ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #431 نمی دونم. از یه طرف می گفتم خب من اونو نمی شناختم. نباید این
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#432
یه جوری شدم.
حس عجیبی بهم دست داد
بیرون؟ یا یه پسر غریبه؟
درست بود؟ اول صبر کردم یکم خوابم بپره.
وقتی که مغزم سر جاش قرار گرفت بهش فکر کردم.
غلط بود یا درست؟
نمی دونم.
نمی دونستم. خب قطعا قرار نبود خطایی کنم.
فقط نهایتا صحبت می کردیم درباره مشکلات.
ولی به این فکر کردم که اگه مازیار بود این کارو می کرد.
یا ازین کار خوشش میومد
قطعا نه. ولی خودم رو قانع کردم و گفتم :
الان مازیار نیست.
و من حق دارم که دوست اجتماعی داشته باشم.
تو اون مدت حتی یه دوست مورد اعتماد نبود که باهاش درد و دل کنم
خطایی هم نمی کنم.
تو اون لحظه هم هیچ تعهدی به مازیار نداشتم
زندگی خودم بود.
ولی خب می دونستم چی کار کنم
که زیاده روی نشه.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #432 یه جوری شدم. حس عجیبی بهم دست داد بیرون؟ یا یه پسر غریبه؟ در
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#433
جواب پیامش رو دادم و گفتم :
سلام. صبح بخیر.
مشکلی نیست. کجا ببینیم همو؟
بهم آدرس یه جایی رو داد که می شناختم.
گفت برم اونجا از اونجا با هم بریم.
ساعت چهار عصر قرار گذاشتیم.
مخالفتی نکردم.
بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم.
بعد توی کار های خونه یکم به مامانم کمک کردم.
اینقدر اون اواخر سرم تو کار خودم بود و کمکی نمی کردم که تعجب کرده بود.
بابامم مثل همیشه رفته بود دنبال کار.
تا ظهر به کار های عقب افتادم رسیدم.
و میشه گفت نسبت به روز های قبل کمتر به مازیار فکر کردم.
ظهر هم حاضر شدم.
و زدم بیرون
چون نمی خواستم ماشین ببرم یکم طول می کشید تا برسم.
نزدیک های چهار بود که رسیدم سر همون چهار راهی که گفته بود.
بهش زنگ زدم ببینم کجاست.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #433 جواب پیامش رو دادم و گفتم : سلام. صبح بخیر. مشکلی نیست. کجا ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#434
_ الو؟
_ الو سلام..
_ سلام خوبی؟
_ ممنون. شما کجایید؟
_ راحت صحبت کن.
رسمی زیاد جالب نیست.
_ باشه. کجایی؟
_ شرکت.
خودت کجایی؟
_ همون جایی که گفتی بیام.
_ سر خیابونی الان؟
_ آره.
_یه لحظه. ... دارم از پنجره می بینمت.
این ساختمون بلنده رو می بینی؟ تمام مشکی؟
_ آره آره دیدمش.
اونو بیا داخل.
طبقه هفدهم.
بگو با آقای صدیقی قرار داشتم.
بیا اتاقم از اینجا با هم بریم.
_ باشه. الان میام.
گوشی رو قطع کردم و راه افتادم سمت ساختمون.
و عجب ساختمونی هم بود.
خیلی شیک و با کلاس.
رفتم به همونجایی که گفت.
منشی جلوم رو گرفت.
گفتم با صدیقی کرد داشتم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #115 دستاشو باز کرد و با گریه گفت: _بیا بغلم دخترم! بدست آوردن دل
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت116
ای کاش یکم انصاف داشت، میخواست چیکار کنم؟
براش عروس خوبی بشم؟ نمی تونستم.
کافی بود یکم با مهراب گرم بگیرم تا بیبی حرفهای منظوردارش که همش به بچه خام میشدن، میزد!
اونوقت من میموندم و رو در واسی که باهاش داشتم.
خیال میکردم که دوستم داره، اما کشک بود!
مهراب با دیدن نگاه پر حسرتم، از جاش بلند شد و پیشم اومد.
بیبی سخت و صامت مشغول خوردن غذاش شد و بهمون علنا بیتوجهی میکرد.
مهراب گفت:
_خوبی؟
نچی کردم و گفتم:
_بیبی رو نگاه کن!
ببین چقدر ظالمه. انگار طلاقمون تقصیر من بود.
_تقصیر کی بود پس؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_واه؟ کی بود اجازه طلاق دستش بود؟ مرد.
کی بود طلاقم داد؟ شوهر سابقم.
کی بود رفت خارج؟ مهراب.
کی موند با یه دنیا خاطره و بدبختی؟ آنایخیانتکار!
عصبی گفت:
_خیانتکار؟
با لحن تندی گفتم:
_آره. مگه تو همونی نبودی که میگفتی من بهت خیانت کردم؟
چیشد پس؟ فهمیدی خیانتکار نیستم؟
حرفی که زد وجودمو داغون کرد:
_اگه خیانتکار نبودی با محمدعلی بعد من ازدواج نمیکردی.
