eitaa logo
کانال رسمی دلنوشته شهید دهقان
217 دنبال‌کننده
991 عکس
215 ویدیو
4 فایل
#دلنوشته‌برای‌شهید‌ #نحوه‌آشنایی‌شماباشهید‌ #داستان‌تحول‌شما‌به‌واسطه‌شهید #عنایات‌شهیددهقان 📩ارسال آثاربه: @vesal_h213 ♻️تبادل: @shahid_m_dehghan صفحه اینستاگرام: Inastagram.com/hoseinvesali
مشاهده در ایتا
دانلود
{به‌نام‌خدای‌دلسوخٺگان} رمانِ کوتاه و ♥️ قسمت 🌿 من و پویا از بچگی بهم علاقه داشتیم.. اما حجب حیامون همیشه مانع از ابراز این علاقه میشد😅 بالاخره 💞۱۳خرداد۹۶💞 به عقد هم آمدیم دوران عاشقی من و پویا شروع شد😊 پویا سرباز بود و قرار بود عید ۹۷ زندگیمان شروع کنیم، که خداوند .. جوری دیگر برایمان رقم زد🙃💔 زمان قرائت خطبه عقد صدای ضربان قلب خودم و پویا رو میشنیدم☺️ خطبه عقد که میخوندن، باراول، دوم برخلاف همه عروس‌ها گفتن؛ ✨عروس داره سوره نور میخونه.. ✨بار دوم برای خوشبختی مون دعا کردم.. ✨بار سوم با استناد از آقا امام زمان و شهدا با اجازه از پدر و مادرم و بزرگترا "بله" .. حاج آقا: خوب به میمنت و مبارکی ماشاالله که آقای داماد سربازاسلام هستن ان شاالله سرباز امام حسین بشن💚 سفید بخت بشید ان شاالله دعای عاقدمون چه زود به استجابت رسید، و پویام تو ایام اربعین سربازِ امام حسین"ع" شد♥️ عاشقی من و پویا دوران شیرینی بود😍 ..🍃 🖊نویسنده: بانو مینودری ʝסíꪀ➘ @Delneveshte_shahid_dehghan
{به‌نام‌خدای‌دلسوخٺگان} رمانِ کوتاه و ♥️ قسمت 🌿 پویا میامد دنبالم، منو میبرد خونشون.. پویای من سربازنیروی انتظامی بود🙂 هرموقع که با ماشین از دم خونه رد میشد یا آژیر🚨 یا بوق میزد، منم با ذوق میرفتم پنجره باز میکردم😅 یه روزی یه عکس نظامی گرفته بود آورد خونه، وقتی دیدم گفتم - واااااای پویا چه نور بالا میزنی - آره این عکسُ به نیت شهادت گرفتم(: - اه... پویا این چه حرفیه😒😢 - خانمم گریه چرا حالا نه به من شهادت دادن نه جانبازی... ولی مهرنازم خیلی حس قشنگیه که داری از وطنت دفاع میکنی😎 ‌- بسه!🥺 اون‌روز حرفای پویا رو نفهمیدم... ولی پویا خیلی زود به آرزوش رسید🕊 چیزی که درمورد پویا عجیب بود جایگاهی بود که برای شریک زندگیش قائل بود. خب ما هردو خیلی سنمون کم بود، ولی پویا مثل یه عارف برام جایگاه بالایی قائل بود..🌱 اصلا طاقت یه قطره اشک منو نداشت😢 آخ چقدر الان که مرور خاطرات میکنم... دلم برات لک زده عزیزدلم😭💔 ..🍃 🖊نویسنده: بانو مینودری ʝסíꪀ➘ @Delneveshte_shahid_dehghan
