{به‌نام‌خدای‌دلسوخٺگان} رمانِ کوتاه و ♥️ قسمت 🌿 پویا میامد دنبالم، منو میبرد خونشون.. پویای من سربازنیروی انتظامی بود🙂 هرموقع که با ماشین از دم خونه رد میشد یا آژیر🚨 یا بوق میزد، منم با ذوق میرفتم پنجره باز میکردم😅 یه روزی یه عکس نظامی گرفته بود آورد خونه، وقتی دیدم گفتم - واااااای پویا چه نور بالا میزنی - آره این عکسُ به نیت شهادت گرفتم(: - اه... پویا این چه حرفیه😒😢 - خانمم گریه چرا حالا نه به من شهادت دادن نه جانبازی... ولی مهرنازم خیلی حس قشنگیه که داری از وطنت دفاع میکنی😎 ‌- بسه!🥺 اون‌روز حرفای پویا رو نفهمیدم... ولی پویا خیلی زود به آرزوش رسید🕊 چیزی که درمورد پویا عجیب بود جایگاهی بود که برای شریک زندگیش قائل بود. خب ما هردو خیلی سنمون کم بود، ولی پویا مثل یه عارف برام جایگاه بالایی قائل بود..🌱 اصلا طاقت یه قطره اشک منو نداشت😢 آخ چقدر الان که مرور خاطرات میکنم... دلم برات لک زده عزیزدلم😭💔 ..🍃 🖊نویسنده: بانو مینودری ʝסíꪀ➘ @Delneveshte_shahid_dehghan