چشمام پر از اشک شدن و نالیدم:
_خیلی بیرحمی. هم تو، هم بیبی. میدونین دوستتون دارم، خوب میتازونید.
_آنا من نمیخوام اذیتت کنم ولی بیبی دیگه اون رفتار قدیم رو نداره. منم مسببش رو تو میدونم.
_بهتره خودت بدونی چون حق طلاق با من نبود و خودم خودم رو طلاق ندادم.
یدعه صدای بلند بیبی اومد و قاشقش رو با ضرب تو غذاش کوبید. محکم گفت:
_بس کنید... آنا بیا سر سفره بشین، برات فسنجون درست کردم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #434 _ الو؟ _ الو سلام.. _ سلام خوبی؟ _ ممنون. شما کجایید؟ _ راحت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#435
منو هدایت کرد سمت اتاقش.
پشت میز نشسته بود.
با ورود من لبخند زد و بلند شد.
منشی گفت :
اقای صدوقی، گفتن با شما قرار داشتن.
_ ممنون.
بله.
بفرمایید شما.
سری تکون داد و رفت.
_ سلام. خوش اومدی.
_ ممنون.
_ بیا بشین.
_ مگه نمی ریم.
_ چرا یه چند دقیقه دیگه می ریم.
رفتم جلو. همینطور که این طرف و اون طرف رو نگاه می کردم گفتم :
چه جای با کلاسی.
خندید و گفت :
پسندیدی؟
_ میشه گفت آره.
_ خب خداروشکر
_ اینجا مال خودته؟
_ نه. ولی به زودی قراره نصفش رو شریک شم.
_ چقد خفن.
_ آره. امیدوارم که برنامه ریزی هام درست پیش بره.
_ انشاءاللَّه درست میشه.
_ خب. خودت چطوری؟
_ میشه گفت خوب.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #435 منو هدایت کرد سمت اتاقش. پشت میز نشسته بود. با ورود من لبخند
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#436
_ خوب نباش.
با تعجب نگاهش کردم.
گفت :
عالی باش.
لبخند زدم.
_ اها. از اون لحاظ.
خندید و جیزی نگفت.
وسایلش رو جمع کرد.
بلند شد و با هم رفتیم بیرون.
توی راهرو یکی از همکار های مردش ما رو که با هم دید گفت :
به به. مبارکه.
خبریه مهندس؟
علی گفت :
نه خبری نیست.
دوستم هستن.
دلارام.
_خوشبختم دلارام خانم.
محمدم
_منم همینطور.
علی گفت :
برو سر کارت کم فضولی کن.
ما هم می ریم.
_ برید خوش بگذره.
با شیطنت جملش رو گفت
علی هم گفت :
تو هیچ وقت آدم نمیشی.
با هم سوار آسانسور شدیم.
گفتم :با همچین همکار هایی آدم اصلا خسته نمیشه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #436 _ خوب نباش. با تعجب نگاهش کردم. گفت : عالی باش. لبخند زدم. _
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#437
خندید و گفت :
خیلی هم مطمئن نباش
توی محیط کار خیلی چیزا هست که آدم رو عاصی و خسته می کنه.
حتی همین همکار ها.
آهی کشیدن و گفتم :
درسته می فهمم.
رسیدیم توی پارکینگ.
گفت : ماشین آوردی؟
_ نه.
_ خب خوبه.
رفت سمت یه شاسی بلند مشکی
خودش در جلو رو برام باز کرد
تشکر کردم و سوار شدم.
ماشین رو روشن کرد و گفت :
خب کجا دوست داری بریم؟
یاد مازیار افتادم.
هر بار میومد دنبالم میگفت :
خب خوشگله.
کجا ببرمت که احتمال دزدیدنت کمتر باشه.
_ دلارام؟
خوبی؟
به خودم اومدم و گفتم :
آره. ببخشید
ام... نمی دونم راستش. این اطراف رو نمی شناسم.
هرجا فکر می کنی خوبه بریم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #437 خندید و گفت : خیلی هم مطمئن نباش توی محیط کار خیلی چیزا هست ک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#438
دیگه چیزی نگفت و ماشین رو روشن کرد.
یکم که گذشت ضبط رو زد و گفت :
تو فکری.
_ نه.
الان نه.
_ بودی؟
_ میشه گفت آره.
_ به چی فکر می کردی؟
_ رفتم توی گذشته.
آه کشید و گفت :
هعی.
می فهمم.
این خاطرات آدمو ول نمی کنن که
_ مگه می دونستی به چی فکر می کردم؟
لبخند زد.
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت :
خیلی تابلویی
بعد خودمم این کارم.
سرمو انداختم پایین.
گفت :
دلت براش تنگ شده؟
_ میشه گفت آره.
_ نگرانی؟
_ اوهوم.
