آخرین وداع روز يک‌شنبه بود. من ودوستم براي خريدن ورقه امتحاني به مغازه‌اي در نزديکي مدرسه‌مان رفته بوديم. آن روز امتحان رياضيات کلاسي داشتيم. ناگهان صداي آژير قرمز بلند شد. من و دوستم شتابان خود را به درون مدرسه رسانديم. مدير و ناظم تمام بچه‌ها را به درون سالن هدايت مي‌کردند. يکي از هم‌کلاسي‌هايم در پشت مدرسه مشغول خواندن و حل کردن تمرين رياضيات بود. حياط مدرسه با کارگاه پشت مدرسه توسط يک در کوچک به هم مرتبط مي‌شد. وقتي صداي زنگ مدرسه بلند شد، وحيد از در کوچک وارد حياط مدرسه شد. هنوز وسط حياط بود که ناگهان صداي وحشت‌ناکي برخاست. بمب خوشه اي درآن طرف حياط مدرسه منفجر شد. ترکش بمب به وحيد خورد و سرش را از تنش جدا کرد. با ديدن اين صحنه بي‌اختيار تنم لرزيد و اشک در چشم‌هايم جمع شد... آمبولانس آمد و جنازه غرقه به خون وحيد را برد. بعد از زرد شدن آژير با ناراحتي به خانه رفتيم. من تا دو روز نتوانستم غذا بخورم. روز سوم مدرسه دوباره باز شد. وقتي به مدرسه رسيدم، در مدرسه پر از اعلاميه‌هاي شهادت وحيد بود. به همراه معلم‌ها و ناظم و مدير مدرسه به مسجد رفتيم و براي آخرين بار با دوستمان وداع کرديم. راوی: یدالله محمودی ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>