🪴 🪴 🌿﷽🌿 :دستپاچه بودم. با لكنت زبان بلند بلند به طوري كه رهگذران احياناً شكاك هم بتوانند بشنوند گفتم شما قاب چوبي هم درست مي كنيد؟ - باز هم خيره و بي صدا ايستاده بود. چوبي بلندتر از قامت بلند خودش به دست داشت. موهايش روي پيشاني ريخ .بود. دوباره آن پوزخنده بر گوشه لبش نشست تا چه قابي باشد، خانوم؟ - .يك قاب عكس - چه اندازه؟ - قاب كوچك. درست مي كنيد؟ - .براي شما بله - بوي چوب دماغم را پر كرده بود. بوي عطر چوب، ناگهان دويدم. به سوي خانه. قلبم مي زد و به خودم ناسزا مي گفتم. دختر مگر تو ديوانه شده اي؟ اين كارها چيست؟ دويدنت ديگر چه بود؟ چرا آبروريزي مي كني؟ خدا بكشدت. چه كاري بود كه كردم. ديگر از اين طرف رد نمي شوم. چه پياده، چه با كالسكه. از دست چپ مي روم. راهم را دور مي كنم ... ولي باز هم رد شدم. ديگر هر بار كالسكه از كنار دكانش مي گذشت مي ايستاد و با نگاه ... تعقيب مي كرد. مردك پر رو. آدم وقيح كم كم روز خواستگاري نزديك مي شد. پنجدري را آماده كرده بودند. همه جا گل و الله و شيريني. بيروني و اندروني جارو و آب پاشي شد. مادرم هفت قلم خود را آراسته بود با سر و وضع مرتب. كفش قندره. سرا پا غرق طلا و جواهر. عطر زده و آماده. چه برو و بيايي بود. همه به من مي رسيدند مي خنديدند. قربان صدقه ام مي رفتند. خانوم :كوچيك، خانم كوچيك مي گفتند. وقتي پدرم بعد از ناهار كنار مادرم نشست و چاي مي خواست به من گفت محبوب جان، يكي از آن باقلواهات را مي دهي من بخورم؟ - و لبخند زد. هميشه پدرم مرا محبوبه يا محبوب صدا مي كرد. كمتر جان به كار مي برد. ظرف باقلوا كمي دورتر روي زمين بود. باقلوايت يعني باقلواي عروسيت. اين نشانه آن بود كه پدرم از اين داماد راضي و خرسند است. دودستي ظرف را پيش رويش گرفتم. باقلوا را برداشت و آهسته چند بار به شانه ام كوبيد. پدرم مرد ملایم و خوش خلقي .بود يك ساعت به غروب در زدند و آمدند. با كالسكه داماد كه مي خواستند به رخ بكشند. درشكه روسي با دو چراغ ِ شمع سو ِز بادگير. رنگ درشكه مشكي كريستال آيينه دار برّاق بود. چرخ هايش قرمز. تشك شبرو با فنرهاي نرم. دو اسب يك قد و يك رنگ و يك اندازه. هر دو جوان. سورچي با سبيل تاب داده كه با وجود آن كه بهار بود و هوا رو به گرما مي رفت، باز كاله پوستي بر سر نهاده بود و به همان اندازە درشكه تر و تميز و برّاق مي نمود. صاف در.صندلي خود نشسته بود و به روبرو نگاه مي كرد. انگار مي خواست ابهت منظره را بيشتر نمايان كند من و خواهرم توي اتاق گوشواره پنهان شده بوديم. خجسته نخودي مي خنديد و من فحشش مي دادم. مرتب مي گفتم خفه شود. آبروريزي نكند. ولي مگر حريفش بودم؟ آنها در اتاق كناري چادر از سر برداشته و وارد پنجدري شدند. من از سوراخ كنار شيشه رنگي كه كمي شكسته بود مي ديدم. مادر داماد چاق، مسن، متكبّر، سرا پا غرق در جواهر بود ولي از آن شاهزاده خانم هاي آداب دان و خوش برخورد بود. به دنبالش دخترش – خواهر داماد – و عروسش كه زن برادر بزرگر داماد بود مثل جوجه اردك دنبال مادر راه مي رفتند. بعد هم دايه سياهپوست داماد مي آمد. با قد بلند و رشيد. از آن سياه هاي خوشگل و خوش بر و رو. متكبّرتر از مادر داماد. انگار كه داماد واقعاً پسر او بود. مرتّب پسرم پسرم مي كرد. او هم دست بند طلا داشت و چارقدش را در زير گلو با سنجاق طلا محكم كرده بود. با مادرم خوش و بش كردند و نشستند.تعارف هاي مرسوم رد و بدل شد. خيلي خوش آمديد؛ قربان قدمتان؛ صفا آورديد؛ افتخار مي كنيم اجازه داديد خدمت برسيم؛ منت گذاشتيد؛ غلام شماست؛ كنيز شماست؛ كوچك :شماست. بعد مادر داماد پرسيد خوب، عروس خانم كجا تشريف دارند؟ اجازه مي دهيد زيارتشان كنيم؟ - :مادرم گفت .اختيار داريد خانم، اجازە ما هم دست شماست. الان خدمت مي رسد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>