_ نگران نباش. برمیگرده.
خندیدم و گفتم :
مرسی از نگرانی در اومدم
اونم خندید.
_ وقتی کاری از دستت بر نمیاد نباید خودتو اذیت کنی.
این درسیه که من از زندگی گرفتم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت116 ای کاش یکم انصاف داشت، میخواست چیکار کنم؟ براش عروس خوبی ب
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت117
صورت گرفتهام باز شد، پس به فکرم بود!
با غرور به مهراب نگاه کردم و سر سفره نشستم.
بیبی از چاش بلند شد و رفت سمت ییلاقی که آشپزخونه درستش کرده بود. ییلاق بزرگ و جا داری بود، از اونا که پنج تا بچه میتونستن توش قایمموشک بازی کنن.
با دلتنگی به دور و اطراف نگاه کردم، بعضی جاها رو تغییر داده بودن اما آنچنان تفاوتی با ظاهر قبلیش نداشت.
مهراب کنارم نشست و نفس عمیقی کشید. زیرلبی گفت:
_تو و بیبی آخرش منو دق مرگ میکنین.
چشم غرهای بهش رفتم و خواستم چیزی بهش بگم که همونموقع بیبی با ظرف فسنجون اومد. یه طوری سمتش شیرجه زدم و شروع به خوردنش کردم که دهن هردوشون باز موند.
تو دلشون میگن این از کدوم قحطی زده جایی برگشته؟
ولی برای من اهمیتی نداشت، فقط میخواستم از این غذای جذاب لذت ببرم، مخصوصا که بیبی هم درست کرده بود و دلتنگ دستپختشم بودم.
بعد از غدا ظرف ها رو خواستم بشورم که سرسنگین گفت:
_مهمون که کار نمیکنه، بشین آنا خانم.
قشنگ ضایعم کرد! منو مهمون میدید؟ صورتم وا رفت.
مهراب دستمو کشید و با خنده گفت:
_دلش فعلا از من و تو صاف نمیشه. فکر کردی یه فسنجون برات کنار گذاشته بود، حتما دیگه درست شده؟ نه جانم. مونده تا بیبی هردومون رو رسما زن و شوهر کنه.
راست میگفت، بد کینه از دوتامون گرفته بود.
از منم انگار ناامید شده بود که بعد از طلاقم به دیدنش نرفتم، ولی حقیقت این بود که هم بیبی موقع طلاقمون گفته بود دیگه سمتش نریم، هم من رو نداشتم که نزدیکش بشم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #438 دیگه چیزی نگفت و ماشین رو روشن کرد. یکم که گذشت ضبط رو زد و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#439
_ گفتنش راحته.
_ عمل بهش هم می تونه راحت باشه اگه تمرین کنی.
درسته که فکرت مشغول میشه، در هر صورت.
ولی، خب. نیاز به تمرین داره.و صبوری.
الان اون رفته. تو کاری می تونی کنی؟
فقط می تونی دعا کنی و از خدا بخوای محافظش باشه.
_ درسته.
_ خب... حالا کجا بریم؟
خندیدم و گفتم :
نمی دونم.
دیگه چیزی نگفت.
نمی دونم داشت کجا می رفت.
یکم که گذشت گفت :
وقت داری؟
_ از چه نظر؟
_ تا هشت نه اینا.
_ آره فکر کنم.
چطور؟
_ می خوام برم یه کافه رستوران سنتی.
یکم دوره. می خوام ببینم وقت داری.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #439 _ گفتنش راحته. _ عمل بهش هم می تونه راحت باشه اگه تمرین کنی.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#440
_ آره مشکلی نیست. بریم.
سری تکون داد و سرعت ماشین رو بیشتر کرد.
*
جای خیلی با صفایی بود.
تا حالا نرفته بودم.
همه جا رو خیلی عجیب نگاه می کردم.
قیافم رو که دید خندید و گفت :
حس می کنم خیلی به نظرت جالب اومده
_ آره واقعا.
_ خب خوبه.
گارسون اومد و یه عصرونه هم سفارش دادیم.
بعد علی گفت :
خب...
لبخند زدم و گفتم : خب؟
_ دیشب نشد کامل حرف بزنیم.
کجا بودیم اصلا؟
_ یادم نمیاد حقیقتا.
ولی خب همه چی رو گفتم.
سر تکون داد و گفت :
گفتی دوسش داری آره؟
سر تکون دادم.
_ فکراتم کردی؟
تصمیمت رو گرفتی؟
هوفی کشیدم و گفتم:
نمی دونم
کلافم.
فکرامو که کردم.
ولی نمی دونم چه جوری پیش ببرم همه چی رو
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #440 _ آره مشکلی نیست. بریم. سری تکون داد و سرعت ماشین رو بیشتر کرد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#441
_ از چه نظر.
_ اینکه به خانوادم چی بگم
به خود مازیار چی بگم.
_ به مازیار چی بگی؟
خب اگه می خوایش قبولش می کنی دیگه.
