من از همون روزِ اول نگران به دنيا اومدم نگرانِ گم كردن، نگرانِ از دست دادن. خوب كه نگاه می‌كنم می‌بينم من همه‌ی عمرم رو ترسيدم بچه كه بودم،از همون اولين روزِ مدرسه نگران گم كردن كيف و دفتر و كلاهم بودم هرچی بزرگ‌تر شدم نگرانی‌هامم بزرگتر شد از يه جايی به بعد نگران آدمايی شدم كه هر لحظه می‌ترسيدم از دست‌شون بدم آدمايی كه بخاطرشون زندگی می‌كردم. تازه اون‌جا بود كه فهميدم من حتی برای خودمم زندگی نمی‌كنم من هيچ‌وقت نفهميدم وقتی كسی آدم رو ترك می‌كنه،توی ذهنش چی می‌گذره؟ اين‌كه آدم تا كجا می‌تونه بره و يه نفر رو فراموش كنه من تازگيا به نگرانی عجيبی مبتلا شدم نگرانم برای از دست دادنِ دوباره‌ی آدمی كه نيست، نگرانم... | | @deli_ism