{به‌نام‌خدای‌دلسوخٺگان} رمان کوتاه و ♥️ قسمت 🌿 اون روز دلم خیلی برای مامانم تنگ شده بود، دلم گرفته بود..💔 ساعت شش غروب بود، که پویا اومد خونه.. تا چشمش من افتاد گفت: - خانم کوچولوی من چی شده؟! هیچی نگفتم... ولی پویا بغضمُ از تو چشمام دیده بود🥺 پویا در حالیکه دستم رو میکشد: - پاشو پاشو ببینم زانوی غم بغل کرده اونروز پویا تا ساعت ۱۲شب🕛 منو برد بیرون، دوردور، باهم آب هویج خوردیم..🥕 تو مسیر برگشت به خونه یه آقایی داشت عروسک میفروخت، پویا سریع ماشینو زد کنار ورفت یه خرس خیلی خوشگل برام خرید🧸 پویا: دیگه نبینم بغض کنیا واگرنه میگم این خانم خرسه بخوردت!😄 اونروز خیلی بهمون خوش گذشت☺️ چندماه بعدش... پویا روز زن صورتی همون خرس رو برام خرید و گفت: - مهرناز این خواهر همون خرسی که اونشب برات خریدم😁 چقدر سخته که الان باید دلتنگی هام با یادگاری هات برطرف کنم پویا😭🥀 بشکنه دستی که تورا ازمن گرفت... ..🍃 🖊نویسنده: بانو مینودری ʝסíꪀ➘ @Delneveshte_shahid_dehghan
{به‌نام‌خدای‌دلسوخٺگان} رمان کوتاه و ♥️ قسمت 🌿 هر زمان که کرج، پیش پویا بودم.. صبح پامیشدم براش صبحونه درست کنم؛ میگفت: - پانشو عزیزم صبحونه نمیخورم! راضی به زحمتت نیستم..😊 هیچ وقت.. نمیذاشت صبحونه بزارم براش!! میگفت، سخت میشه برات زحمت میشه.. دکمه های لباسش روکه میبستم، واسش آیه الکرسی میخوندم، بندهای پوتینش رو باهم میبستیم وان‌یکاد میخوندم..😭 همیشه تا دم در بدرقه اش میکردم و به خدا میسپردمش..🍃 صبح ها ؛ خداحفظی هامون خیلی طول میکشید! هی میرفت ... بعد برمیگشت خدافظی میکرد🙂 میرفت تو اسانسور، باز برمیگشت عقب میگفت: - مواظب خودت باشیااااا ..❣ انقدر تکرار میکرد، من همیشه میگفتم: - من که خونه‌ام، چیزیم نمیشه شما مواظب خودت باش...😍😢 همیشه میگفتم : - پویاااا تو امانت منی دست خودتااا، نبینم امانت داری نکنیاااا، نبینم خیانت در امانت کنیااا .. اون هم همیشه همین جمله رو با عشق بهم میگفت :) وقتایی که ساعت میشد ۶:۰۵دقیقه و پویا آیفونُ نمیزد، من و عمم دیگه از دلشوره میمردیم..😕 اگه قرارم بود دیر بیاد .. ماموریتی جایی بره، حتما بهم خبر میاد اگه هم که کرج نبود، تا میرسید خونه بهم زنگ میزد که من خیالم راحت باشه که رسیده خونه☺️ اما اونروز.... دلم اساسی شور میزد😥 ظهر به پویا پیام دادم...📲 ولی جواب نداد! خودم آروم میکردم میگفتم مهرناز حتما جاییه، نشینده، کار داره خلاصه از این حرفا😥 تا اینکه .. ساعت شد ۶:۳۰ ! دیگه طاقت نیاوردم.. اصلا سابقه نداشت پویا طی روز زنگ نزنه! اگه نمیتونست زنگ بزنه حتما پیام میداد! یه بار زنگ زدم، کسی گوشیو برنداشت.. برای بار دوم که زنگ زدم بابا(پدرشهید) برداشت، گفتم: - الو... سلام! - سلام مهرناز جان - خوبین بابا؟ پویا کجاست؟! گفت: -گوشی پویا دست منه، اومد میگم زنگ بزنه همین و قطع کرد!!!!😳 دلشوره ام بدتر شد🙁 با خودم گفتم آخه یعنی چی ؟!! پویا هرکجا باشه الان باید بیاد خونه .. خدایا نکنه چیزی شده😥💔 دوباره گرفتم .. گفتم: - بابا پویا کجاست؟ گوشیش چرا دست شماست؟!!😫 - الاناست که برسه نگران نباش! هی میگفتم.. حتماً متهم برده برسونه جایی، میاد! سه ساعت طول کشید!!! سه ساعتی سی سال بود برام🥀 ..🍃 🖊نویسنده: بانو مینودری ʝסíꪀ➘ @Delneveshte_shahid_dehghan