_ حس بدی دارم
_ میفهمم حست رو.
یه جورایی انگار حس، می کنی کوچیک می شی.
ولی اینطور نیست.
تو که بهش درخواست ندادی با هم باشید.
اون درخواست داده و پاتم وایساده.
حالا باید صبر کنی تا برگرده.
_ یه مشکل دیگه کارشه.
_ نمی تونی باهاش کنار بیای؟
_ حتی اگر کنار هم بیام حس می کنم خیلی قراره اذیت بشم.
_ به هرحال سختی های خودش هم داره.
و اینکه دلارام تو خودت رو بیشتر از هرکس دیگه ای می شناسی.
من الان می تونم بهت بگم بیخیال سخت نگیر.
بالاخره عشقته کنار بیا
می تونمم بگم نه خیلی قراره سختی بکشی.
که در هر دو صورت درسته.
باید بینیی ظرفیت اینکه همون شکلی قبولش کنی رو داری
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #441 _ از چه نظر. _ اینکه به خانوادم چی بگم به خود مازیار چی بگم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#442
_ دقیقا بزرگترین مشکلم همینه.
_ ببین.
می تونی خوب بری راجع به کارش تحقیق کنی.
حتی اگه بخوای من هم کمکت می کنم
بینی دقیقا چه جوریه
ریسک کاریش چقدره
بعد با خودت تصویر سازی کنی همه چی رو.
ببینی اگه چند ماه نبود می تونی طاقت بیاری.
اگه یه وقت خدایی نکرده آسیبی دید چی
اگه مجبور شدی با محدودیت زندگی کنی چی.
اونوقت یه تصمیم عاقلانه بگیری.
دیگه تو سن و سالی هم هستی که پدر مادرت هم به نظرت احترام می ذارن
_ بعید می دونم
_ نگفتم موافقت می کنن.
حق دارن بالاخره
حتی شاید دلخوری یا دعوا هم شکل بگیره
ولی باید آرامشت رو حفظ کنی و پای خواستت وایسی
با لبخند نگاهش کردم. چقد این آدم آروم و منطقی بود.
همون موقع غذا رو آوردن.
چشمش که به غذا افتاد برق زد و گفت '
به به
رنگ و رو رو.
خندیدم و گفتم :
اهل شکمی؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #442 _ دقیقا بزرگترین مشکلم همینه. _ ببین. می تونی خوب بری راجع به
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#443
_ تا حدی میشه گفت آره.
همه جور غذایی هم می خورم
_ چه خوب. خوش بحال زنته دیگه.
_نه بابا بیچاره همش باید پای گاز باشه.
خندیدم
مشغول غذا خوردن شدیم.
بعدشم که یکم نشستیم
و گفت همون اطراف یه جای تفریحی و دیدنیه
با هم بلند شدیم و رفتیم.
یه مسیر بلند و سرسبز بود.
که همه چی هم اونجا پیدا می شد.
وسایل بازی
خوردنی خریدنی.
پوشیدنی
جای خوبی بود.
یکم خوراکی گرفت.
و قدم زدیم و همینجور که حرف می زدیم می خوردیم.
دیدم همش درباره مسائل حاشیه ای حرف می زنه.
یهو به ذهنم اومد و گفتم
میگم خودت چی.
تعجب کرد.
_ من چی؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #443 _ تا حدی میشه گفت آره. همه جور غذایی هم می خورم _ چه خوب. خو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#444
_ عاشق نشدی؟
خندید.
یکم مکث کرد و گفت :
فکر کنم گفتم.
نمی دونم.
ولی چرا. منم توی دوران جوونی عاشق شدم.
گفتم : مگه الان پیری که میگی تو دوران جوونی؟
_ پیر شدم دیگه. نشدم؟
_ نه کی گفته.
بازم خندید.
قبل اینکه من بگم خودش گفت '
خیلی خوش خندم مگه نه.
منم خندیدم
_ اتفاقا می خواستم بگم.
_ من تحت هر شرایطی سعی می کنم بخندم.
وقتایی که عصبانی ام خیلی بیشتر.
و بلند تر.
اولش به نظر مسخره میاد.
و شاید عصبی تر هم بشم.
ولی آروم آروم خنده هام از ته دل میشه.
و اونوقت عصبانیت از نظرم مسخره میاد.
_ جدی؟
_ آره. پیشنهاد می کنم حتما امتحانش کنی.
_ حتما این کارو می کنم.
یکم که گذشت گفتم :
فهمیدم پیچوندیا
_ نه نپیچوندم.
دارم فکر می کنم از کجا شروع کنم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #444 _ عاشق نشدی؟ خندید. یکم مکث کرد و گفت : فکر کنم گفتم. نمی دو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#445
_ خب من... وقتی نوزده بیست سالم بود از یه دختری خوشم اومد.
دختری نبود که همه براش سر و دست بشکنن.
از هم محلی هامون هم بود.
