کرد .. بعدا دربارش تصمیم میگیریم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