اصلا همین که شروع می‌کنی به عاشقی کردن، یک هول و ولای عجیب می‌اُفتد به جانت. یک حس خوب می‌آید به دلت و از دری دیگر هزار حس خوب می‌رود بیرون و جایش را به ترس و نگرانی می‌دهد. اصلا همین که شروع می‌کنی به عاشقی کردن، انگار پای یک قرارداد را امضا کردی که بند اولش شامل یک دل نگرانی مادام العمر است. ترس و دلتنگی و بی‌قراری هم بندهای مخصوص به خودشان را دارند. یک روز دلتنگی عجیبی داری، روز بعد دل‌نگران سلامتی‌اش هستی، فردایش ترس از دست دادنش می‌اُفتد به جانت... عاقبت به خودت می‌آیی و میبینی جای آن حس خوب اولیه، همه‌ش داری ترس و دلتنگی و نگرانی تجربه می‌کنی. وقتی نیست، دلتنگی؛ وقتی هست، نگران... یک روز که بی‌حوصله باشد، می‌ترسی و بعد زهرمار می‌کنی این عشق را به خودت و او. صبر کن جانم... آرام! دلتنگی تا جایی خوب است که وسط روز پیام بدهی و یادش بیندازی که به یادش هستی و عشق کند از حضورت. نگرانی تا جایی خوب است که مواظب باشی یک تار مو از سرش کم نشود؛ و ترس... تا جایی که به مراقبت از دو نفره هایتان کمک کند و جلوی حضور نفرات سوم...چهارم... و دهم را بگیرد. از آن بیشتر، شورش در می‌آید. تلخ می‌شود لحظاتتان، و همین شوری بیش از حد، تو را روز به روز به واقعی شدن ترس‌هایت نزدیک‌تر می کند. اصلا همین که شروع می‌کنی به عاشقی کردن، تمام ترس‌ها را ببوس و بگذار کنار و به خودت قول بده "فقط عاشقی کنی" | | @deli_ism