خب محله ما قبلا پایین شهر بود.
از این محله هایی که همه همو می شناسن.
و تو به همسایه از فامیل هم نزدیک تری.
یه دختر شونزده هفده ساله هر عصر با دو سه تا از دوستاش میومدن تو محل چرخ می زدن.
یکم سر به سر پسر بچه هایی که فوتبال بازی می کردن می ذاشتن و می رفتن
منم از وقتی اینو دیده بودم دیگه تو خونه بند نمی شدم.
بیست و چهار سال بیرون بودم که ببینمش
سربازیم هم تازه تموم شده بود و بیکار بودم.
حواسش به مسیر جلب شد و گفت :
دیگه اینجا خیلی خلوت میشه.
برگردیم؟
گفتم : برگردیم.
دور زدیم و ادامه داد
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #445 _ خب من... وقتی نوزده بیست سالم بود از یه دختری خوشم اومد. دخ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#446
_ آره خلاصه هر روز می رفتم که ببینمش.
ولی به روی خودم نمیاوردم.
خجالت هم می کشیدم.
خودمو معمولا قایم می کردم.
ولی اون تیز تر از این حرفا بود.
و بیشتر اوقات متوجه می شد.
یه سری در کمال تعجب دیدم اومد
جلوم وایساد و سلام کرد.
چنان هول شدم و دست و پام رو گم کردم که حتی نتونستم جواب سلامش رو بدم.
خیلی برعکس من زبون داشت.
خندید و گفت :
چرا می ترسی. کاریت ندارم
خیلی رک گفت تو از من خوشت میاد.
حالا من داشتم آب می شدم. از طرفی هم استرس داشتم کسی ما رو ببینه.
فکر کنه من مزاحمم
یا به اون گیر بده.
نمی تونستم چی بگم.
کلی دستم انداخت. گفت مگه لالی.
آخرم هیچی نگفتم و رفت.
دیگه وقتی رفتم خونه اینقد با خودم کلنجار رفتم.
به خودم تشر زدم و غر زدم.
گفتم باید یه خودی جلوش نشون بدم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت117 صورت گرفتهام باز شد، پس به فکرم بود! با غرور به مهراب نگا
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت118
دستمو از دست مهراب بیرون کشیدم و با حرص گفتم:
_الان که رفتم ظرفا رو شستم میفهمی مهمون کیه.
بیتوجه به بیبی و مهراب شروع به شستن ظرفها کردم. قبلتر ها وقتی میومدم، بیبی با غرغر مجبورم میکرد ظرفارو بشورم بس که تنبلیم میومد، اما الان بخاطر بدست آوردنِ دلش میخواستم بشورم.
ایکاش به قدیم برمیگشتیم، به همونموقع ها که بیبی مهربون بود و مهراب شوهرم! قبول دارم کارم خیانت بود، اما مگه جواب خیانت، خیانت نبود؟
من حتی وقتی به مهراب نگاه میکردم لذت میبردم که دارم به اون عوضیای که شکم خواهرمو بالا آورده، خیانت میکنم!
ظرفها رو شستم و کنار بیبی نشستم.
مهراب به سمت اتاق رفت و گفت:
_من میرم پتو و بالش ها رو بیارم.
بیبی چشم غرهای بهش رفت و گفت:
_نمیخواد. بشینین حرف بزنیم دور همیم.
بعد غذا سریع تلپ خوابیدن خوب نیست. نمازتونم نخوندین.
سرفهای کردم و به شوخی گفتم:
_راست میگه بیبی جونم! نیست خیلی دلتنگمونه و ازمون استقبال میکنه، از اون جهت بشین حرف بزنیم دور همدیگه
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #446 _ آره خلاصه هر روز می رفتم که ببینمش. ولی به روی خودم نمیاور
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#447
_از روز بعد چنان تیپی زدم که سابقه نداشت.
کلی هم عطر رو خودم خالی کردم.
الان یادم میاد خندم میگیره.
خلاصه که بازم دیدمش.
ولی این بار عزمم رو جزم کردم و سلام کردم.
اونم متوجه تغییرم شد.
بازم اومد سمتم.
ولی این بار گفت شلوغه. بریم جای خلوت.
منم استرس داشتم ولی از خدا خواسته قبول کردم
رفتیم تو یه کوچه و مشغول صحبت شدیم.
اون از خودش گفت من از خودم گفتم.
خیلی دختر شر و شیطونی بود.
با دخترای اون محل فرق داشت.
اصلا زمان از دستمون در رفت.
وقتی که رفت حس کردم چقد علاقم بهش بیستر شده
و از صمیم قلب چقد دوسش دارم. تا خود صبح بهش فکر کردم اون شب.
خلاصه سرت رو درد نیارم.
کل زندگیم شده بود.
حاضر بودم جونمم براش بدم.
یکم برامون داشتن حرف در میاوردن
برا همین گفت قرار هامون رو بیرون محل بذاریم.
