#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدسیسوم🌷
﷽
آريا گفت اين يه قرارداد يه ماهه ست!
- آره؛ اما من اصرار كردم كه يه هفته اي برگردم، اون هم قبول كرد.
كلافه شده بودم و حالت بيخيال هستي بيشتر عصبيم ميكرد. با خودم فكر كردم كه
شايد قبول پيشنهاد رفتن به تركيه كار درستي باشه و باز هم فكر مزاحمم رو كه هر
بار مبينا رو بهم يادآوري ميكرد پس زدم.
- بسيار خب! بهتره نگاهي به اين بندازي.
به برگه ي روي ميز نگاه انداخت و اطلاعاتش رو از نظر گذروند و ابرويي بالا انداخت
كه جريان رو براش تعريف كردم. برگه رو روي ميزش گذاشت و قول داد كه هرچه
زودتر بررسيش كنه.
تشكري كردم و خيالم از بابتش راحت شد؛ چون مطمئن بودم كه هستي كارش رو
درست انجام ميده.
با فكر رفتن به تركيه از اتاقش خارج شدم و خودم رو داخل اتاقم انداختم.
اكسيژن داخل اتاق برام كم بود و نفسم رو به شماره انداخته بود.
پنجره رو باز كردم و از طبقه ي دهم به خيابون نگاه كردم.
زمزمه ها، صداي ماشينها، صداي موزيك خيلي ضعيف؛ همه و همه در هم پيچيده
بود و فقط ذهنم رو شلوغتر كرد. هر كاري كه ميكردم نميتونستم ذهنم رو متمركز
كنم.
چرا نميتونم با خودم روراست باشم؟ چرا دارم به خودم دروغ ميگم؟ چرا نميفهمم
كه از خودم چي ميخوام؟! چرا بين دوراهي موندم؟ مگه قرار نبود فقط توي مسير يه
راه قدم بردارم؟ پس چرا همه چيز برام رنگ ديگه اي داره؟ چرا يه راه ديگه توي
ذهنم باز شده؟
خدايا خسته ام، كلافه ام، از دست خودم ناراحتم!
پنجره رو روي هواي آلوده و پر از دود تهران بستم و پشت ميز نشستم و به ايميل
بيجواب روي صفحه مانيتور خيره شدم.
***
ماشين رو از داخل پاركينگ بيرون آوردم. جلوي در شركت كه رسيدم هستي رو
ديدم، عينك دودي روي بيني خوشتراشش گذاشته بود و روسري قهوه اي رنگ با
مانتوي كرمي رنگش عجيب به تنش نشسته بود.
جلوي پاش نگه داشتم كه عينكش رو پايين آورد و با ديدن من لبخندي مهمون
لبهاي قرمزرنگش كرد.
- چرا اينجايي؟
- منتظر تاكسيَم.
- پس ماشينت؟
- امروز ماشين ندارم.
- خيله خب بيا بالا ميرسونمت.
كيفش رو توي دستش جابه جا كرد و سوار شد. دوباره اون حس لعنتي به سراغم
اومد، دوباره عرق سردي روي پيشونيم نشست و دوباره قلبم با سرعت بالايي به
سـ*ـينه ام كوبيد.
صداي ضبط رو كمي بالاتر بردم و سكوت حاكم با صداي آهنگ شكسته شد.
«كنارت دلم تنگ ميشه برات
هراس نبودتو از من بگير
بذار بعضي وقتا كلافهت كنم
بذار خيره شم تو چشات سيرِ سير
من از روزگارم حالا راضيم
هوامو تو داري همين كافيه
تو تشويش دنيامو كم ميكني
خزونم، بهاري، همين كافيه
چه خوبه زماني كه درگيرتم
شبايي كه غم رو نفس ميكشم
دل گرمي واسه جونم ايجونم...»
ماشين رو جلوي در مشكي رنگي كه از اين به بعد بايد عادت ميكردم به بودن عشقم
توي اون خونه، نگه داشتم.
- دست گلت درد نكنه. ببخشيد به خاطر من هم مجبور شدي اين مسير رو بياي!
خواهش ميكنم، وظيفه بود.
لبخند زيباي هميشه گيش رو روي لبهاش آورد. در رو باز كرد و از ماشين پياده شد.
خم شد و از شيشه ي پايين با لبخند گفت:
- نمياي داخل؟
- نه بايد برم.
- سلام به مبينا برسون. باز هم ممنون داداشي گلم.
اين رو گفت و سمت در مشكي رنگ رفت.🌼🌼🌼🌼
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>