{بهنامخدایدلسوخٺگان}
رمان کوتاه و #واقعی
#مدافعامنیٺ♥️
قسمت #هشتم🌿
صبح زود رفتم بیمارستان..
مستقیم رفتم بخش سوختگی!
به پرستار گفتم:
- پویا اشکانی کدوم اتاقه خانم؟
- شما باهشون چه نسبتی دارید؟!
- همسرشون هستم
- خانم نمیشه، از دیروز که این آقا آوردن شصت هزار نفر اومدن ملاقات! اینجا بخش عفوفیه نمیشه که هرکس از راه رسید بره ملاقات😠
دیگه جوش آورده بودم، من از دیشب جون دادم حالا این نمیذاره برم پویامُ ببینم☹️
- خانم محترم! من از رشت این همه
راه نیومدم که شوهرمُ نبینم😠
- گفتم نمیشه!😡
دیدم که لج کردن فایده نداره..
- خانم توروخدا بذار ببینم شوهرمو..
یه لحظه فقط...😢☝️🏻
گذاشت برم.. گفت باشه..🚶🏻♀
رفتم داخل اتاق، سه تا تخت بود، یکیشون روش یه بیمار بود، اون دوتا خالی ...
اون یه نفر هم سرتاش باند پیچی!
باد کرده بود، خیلی بزرگ بود!🙄
اومدم بیرون از اتاق...
گفتم خانوم اشکانی رو میخواستم ببینم!
گفت - همونه...
باهم رفتیم دوباره داخل اتاق
پرستار گفت - اشکانی ؟
دیدم یکم پای پویا تکون خورد!😰
گفتم:
- پویااا😳 پویا جاااان...😢
آروم سرشو اورد بالا و گفت
- جان؟ جانم خانومم.. بیا اینجا ..
رفتم کنارش؛
درحالی که گریه میکردم ..
- پویا اینجوری امانت داری کردی؟!
اینجوری مراقب امانت من بودی؟!!😭
- من خوبم خانمم، تو مواظب خودت باش
- مگه تو مواظب خودت بودی که من باشم؟!!
همون موقع پرستار وارد شد
پویا: - مهرناز ببین من روی پای خودمم
پس آروم باش!🙂
#ادامهدارد..🍃
🖊نویسنده: بانو مینودری
ʝסíꪀ➘
@Delneveshte_shahid_dehghan