منم به کله می رفتم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #447 _از روز بعد چنان تیپی زدم که سابقه نداشت. کلی هم عطر رو خودم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#448
دقیق نمی دونم. فکر کنم دو سه ماهی با ام بودیم.
اون دو سه ماه تمام فکر و ذکر و زندگی من شده بود اون دختر.
و حتی خانواده هم فهمیدن.
دیگه همه فهمیده بودن عاشق شدم.
ولی ای دل غافل.
متاسفانه، بیتا خانم اون مهری که من بهش داشتم رو بهم نداشت.
و فقط اهل شیطنت بود.
بعد دو سه ماه وقتی دید من واقعا جذیم
و حتی می خوام برم خواستگاریش خودشو کشید کنار.
گفت دنبالش نباشم.
برم پی زندگیم.
دیگه جواب تلفن هامو نداد
جواب پیام هامو نداد
سر قرار نیومد
کلا محو شد.
توی محل هم جوری می رفت و میومد که چشم تو چشم نشیم.
من بد شکستم.
برا اون سرگرمی بود ولی واسه من جدی.
من می خواستم خانم خونم بشه.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #448 دقیق نمی دونم. فکر کنم دو سه ماهی با ام بودیم. اون دو سه ماه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#449
_ همه کسم بود.
خیلی داغون شدم.
بازم نتونستم برم سر کار.
یا همش تو خونه یه گوشه نشسته بودم یا بیرون قدم می زدم.
اینقد این روند ادامه داشت که صدای خانواده ام در اومد.
دیگه یه جا بهم تلنگر بزرگی خورد.
وقتی دیدمش با یه پسر دیگه یه حس خیلی بدی بهم دست داد.
و باعث شد تمومش کنم توی دلم.
از روز بعد شروع کردم به درس خوندن و مهارت یاد گرفتن
و شبانه روز ادامه دادم تا شدم این.
یه وقتایی یه سری اتفاقات تو زندگیت میفته که به ظاهر شاید خوب نباشن
و سخت باشه
اما در نهایت می بینی که نتیجه خوبی برات داشتن
برا همین هم به تو اصرار دارم که خوب فکر کنی.
و بهترین تصمیم رو بگیری
چون ما علم غیب نداریم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #449 _ همه کسم بود. خیلی داغون شدم. بازم نتونستم برم سر کار. یا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#450
_و نمی دونیم که چی برامون خوبه و چی نیست
نمی دونیم نتیجه کار چی می تونه باشه.
هرچند میشه یه جاهایی از الهامات کمک گرفت.
ولی خب بازم این ماییم که تصمیم میگیریم چه چیزی رو رقم بزنیم.
تو به سرنوشت اعتقاد داری؟
_ میشه گفت آره.
_ ولی من ندارم
یعنی باید بگم آره.تا حدی دارم.
ولی به این اعتقاد ندارم که سرنوشت زندگی ما رو رقم می زنه.
ما خودمون خالق زندگی خودمون هستیم.
برگشتیم و رسیدیم به ماشین.
گفت :
چه زود تموم شد.
خندیدم و گفتم :
آره.
و کم کم داره دیر میشه.
_ امیدوارم فرصت بشه بعدا سر این مسئله هم با هم صحبت کنیم
_ منم همینطور
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #450 _و نمی دونیم که چی برامون خوبه و چی نیست نمی دونیم نتیجه کار
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#451
سوار ماشین شدیم.
و برگشتیم.
آدرس خونمون رو خواستم بگم .
گفتم :
ادرس بدم؟
لبخندی زد و گفت :
بلدم.
_ چه جالب. با یه بار اومدن یاد گرفتی؟
_ من حافظه آدرسم خیلی خوبه.
_ آخ برعکس من.
_ عیب نداره. بالاخره هرکس تو یه چیزی خوبه.
_ آره. قبول دارم.
_ آهنگ چی بذارم؟
_ هرچی شما خودت گوش می دی.
_ نه دیگه نشد.
بگو که سبکی می پسندی.
_ من همه سبکی گوش می دم.
ولی الان فکر کنم ترجیحم یه موزیک لایته
_ بی کلام؟
_ بی کلام باشه چه بهتر.
دیگه چیزی نگفت.
یکم گشت و یه آهنگ پیدا کرد پلی کرد.
چشمام رو بستم و سعی کردم باهاش آرامش بگیرم
ولی باز افکار اومدن سراغم.
و دلم گرفت.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #451 سوار ماشین شدیم. و برگشتیم. آدرس خونمون رو خواستم بگم . گفتم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#452
توی سکوت رانندگی کرد تا رسیدیم جلوی خونه.
نگاهی به اینور اونور انداختم.
بعد خطاب بهش، گفتم :
واقعا ممنونم.
خیلی زحمت کشیدی.
_ زحمت چیه.
خوش گذشت حالا؟
_ آره عالی. مگه میشه نگذشته باشه.
واقعا مچکرم که وقت گذاشتی.