{به‌نام‌خدای‌دلسوخٺگان} رمان کوتاه و ♥️ قسمت 🌿 تا ساعت شد۸:۳۰🕣 .... بابام زودتر از همیشه اومد خونه! تا وارد خونه شد، بدون سلام علیک گفت: - از پویا خبر داری مهرناز؟!! همین جمله باعث شد بند دلم پاره بشه..😢💔 صدای یا ابوالفضل خواهرم .. شکسته شدن ظرفا تو آشپزخونه از دست مادرم.. و بغض گلو پدر.. حکایت از اتفاق تلخ و وحشتناکی داشت!😞 همون فاصله چند متری تا بابا رو چندبار خوردم زمین ..😭💔 مامان: - پویا تیر خورده؟! بابا: - نه برای دستگیری رفتن، با بنزین سوخته🔥😭 اون لحظه یاد حرفش افتادم که همیشه میگفت جانباز میشه! :) پیش خودم گفتم، حتماً به پاش تیر خورده.. رفتم سمت گوشی که شمارش بگیرم اما حتی شماره یادم نیومد!😭🚶🏻‍♀ همون شب به سمت کرج حرکت کردیم.. جاده رشت_کرج ... بدترین جاده عمرم بود؛ و ازش متنفرشدم.😔 هر کیلومتر یه چیزی میشنیدم! اول گفتن: فقط یه کم دستاش سوخته... بعد گفتن: یه کم پاهاش سوخته... بعدش گفتن: یه کوچولو سینه‌اش سوخته... تا برسیم کرج ، مشخص شد پویای من ... 😭💔💔 وقتی رسیدیم کرج ساعت ۱:۳۰شب بود. گریهـ میکردم .. - الان منو ببرید بیمارستان!😭🏥 گفتن: - نمیشه باید تا صبح صبر کنی😞 تاساعت ۹صبح بشه🕘 .. من صدبار مردمُ زنده شدم🍂 ..🍃 🖊نویسنده: بانو مینودری ʝסíꪀ➘ @Delneveshte_shahid_dehghan
{به‌نام‌خدای‌دلسوخٺگان} رمان کوتاه و ♥️ قسمت 🌿 صبح زود رفتم بیمارستان.. مستقیم رفتم بخش سوختگی! به پرستار گفتم: - پویا اشکانی کدوم اتاقه خانم؟ - شما باهشون چه نسبتی دارید؟! - همسرشون هستم - خانم نمیشه، از دیروز که این آقا آوردن شصت هزار نفر اومدن ملاقات! اینجا بخش عفوفیه نمیشه که هرکس از راه رسید بره ملاقات😠 دیگه جوش آورده بودم، من از دیشب جون دادم حالا این نمیذاره برم پویامُ ببینم☹️ - خانم محترم! من از رشت این همه راه نیومدم که شوهرمُ نبینم😠 - گفتم نمیشه!😡 دیدم که لج کردن فایده نداره.. - خانم توروخدا بذار ببینم شوهرمو.. یه لحظه فقط...😢☝️🏻 گذاشت برم.. گفت باشه..🚶🏻‍♀ رفتم داخل اتاق، سه تا تخت بود، یکیشون روش یه بیمار بود، اون دوتا خالی ... اون یه نفر هم سرتاش باند پیچی! باد کرده بود، خیلی بزرگ بود!🙄 اومدم بیرون از اتاق... گفتم خانوم اشکانی رو میخواستم ببینم‌! گفت - همونه... باهم رفتیم دوباره داخل اتاق پرستار گفت - اشکانی ؟ دیدم یکم پای پویا تکون خورد!😰 گفتم: - پویااا😳 پویا جاااان...😢 آروم سرشو اورد بالا و گفت - جان؟ جانم خانومم.. بیا اینجا .. رفتم کنارش؛ درحالی که گریه میکردم .. - پویا اینجوری امانت داری کردی؟! اینجوری مراقب امانت من بودی؟!!😭 - من خوبم خانمم، تو مواظب خودت باش - مگه تو مواظب خودت بودی که من باشم؟!! همون موقع پرستار وارد شد پویا: - مهرناز ببین من روی پای خودمم پس آروم باش!🙂 ..🍃 🖊نویسنده: بانو مینودری ʝסíꪀ➘ @Delneveshte_shahid_dehghan
