🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 روز اولی که میخواستم برم شرکت هیچ وقت یادم نمیره، کلی به خودم رسیدم و لباس مارک پوشیدم، عطر گرونقیمت زدم و بعد از خداحافظی با نسترن از خونه اومدم بیرون اونم ساعت ۹صبح، سرحال و قبراق... وقتی رسیدم شرکت حامد با دیدنم گفت: ساعت خواب برادر، مگه نگفتم ۷ اینجا باش با تعجب گفتم: ساعت ۷ صبح کی کار میکنه؟ گفتم شوخی میکنی -ببین، اینجا گالری بابابزرگت نیست سروش، حساب کتاب داره، کار از ساعت ۷ شروع میشه تا ۷ غروب، حقوق و مزایاش خوبه ولی باید دووم بیاری، هستی؟ -۱۲ ساعت؟ چه خبره بابا؟ -دیگه همینی که هست، فکر آبروی من باش، من پنج سال اینجا سابقه دارم، اگه هستی بریم پیش مدیرعامل -آره بابا هستم، بریم اون روز قرارداد بستمو قرار شد کارمو شروع کنم، بهم لباس فرم دادن، لباس مخصوص حراست، وقتی پوشیدمش خودمو نشناختم، حامد موقع عوض کردن لباس با خنده میگفت -آخه این لباسهای گرون چیه پوشیدی اومدی؟ حالا کارگرا چه فکری میکنن، قیمت لباسهای تو اندازه ی سه ماه حقوق اینجاست -چیکار کنم لباسم همینه دیگه روز اول خیلی بهم سخت گذشت، طوری که وسط روز میخواستم بزنم زیر همه چیز و برم دست بابابزرگمو ببوسم اما غرورم اجازه نمیداد.. وقتی شب برگشتم خونه نسترن یه غذای خوشمزه درست کرده بود و منتظرم نشسته بود، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