_ من ممنونم که دعوتم رو قبول کردی.
شب خوبی داشته باشی.
_ بیا بریم داخل.
خندید و گفت :
فکر نکنم اگه بیام صورت خوشی داشته باشه.
با خجالت خندیدم و گفتم :
خب آره مسلما.
_ برا همین هیچ وقت تعارف رو دوست نداشتم.
_منم همینطور. ولی دیگه جا افتاده.
بازم ممنون.
خدفظ.
_ خدافظ. مراقب خودت باش.
خیلی هم فکر و خیال نکن.
_ سعی می کنم.
ازش خدافظی کردم و رفتم خونه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #452 توی سکوت رانندگی کرد تا رسیدیم جلوی خونه. نگاهی به اینور اونو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#453
یک هفته ای گذشت ولی هنوزم خبری از مازیار نبود
دلم خیلی هواشو کرده بود.
دو سه روزی می شد که به شدت توی فکر و خیالش غرق شده بودم.
و نمی تونستم فراموشش کنم.
نمی دونستم چی کار کنم.
خبری ازش نداشتم.
نمی تونستم هم برم سراغ عموم اینا.
همه فکر می کردن ما هیچ ارتباطی با هم نداریم.
در ضمن اصلا اونا هم نمی دونستن که کجاست و برای چه کاری رفته.
برام سوال بود بدونم چی بهشون گفته.
یه چیزی درونم قلقلکم داد که برم سراغ مامانم.
و بگم یا ما بریم پیش عمو اینا یا اونا بیان.
اما نمی دونستم چه بهونه ای جور کنم.
بالاخره بعد کلی فکر کردن گفتم دلم خیلی گرفته.
دلم اصلا برا عمو اینا تنگ شده.
کاش می شد همو ببینیم
اولش تعجب کرد ولی چیزی نگفت
گفت با بابا صحبت می کنه.
اگه اوکی بود می ریم خونشون.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #453 یک هفته ای گذشت ولی هنوزم خبری از مازیار نبود دلم خیلی هواشو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#454
بابا هم در کمال تعجب قبول کرد.
مامانم با زن عمو حرف زد.
و قرار شد همون شب بریم خونشون.
دیگه من مطمئن بودم که مازیار نیست.
چون مامان اینا انگار نگران بودن که اون باشه.
برا همین با یکم بی میلی و دو دلی راهی شدن.
وقتی دیدن که نیست خیالشون راحت شد.
عمو و زن عمو خیلی خوب برخورد کردن.
مامان بابا هم همینطور.
ولی مشخص بود که حالشون خوب نیست.
انگار از دوری مازیار بود.
یکم نشستیم و درباره مسائل کاری و این چیزا حرف زدن
زن عمو و مامانم هم که مشغول حرف درباره روزمرگی های زندگی شون شدن.
دیگه صبرم داشت سر میومد که چرا کسی حرفی از مازیار نمی زنه.
که بالاخره مامانم پرسید.
_ آقا مازیار کجاست.
حالش چطوره.
زن عمو و عمو جفتشون آه کشیدن.
عمو گفت :
والا چی بگم.
گفت می ره سفر کاری. ولی نمی تونه خبری از خودش بده.
الان یک ماهی میشه که نیست
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت118 دستمو از دست مهراب بیرون کشیدم و با حرص گفتم: _الان که رفت
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت119
مهراب با خستگی گفت:
_من خیلی خوابم میاد. پشت فرمون خسته شدم
_بشین فعلا. بیبی میگه ننداز پتو رو به حرفش گوش کن.
تسلیم ما دوتا زن شد و نشست. خستگی از سر و صورتش میبارید.
دلم براش سوخت و به بیبی گفتم:
_میخواین من پتو و بالش بندازم، مهراب کنارمون بخوابه ولی بیدار باشه ما دو تا حرف بزنیم؟ هم پیشمون حرف بزنه هم دراز بکشه؟
نگاه عجیبی بهم کرد و گفت:
_دوسش داری؟
پلکام لرزید. شوکه گفتم:
_چی؟
_واضح پرسیدم. مهراب رو دوستداری؟؟
مونده بودم که چی جوابش رو بدم. مهراب هم با انتظار نگاهم میکرد. میدونست دوسشدارم، بارها بهش گفته بودم اما از بیبی خجالت میکشیدم.
چطوری تو چشمای بیبی زل میزدم و میگفتم که عاشقشم؟ اونم وقتی که بیبی یه زن سنتی بود و میدونست که من متاهلم. از طرفی هم نمیتونستم بگم که دوسشندارم چون هم دروغ بود و هم این که با تیپا از خونش پرتم میکرد بیرون!
سرمو پایین انداختم و شرمنده گفتم:
_دوست داشتن.. نه! من وابسته و عاشقشم...
سکوت بیبی، میترسوندتم. انگار کسی سرب مذاب تو دلم میشست. نگران و تند تند ادامه دادم:
_ولی من با مهراب به شوهرم خیانت نکردم.