{به‌نام‌خدای‌دلسوخٺگان} رمان کوتاه و ♥️ قسمت 🌿 پویامو بردن برای تعویض پانسمان .. منم به اصرار اقای پرستار از اتاق خارج شدم. تا از اتاق دراومدم بیرون، انقدر حالم بد بود که افتادم کف بیمارستان!💔 مامانم اومد بلندم کرد، گفت: - حال پویا چطور بود؟! گفتم: - اینا که میگن خوبه! مامان پویای من کامل سوخته، سرتاپاش سوخته😭 و گریه.. و گریه.. و گریه😭 بعداز تعویض پاسمان، هرکسی میرفت دیدن پویا، حالش داغون میشد! همون کسایی که قبل از ملاقات من رو دلداری میدادن، خودشون که از اتاق میومدن بیرون داغون بود حالشون!😔 همون روز پویا منتقل شد یه بیمارستانـ دیگه... زمانی که آمبولانس🚑 اومد میخواستم سوار آمبولانس بشم که پرستار گفت: - شما کجا خواهرم ؟!🤨 - منم میخام بیام با شوهرم! - نمیشه خواهرم حال شوهرت خوبه - تروخدا آقا، من میخوام همراه شوهرم بیام - خواهرم یه سوال، شما اقاتون رو دوست دارین؟! - این چه سوالیه معلومه که دوسش دارم!❣ - خب وقتی کسی رو دوست داری دلت میاد اذیتش کنی... ؟! - اخه اذیتِ چی! من میخوام باهاش برم، من میخوام پیشش باشم، باید منم بیام وگرنه نمیذارم آمبولانس حرکت کنه! - اقاتون خودش به من گفت خانومم نیاد تو امبولانس، طاقت اشکای خانومم رو ندارم، اگه بیاد ناراحت میشه، نمیتونم ناراحتیش رو ببینم.. خواهرِمن اقاتون بخاطر خودتون میگن چون شمارو دوست دارن نمیخوان اذیت بشین اونوقت خودتون میخواین بیاین و اونو اذیت کنین؟! من دیگه هیچی نگفتم..😢 زبونم بند اومد از اینهمه عشق پویام به من.. اخه تو اون وضعیت به فکر من بود! از اینهمه عشق پویا زبونم بند اومده بود :) هیچی نگفتم دیگه، تا اینکه اوردن پویا رو .. گفتم: پویا؟!😢 یهو سرش رو برگردوند سمت من و تمام اون لوله هاو سیم هایی که بهش وصل بود کنده شد!😭 سرشو چرخوندُ گفت - جانم نازنازم! جان؟ .. - پویا اینا نمیذارن من باهات بیام .. اشکش از گوشه چشمش اومد .. - عزیزم فردا بیا بیمارستان، حالم خوبه، فردا مرخص میشم! و در امبولانس رو بستن...🚑 اشک چشم من بود .. که بدرقه شون کرد😭 ..🍃 🖊نویسنده: بانو مینودری ʝסíꪀ➘ @Delneveshte_shahid_dehghan
