🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه#پارت_۱۳۹
بالاخره عروس و داماد اومدن، وقتی به طرفشون میرفتم تا به ساسان تبریک بگم نگاهم به دو نفر افتاد،
اول بابابزرگ که زود نگاهشو ازم گرفت و دوم فهیمه... کنار میترا وایساده بود،
ساسان و بغل کردم و گفتم:
خوشبخت بشی داداش
به میترا هم تبریک گفتم، فهیمه داشت به بقیه نگاه میکرد اما مطمئن بودم همه ی حواسش پیش منه،
آروم گفتم: مبارک شما هم باشه دخترخاله
اصلا نگاهم نکرد، جواب هم نداد، ازمون دور شد و به طرف مادرش رفت،
میترا گفت
-طول میکشه سروش، زخم عمیقی به قلبش زدی،
من میدونم فهیمه چقدر دوستت داشت
میترا هم به قلب من زخم زد، با این حرفش...
اون شب برای یکی دو ساعت یادم رفت ازدواج کردم و کنار خانواده و فامیلم برگشتم به قبلم،
شدم همون سروشی که کل فامیل پدری و مادری میشناختنش، شوخی میکردم، میرقصیدم،
حتی مشروب خوردم و حسابی از خود بیخود شدم..
آخرشب دیگه روی پا بند نبودم،
وقتی به موبایلم نگاه کردم دیدم نسترن چندبار زنگ زده اما برام مهم نبود،
با خودم گفتم میرم خونه حسابی از دلش درمیارم..
فهیمه همچنان نگاهم نمیکرد و با دخترعموهاش گرم گرفته بود، از دلش خبر نداشتم،
من فقط ظاهر و میدیدم، تو یه فرصت مناسب سوسن اومد کنارم نشست و گفت
-خوبی بدی دیدی حلال کن داداش
@deledivane#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