اول اون بود که شروع کرد به خیانت کردن با خواهرم، منم مثل اون نرفتم با مهراب کار غیر شرعی یا خلافی انجام بدم، فقط همدیگه رو دوست داریم.
با سردی گفت:
_دوست داشتنش خیانت نیست؟
_من با دوستداشتن امیرعلی موقع ازدواجم با مهراب، به مهرابم خیانت کردم!
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت119 مهراب با خستگی گفت: _من خیلی خوابم میاد. پشت فرمون خسته شد
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت120
_مهراب از خیانتت باخبر بود؟
کلافه به مهراب نگاه کردم تا چیزی بگه، اصلا نمیخواستم این بحث رو پیش بیبی باز کنم اما مهراب با بیخیالی به سنت اتاق رفت.
دندونامو از حرص روی هم فشردم، بی شعور تنهام گذاشت!
هیچکدوممون حریف بیبی نمیشدیم.
آهی کشیدم و ناچار گفتم:
_نه. یه سال قبل از طلاقمون فهمید. شکاک و بدبین شد.
بهش گفتم با امیرعلی بهت خیانتی نکردم فقط دوسش دارم و بهش فکر میکنم.
اشتباه کردم، باید پنهانی نگهش میداشتم.
_تو خودت زندگیتو خراب کردی دخترم.. من نمیتونم قضاوت کنمتون اما مقصر اصلی تویی! برو بخواب.. پشیمون شدم. بهتره یه وقت دیگه حرف بزنیم.
از جا بلند شدم و بی اراده منم بلند شدم. ناراحت گفتم:
_تقصیر من نبود. من .. من مگه میتونم خودمو طلاق بدم؟
چرا تو قانون حق طلاق با مرده؟ من .. من مهرابو داشتم دوست میداشتم که ولم کرد. که طلاقم داد.
_اگه تو داشتی عاشقش میشدی، اون از اول عاشقت بود.
ازت خسته شده بوده، از سردی و نبودن هات.
_من نبودم؟ من همیشه تو زندگی مشترکمون کم و کاستی نذاشتم.
به سمتم برگشت و غمگین گفت:
_تو عشق نذاشتی! فکر کردی من مردی که با عشقش ازدواج کرده و فردای صبح عروسیش غمگین پیشم میاد، با مردی که به کام دلش رسیده نمیشناسم؟
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #454 بابا هم در کمال تعجب قبول کرد. مامانم با زن عمو حرف زد. و قرا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#455
ما هم نگرانیم هم دلتنگ. نمی دونیم چی کار کنیم.
راه ارتباطی مون باهاش یکی از دوستاشه.
که زنگ می زنیم از اون احوالش رو جویا می شیم.
دروغ چرا شما که غریبه نیستید.
من خودم خیلی ناراحت شدم که یه دوست ازش خبر داره ولی ما نه.
هرچی گفتیم آقا جان پسر کارت چیه مگه.
چرا نمی تونی به خودمون خبر بدی چیزی نگفت.
گفت بذارید برگردم میگم.
دوستش هم حرفی نمی زنه.
گفت مازیار ازم خواسته چیزی نگم.
مامان بابام خیلی شوکه شدن.
بابام گفت :
یعنی چی آخه؟
داداش خدایی نکرده پاش به راه بد باز نشده باشه.
دوست داشتم داد بزنم بگم نه. همچین فکری نکنید.
ولی جلوی خودم رو گرفتم.
چاره ای نداشتم.
باید سکوت می کردم.
زن عمو گفت :
والا ما خودمون هم حدس زدیم.
ولی دوستش قسم خورد و مدیون کرد گفت اصلا همچین فکری درباره مازیار نکنید.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #455 ما هم نگرانیم هم دلتنگ. نمی دونیم چی کار کنیم. راه ارتباطی مو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#456
آروم نفسی از سر آسودگی کشیدم.
بابام گفت :
چی بگم.
انشاالله که عاقبت بخیر باشه.
عمو و زن عمو تشکر کردن.
بحث کلا از مازیار منحرف شد.
حالا من فکرم مشغول شده بود که چه جوری می تونم با اون دوستش که گفتن ارتباط بگیرم.
چه جوری می تونستم بفهمم حال مازیار چطوره و کجاست.
و سوال اینجا بود که آیا اصلا اون شخص جواب منو می داد؟
به هر حال باید شانسم رو امتحان می کردم.
اما نمی دونستم چه جوری.
از کجا شمارش رو پیدا می کردم.
نمی تونستم هم برم بگم عمو یا زن عمو شماره اون دوستش و بهم بدید.
البته شاید هم می شد.
یعنی می شد به یکیشون بگم که من دارم به پیشنهاد مازیار فکر می کنم.
نمی دونم.
روم نمی شد.
از طرفی مامان بابام هم اگه می فهمیدن ممکن بود گارد بگیرن
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