{به‌نام‌خدای‌دلسوخٺگان} رمان کوتاه و ♥️ قسمت 🌿 بعد که رفتیم ملاقات، تو بخش مراقبت های ویژه ی سوختگی bicu.. از پشت شیشه دیدمش، صورتشو باز کرده بودن... تا رفتم دیدم چشمش به شیشه هست منو دید خودشو کشید بالا گفت: - خوبی؟😍 منم خواستم خودمو با روحیه و محکم نشون بدم! گفتم: - اره خیلی، تو خوبی؟! درد داری؟! اینجا خوبه؟! راحتی؟!🙂 - اره درد ندارم، خوبم .. بعد اشاره داد بیا داخل🙋🏻‍♂ - اجازه نمیدن؛😕 چشمک زد!😉 - از اون در بغل بیا .. اومدم برم پرستاره نذاشت! - نمیذاره😒 از داخل صدا کرد، یه پرستار اومد بالا سرش، دیدم پویا داره چجوری حرف میزنه، دقیق لب خونی کردم😄 گفت: - اقا توروخدا زنمه بذار بیاد تو... اقاعه گفت: - نمیشه عزیزمن اینجا بخش سوختگیه، نمیشه.. - توروخدا یک دقیقه فقط بیاد تو زود بره؛ توروخدا ...😕 منم از اینور شیشه بهش اشاره میدادم بذاره بیام، که اقاعه گفت - نه.. همزمان اشک از چشامون ریخت😢 - اشکال نداره خانومم دوروز دیگه میام بخش میای پیشم باشه؟ گریه نکن دیگه؟💔 منم زود اشکامو پاک کردم‌... یکم دیگه حرف زدیم البته با لب‌خونی و اشاره! بعد دیگه ساعت ملاقات تموم شد، دلم نمیومد برم.. هی خدافظی کردیم بزور دستشو میاورد بالا👋🏻 چند بار گفت: - مواظب خودت باشیا😊 دیگه اومدن کرکره رو ببندن.. گفت : - دوست دارم💕 باز اشکش اومد😢 منم گفتم : - من بیشتر اقایی.. توهم مواظب خودت باش😭❤️ ..🍃 🖊نویسنده: بانو مینودری ʝסíꪀ➘ @Delneveshte_shahid_dehghan
{به‌نام‌خدای‌دلسوخٺگان} رمان کوتاه و ♥️ قسمت 🌿 تا سه روز کارمون همین بود؛ با ایما و اشاره.. یا من روی کاغذ حرفامو مینوشتم..✍🏻 روز سوم... رفتم بیمارستان دیدن پویام......💔 آخرین حرفاش هنوز یادمه .. بهش گفتم: - پویا واست ابمیوه بیارم تو؟🥤 - نه عزیزم هست اینجا، ببر خونه خودت بخور همشو😊 - چشم💞 - مواظب خودت باشیاااا بعد به عمم اشاره داد، گفت: - مامان، مواظب مهرناز باشیا.. منو عمم خندیدیم..😄 عمم گفت: - ببین چه پرروعه!😅 بعد واسش قلب❤️فرستادم، گفت: - مواظب خودت باش عزیزم.... با دستش بوس فرستادُ گفت: - خدافظ..!🙂💔 چشماشُ بست😭دیگه باز نکرد! پویام رفت تو کما😭😭😭 الان که شش ماه از شهادت پویا میگذره و عمم و شوهرعمم به درخواست من و خودشون پیگیر تقاص قاتل پویا هستن، به این موضوع فکر میکنم که پویا اونروز فدا شد تا هم سن و سال هاش خیلی کمتر برن سراغ مواد مخدر! بهارِ من شروع نشده خزان شد🍂 تو نوزده سالگی .. سنگین‌ترین داغ زندگیمُ دیدم😭 توروخدا نذارید خون پویا و شهدای امنیت هدر بشه؛ پویای من سوخت که جوون ها با اعتیاد نسوزن!😭🔥 ..🍃 🖊نویسنده: بانو مینودری پ‌.ن: این رمان۶ ماه بعد از شهادت نوشته شده و زمان و ... که در رمان به آن اشاره شده مربوط به سال ۱۳۹۶_۱۳۹۷ میباشد. ʝסíꪀ➘ @Delneveshte_shahid_dehghan
