{بهنامخدایدلسوخٺگان}
رمان کوتاه و #واقعی
#مدافعامنیٺ♥️
قسمت #دهم🌿
بعد که رفتیم ملاقات، تو بخش مراقبت های ویژه ی سوختگی bicu.. از پشت شیشه دیدمش، صورتشو باز کرده بودن...
تا رفتم دیدم چشمش به شیشه هست
منو دید خودشو کشید بالا گفت:
- خوبی؟😍
منم خواستم خودمو با روحیه
و محکم نشون بدم! گفتم:
- اره خیلی، تو خوبی؟! درد داری؟!
اینجا خوبه؟! راحتی؟!🙂
- اره درد ندارم، خوبم ..
بعد اشاره داد بیا داخل🙋🏻♂
- اجازه نمیدن؛😕
چشمک زد!😉
- از اون در بغل بیا ..
اومدم برم پرستاره نذاشت!
- نمیذاره😒
از داخل صدا کرد، یه پرستار اومد بالا سرش، دیدم پویا داره چجوری حرف میزنه، دقیق لب خونی کردم😄
گفت:
- اقا توروخدا زنمه بذار بیاد تو...
اقاعه گفت:
- نمیشه عزیزمن اینجا بخش سوختگیه، نمیشه..
- توروخدا یک دقیقه فقط بیاد تو
زود بره؛ توروخدا ...😕
منم از اینور شیشه بهش اشاره میدادم بذاره بیام، که اقاعه گفت - نه..
همزمان اشک از چشامون ریخت😢
- اشکال نداره خانومم دوروز دیگه میام بخش میای پیشم باشه؟ گریه نکن دیگه؟💔
منم زود اشکامو پاک کردم...
یکم دیگه حرف زدیم البته با لبخونی و اشاره!
بعد دیگه ساعت ملاقات تموم شد، دلم نمیومد برم.. هی خدافظی کردیم بزور دستشو میاورد بالا👋🏻
چند بار گفت:
- مواظب خودت باشیا😊
دیگه اومدن کرکره رو ببندن..
گفت : - دوست دارم💕
باز اشکش اومد😢
منم گفتم :
- من بیشتر اقایی..
توهم مواظب خودت باش😭❤️
#ادامهدارد..🍃
🖊نویسنده: بانو مینودری
ʝסíꪀ➘
@Delneveshte_shahid_dehghan