🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه#532
اینکه روم حساس شده بود حس خوبی بهم داد.
ماشین رو روشن کردم و به طرف خونشون روندم.
جلوی در که وایسادم گفت :
- مرسی خیلی زحمت کشیدی.
لبخند زدم
- کاری نکردم . خوش گذشت؟
- آره.
- به منم.
لبخند زد و گفت:
- بیا تو.
- نه دیگه برم. دیر شده.
- میشه یه چیز بپرسم؟
- آره جانم.
- الان می خوای بری پیش علی؟
تو دلم خندم گرفت. چقدر حساس شده بود.
- نه پیش علی نمی رم. چطور؟
- هیچی همینجوری.
- باشه. فعلا خدافظ.
خواست بره که صداش زدم .
- مازیار؟
@deledivane#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