{به‌نام‌خدای‌دلسوخٺگان} رمان کوتاه و ♥️ قسمت 🌿 چندروزی بود، قرار بود تو خونمون آش فاطمه الزهرا(س) بپزیم؛ سر آش خیلی برای شفای پویا دعا کردم...🤲🏻 خیلی امیدوار بودم به برگشتش :) اصلا به حرفای دکترا اهمیت نمیدادم! هرروز با عمه ام میرفتیم ملاقات..🚶🏻‍♀ روز اول .. دوم .. پنجم .. دهم .. بیستُ پنجم ..! پشت اتاق بودم... دستم روی شیشه؛ پویا تروخدا چشمات باز کن پویا، من منتظرتم💔😢 روز سی‌ام .. اونقدر امیدوار بودم، که هر کس میومد ملاقات حال پویا رو مبپرسید؟ میگفتم: - خوبه، ان شاءالله خوب میشه☺️ چند روز دیگه مرخص میشه.. شما برید آماده شید واسه جشنمون که پویا اومد بیرون دیگه جشن رو زودتر میگیریم..👰🏻🤵🏻 این چهل و دوروز خیلی سخت بود واسم.. یه روز خوب بودم یه روز بدبودم😞 خیلی با خودم کلنجار میرفتم ... میگفتم : - باید محکم باشم، پویام بیاد بیرون بهم احتیاج داره، باید ازش مراقبت کنم، من باید قوی باشم. و با خودم تصمیم گرفتم که قوی باشم! :) من اصلا به این فکر نمیکردم که پویام نخواد از بیمارستان سالم بیاد بیرون....💔 من فقط به این فکر میکردم که پویام مرخص که شد همونجا جلوی بیمارستان سجده شکر کنم🙂، به این فکر میکردم که پویام خوب بشه بیاد خونه خودم یسره پرستاریش رو میکنم....😭 ..🍃 🖊نویسنده: بانو مینودری ʝסíꪀ➘ @Delneveshte_shahid_dehghan
{به‌نام‌خدای‌دلسوخٺگان} رمان کوتاه و ♥️ قسمت 🌿 روز ۲۲ آذر بود، دقیقا ۴۲ روز بود که آقا پویا بستری بودن. اون روز خیلی امیدوار بودم، هم من هم مامان پویا، خیلی امیدوار بودیم.. میگفتیم امروز دیگه چشماشو باز میکنه بهوش میاد.😍 از ته دلم امیدداشتیم... رفتیم بیمارستان؛ تو حیاط بودیم که دیدیم پدر پویا هم اومده! تعجب کردیم جفتمون!🙄 چون قرار نبود بیان! بیشتر وقتا منو عمم تنهایی میرفتیم.. چندتا مامور هم بودن که بینشون یه مامور خانم بود!!!😳 اونا رو که دیدم قلبم یه ان لرزید💔 یکم نزدیک شدیم.. دیدم چشمای بابای پویا قرمز شده!!! اومدیم بریم سمتشون... دیدم به سمت مخالف ما دارن میرن! انگار میخوان خودشونو از ما قایم کنن، دور بشن! اون خانم اومدن جلو سلام و علیک کردن.. من نمیتونستم نفس بکشم..😣 فهمیدم یه اتفاقی افتاده؛ ولی نمیخواستم بشنوم، چون پویا یه روز قبل حالش خوب بود .. و تا اون روز مامور خانمی نیومده بودن بیمارستان!!! ایشون اول از چادر و حضرت زینب(س) حرف زدن!! اسم حضرت زینب(س) رو که شنیدم بند دلم پاره شد؛ گفتم: - پویام چیزیش شده مگه؟!😥 گفتن نه و از صبر حضرت زینب(س) گفتن! - پویای من مگه چیزیش شده؟!!!😢 - اجازه بده عزیزم! درمورد سرباز و امنیت صحبت کردن.. من نمیفهمیدم چی میگن.. فقط میشنیدم ولی متوجه نمیشدم! بعد گفتن: - ما به امثال شهید حججی ها شهید چمران هامدیونیم. داد زدم: - شهیییید؟! چرا حرف شهید میزنید شما؟!!! مگه پویام چش شده؟!! مگه پویاشهید شده؟!!😭 یک ان قلبم واستاد... نفسم گرفت... نه تونستم حرف بزنم... نه تونستم گریه کنم... نه تونستم راه برم... همونجا خشک شدم...💔 بعد یهو به خودم اومدم! دویدم سمت بابای پویا، پرسیدم: - پویام کو؟! پویام کوووو؟؟؟😭 - بردنش خارج! - چرا این خانم میگه شهید؟!! شهید؟!! چیشده؟!!! پویام کوووو...؟!!!😭 بابای پویا اومد جلو.. دیگه دید یسره دارم گریه میکنم و داد میزمم، گفت : - مهرناز! پویات شهید شد رفت پیش خدا🕊 :) - شهید؟!! نهههه..😭 دویدم برم بالا جلومو گرفتن.. - من باید پویامو ببینم، باید😭 نمیذاشتن، گفتن: - اونجا نیست. - هرجا هست باید برم پیشش. - شهید شده .. میشنیدم ولی نمیتونستم قبول کنم! هی میپرسیدم پویام کو؟😭 سوار ماشینمون کردن، فقط صدای اژیرهای ماشین پلیس رو میشنیدم که جلوتر از ما بودن و راه رو باز میکنن، چراغ گردونش یادم میاد .. سرم گیج میرفت.. نگاه میکردم به جلو.. چند تا قرص ارامبخش💊 بهم دادن! یسره تا خود خونه منو عمه خودمون رو میزدیم و گریه میکردیم...😭 نزدیک خونه بودیم قرص ها اثر کرد بیحال شدیم! یهو دم در حجله رو که دیدم فرو ریختم... از ماشین پیاده شدم افتادم جلوی حجله گریه و گریه و گریه...😭💔 رفتیم بالا کلی آدم اومده بود، شلوغ همه مشکی پوشیده بودن.. دم در افتادم.. دیگه قرص ها کامل اثر کرده بود؛ بیحال فقط همه رو تار میدیدم، یه گوشه بودم اشک از چشام میومد نا نداشتم گریه کنم... ..🍃 🖊نویسنده: بانو مینودری ʝסíꪀ➘ @Delneveshte_shahid_dehghan
{به‌نام‌خدای‌دلسوخٺگان} رمان کوتاه و ♥️ قسمت 🌿 همه چیز تیره تار بود برام .. روز مراسم پویا خیلی شلوغ بود! فرمانده کل ناجا شروع کردن به سخنرانی، و گفتن: - همسر شهید اشکانی شما اون دنیا جلو حضرت زینب رو سفیدی؛ همسر وهب به امام حسین(ع) گفته بود من به یه شرطی میذارم همسرم بره جنگ که اون دنیا شفاعت منم بکنه این دنیا که باهم نتونستیم باشیم ولی اون دنیا باید حق همسری رو ادا کنه🙃 زندگی مشترک ما هفت ماه دوام داشت... و چقدر شیرین بود؛ همون هفت ماه به اندازه هفتاد سال خاطره شیرین داریم :) الان کل دنیای خاطره‌های عاشقانه مون، و هدیه هایی که پویام واسم خریده بوده، ودوتا حلقه ازدواج... ویک مزار که تمام عاشقانه هایم را انجا خرجش میکنم🙂♥️ دیگه پویام نیست که بگه.. خانومم مگه پویا مرده که گریه میکنی ..؟!!😭💔 :))) امروز اولین سالگرد عقدمونه.. اما منم و مزارعشقم! فکر نمیکردم اولین سالگردعقدمون اینجوری باشه! چه برنامه هاو آرزوهایی داشتیم ..🌱 حیف که پویام نیست تا باهم جشن بگیریم😔🥀 ❗️ 🖊نویسنده: بانو مینودری {شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود}... ʝסíꪀ➘ @Delneveshte_shahid_dehghan